صفحه ویژه مجید

مجید قهرمانانه زیست و افسانه وار به جاودانگی پیوست

   مدخل :
این نبشته ، قسمت فشرده ای از یک نوشتۀ طـولانـی تر است که در برگیرنـدۀ برخی از حوادث، روند ها و شخصیت های ارجمندیست که من طی زندگی سیاسی خود با آنها درگیر بوده ام.

مجید قهرمانانه زیست و افسانه وار
به جاودانگی پیوست

 

. . . سحرگاه بود و شهر نگونبخت کابل را پردۀ غلیظِ دود و خاکباد پوشانیده بود . خورشید عالمتاب از پشت کوه ها ی ماتمدار اطراف با اشعۀ زرین خود دشت و دمن شهر کابل را رونق تازه ای بخشیده بود. دکانداران ، تبنگداران ، دوره گردان . . . در هرگوشه و کنار شهر در تپ و تلاش برای پیدا کردن لقمۀ نان و پیدا کردن یک توته زمین در زیر آسمان فراخ برای نفس کشیدن سرگردان بودند.
بنا به وعدۀ قبلی با عبدالمجید کلکانی درمحل دیگری باید می دیدم . خود را در منطقۀ آغاعلی شمس کابل در منزلی که قرار گذاشته بودیم ، رساندم . بعد از احوال پرسی جریان حادثه ای را که چند روز پیش اتفاق افتاده بود برایش گزارش کردم . درجریان صحبت بودیم که رفیق الله محمد( عزیز) داخل خانه شد. بعد از احوال پرسی ، رفیق مجید لستی را برایم سپرده گفت :” همین حالا بطرف شهر چاریکار حرکت کن!” او تأکید ورزید که نباید وقت را از دست بدهی. مجید اضافه کرد:” امروز جمعه است همۀ کسانی که نام های شان در این لست است به خانه های خود رفته اند. باید آنها را پیدا کنی و برایشان بگویی که  لستی بدست ما رسیده که شما درقطار دستگیری ها میباشید. پیش از آنکه دولت دست به کار شود، بهتر آنست که خود را مخفی نمایید . اگر امکانات داشتند خوب ، در غیر آن محل مناسبی را در اختیار شان بگذارید.”
قبل از خدا حافظی مجید از من پرسید که چند افغانی در جیب داری؟ گفتم هشتاد افغانی. دست در جیب برد و صد افغانی را بیرون کشیده به من داد. گفتم پول لازم ندارم. هرقدر اصرارکردم قبول نکرد. برای رفیق عزیز هدایت داد که مرا تا ایستگاه موتر های شمالی برساند.
پیش از آنکه با مجید خداحافظی کنم ، خواهش کنان از او خواستم تا به دلیل شرایط دشوار شهر کابل ، بطرف شمالی نقل مکان نماید. او برایم گفت : یک تیم بسیار زبدۀ ما بدست دشمن اسیر شده است ، اگرمن حالا از شهر کابل جای دیگر بروم کار جنبش شاید به سکتگی مواجه شود. سپس با نگاهای پر معنی تبسم کنان افزود که از لحاظ امنیتی تا حدودی مطمئن هستم ، ولی نقش تصادف را به هیچوجه نمی توان نادیده گرفت. من از مرگ هراسی ندارم . آنچه همیشه فکرمرا بخود مشغول میکند اینست که چگونه میتوانم نقش موثری درحرکت پیش روندۀ تاریخ داشته باشیم .
ساعت سه بجه ی بعد از ظهر بود که منزل را ترک نموده و همرای الله محمد بطرف سرای شمالی حرکت کردیم . در داخل موتر در طول راه لست را از نظر گذشتاندم. اسمای داکتر علی احمد (فدائی ) فیض محمد محصل دانشگاه حقوق ، فیض الدین (خاموش) محصل طب ، عبدالفتاح محصل انجنیری ، کیوان  محصل ادبیات  و عبدالملک معلم را در آن دیدم. بعد ازشناسائی افراد ، لست را در داخل موتر آتش زدم . وقتی نزدیک سرای شمالی رسیدیم ، کمی دورتر از ایستگاه موترهای چهاریکار پیاده شده همرای الله محمد خداحافظی کردم .
نظرم به یکی از دوستانم  (ملک دریور) افتاد که سر تخت دوکان سماوار درحال نوشیدن چای بود. من بدون آنکه همرایش تماس بگیرم از مقابلش گذشتم. زمانیکه چشمش به من افتاد فورآ بطرف موتر خود روان شد. بعد از چند دقیقه موتر را نزدیکم توقف داده دروازۀ سیت پیشروی موتر را باز کرد. من داخل موتر شدم  و برا یش گفتم که چاریکار رونده هستم . از دوستم پرسیدم که در نزدیکی کوتل خیرخانه شرایط تلاشی چطور است ؟ جواب داد که تکسی های لین کابل – چاریکار را آن قدرسخت نمی گیرند. بعضی وقت ها یک توقف سطحی میدهند و نفرهای پاتک تلاشی از ما “حق” میخواهند .
 ساعت چار بجه از سرای شمالی بطرف شهر چاریکار آهنگ سفرکردم . هوا ابر آلودبود. خورشید کابل ،خسته و دلزده معلوم میشد و گاهی هم از پشت ابرها بر روی ستمدیدگان شهر نور کمرنگ می پاشید . مردم شهر مانند حادثه گزیدگان ، این طرف و آنطرف در حرکت بودند ، تو گویی که خود را برای روزهای دشوار وخونین تری آماده میکردند. هرلحظه مرگ وگرفتاری پیش چشمان بی فروغ تک تکِ آنها سبز می شد. درهر قدمی امکان بربادی آدمها متصور بود . سفر در مسیر راه نیز پرمخاطره و هراس انگیز بود . گزمه های حزبی ها همراهِ تانکهای غول پیکر درهر گوشه وکنار شهر و شاهراه ها با صداهای فروخته شدۀ خویش درعبور ومرور بودند.
 از کوتل خیرخانه گذشتیم. ابرهای پراگنده میخواستند بطرف زمین اشک ماتم بپاشند. آسمان آن وحشت و استبدادی را که بالای مردم ازطرف مشتی مزدور به میان آمده بود ، نظاره میکرد. درختان کهن سالی که در دو کنار سرک کابل – پروان  در زیبائی آن افزوده بودند، دیگر آن شادابی را نداشتند. شاخ های درختان بطرف زمین کشال شده بود. منطقه در یک آرامش قبل ازطوفان بسرمیبرد. باغهای انگوری پرت وپلا به نظر می خوردند. نزدیک قریۀ کلکان رسیدیم. دردریای خیالات شناور شدم . خاطرات شیرین گشت وگذار و دید و بازدید همراه رفقا و دوستان بیادم آمد. خلیفه ملک صدا زد که درچشمۀ دوغ نزدیک شدیم اگر مایل باشی ، یک دَم راستی کنیم ؟گفتم خوب است .
 درچشمۀ دوغ رسیدیم. آنجا خیلی بیر و بار بود. درصف ایستاده بودیم که چشم حبیب( مالک “چشمه دوغ”) به ما افتاد. بلادرنگ از جای خود برخواست و بطرف ما آمد.  بعد از احوال پرسی ما را درنزدیک جایگاه خود برد. خریطه های چکه در شاخچه های درختان آویزان بودند . دوغ را برای مان آماده کرد.
سفر ادامه یافت ،از سرک قریۀ کلکان گذشتیم. منطقه ای که سرنوشت یک قهرمان درآنجا سرشته شده بود . بعداز چند دقیقه به سرک استالف نزدیک شدیم. نگاهم به کوه های غمدار استالف اصابت کرد. با دیدن دامنه های زیبای آن که قلعۀ حاجی قرباغ درآن موقعیت داشت ، بیاد طلوع آشنائی ام با قهرمان افسانوی کشور ، عبدالمجید کلکانی افتادم.
آدمها و لحظه ها مانند خاطره های ملموس بر روی پلک هایم راه میرفتند .
سال ۱۳۴۵ خورشیدی در یک روز خاطره انگیز خزانی درقلعۀ حاجی در ولسوالی قرباغ ، نزد دوست خود حیات الله خان مهمان بودم. زمستان در شرف آمدن بود. مردم اطراف واکناف شهر ها و دهات بخصوص دهقانان برای پخت و پز وگرم کردن منازل شان درختان را قطع میکردند . در همان روز درباغ حیات الله خان که از جمله جوانمردان و دوستداران مجید آغا بود ، به بهانۀ قطع درختان ، مهمانی ترتیب داده بود. ساعت یازده بجۀ روز نزد دوستان رسیدم. بعد از احوال پرسی وتعارفات معمول ، چایجوش را از جوچه ای که درآن آب ذلال شرشرکنان ، مست و لغزان می دوید ، پُر و بالای اشتوب گذاشتند. دقایقی پس بخار غلیظ آبِ جوش در هوا پیچیدن گرفت.  این بار نوبت دیگ مسی پر از گوشت و دنبۀ گوسفند و انگور کشمشی بود که برای تیار کردن قورمۀ انگور بالای اشتوپ گذاشته شد. قصه ها گرم و گرمتر شده میرفت. بیشترینۀ صحبت ها درحول ، دوستی ، رفاقت ، وفاداری ، دلاوری ، عدل و انصاف ، قول قرار و جوانمردی می چرخید.
بوی قورمۀ انگور هر لحظه اشتها را تحریک میکرد. دیگ پخته شد. چون گرسنه شده بودیم هوش وگوش ما بطرف دیگ و دسترخوان بود، اما مهماندار از آوردن عذا خود داری میکرد . کسی به کسی چیزی نمی گفت.سوال هایی در ذهنم دور می زد ، اما حیاء مانع می گردید تا علت تأخیر گستردن سفره را جویا شوم. باد بوته های جواری را که سرهایی بلندتر از بوته های تاک انگور داشتند، به آرامی میلرزاند . برگ های خزان زده از درختان کنده می شدند و رقص کنان به زمین می نشستند. بلبلان سنگ شکن از کوه های استالف وفرزه که در دوکیلو متری غرب قلعه حاجی موقعیت دارد ، تا چند متری ما آمده بودند و در هر گوشه وکنار باغ همراه دیگر پرندگان خوش الحان نغمه سرائی میکردند. باد ملایمی میوزید و آفتاب بطرف ستیغ کوه ها ، آرام آرام درحال پایین شدن بود .
ناگهان از قسمت پایینی باغ از داخل بوته های تاک و درختان سر بفلک کشیده ، شرفۀ هیبتناکی بگوشم رسید. چشم های همه ی حاضرین به همان طرف چرخیدن گرفت. از پشت دیوارهای غلتیده و میان درختان دو مرد بطرف ما درحال آمدن بودند. حاضرین با دیدن آنها همه از جاهای خود برخاستند و بدون درنگ به استقبال آنان شتافتند. من درجای خود نشستم و ساکت ماندم. به دل گفتم که آنها وظیفه دارند تا به استقبال مهمانان خود بروند ولی من . . . ( نمی دانستم که سرنوشت بعدی زندگی من با این قهرمان بی بدیل گره می خورد.)
به یکبارگی در خویش پیچیدم و از حضور ایستای خود به حرکت افتیدم.  من نیز بطرف آنها روان شدم. مردی که درجلو حرکت می کرد با چهره ی بشاش و چشمان معنی آفرین و نافذ ، لنگی پهلوی گِل سرشوئی به سر و بالاپوش تریویرای حلوایی به تن داشت. نفر دومی که از عقب او روان بود ، لنگی سیاه پهلوی به سر و کرتی کوریائی ماشی به تن کرده بود. ریش سیاه دراز و پهن او تا به سر سینه اش می رسید. بعد از احوال پرسی دیگران نوبت من رسید. همرایم چنان با محبت وگرمی احوال پرسی و روبوسی کردند ، گویی که سالهای سال یکدیگر را دیده باشیم . بعدآ بسوی جایی که برای نشستن آماده کرده بودند روان شدیم. همه جوانان زیر درخت نزدیک تاک های انگوری دور هم نشستند. خوشه های انگورکشمشی با رنگ طلائی زیر آفتاب در دندانه های نیمه عریان تاک ها خودنمائی میکردند. چهره ی صمیمی وسخنان پرصلابت وخردمندانۀ مردِ جوان چنان برمن اثرگذاشت که خود را دریک فضای آزاد و ویژه ای احساس میکردم. ناخود آگاه از رفیق دیگرم که الماس نام داشت و واقعآ درجوانمردی وعیاری چون الماس می درخشید( یادش گرامی باد! ) پرسیدم که اینها کی هستند ؟ الماس لبخند شیرینی کرد و اینبار مرا بنام اصلی ام به آنها معرفی نمود. بعد از مکث کوتاهی دست خود را برسربروت های انبوه خود برد. ابروهایش را بالازد و با اشارۀ انگشت آهسته گفت:” این پیر است و این صوفی صاحب.” من از کلمۀ پیر و صوفی برداشت خودم را داشتم. از نظر من به سیدها پیر و به مرید ها و سالکین طریقت صوفی اطلاق میشد. باعث تعجبم گردیده بود که برای اولین بار “پیر” ریش تراش و “مرید” ریش دار را می دیدم. در اندیشه بودم که آیا دوباره از وی درمورد آنها سوال کنم یاخیر؟ گرچه میدانستم که ازلحاظ آداب عیاری پرسان کردن دوباره کار شایسته ای نیست . نمیدانم چطور شد که بار دیگر سوال کردم که نام شان چیست؟ اینبارحیات لله خان که یکی از دوستان عزیزم بود ، رو بطرف من کرد و دست راستم را در دست گرفت و بانگاه های پرمعنی گفت: “رفیق های گرامی ما مجید آغا و صوفی غلام حضرت میباشند.”
با شنیدن نام مجید در حالت شگفتزده ای قرار گرفتم . اصلآ نمی دانستم درکجا هستم وچطور حرف میزنم. نام مجید را از زبان همین دوستان و بسیاری ها شنیده بودم . آنها زندگی مخفی داشتند ، اما دوستان من نظربه شناخت و اعتمادی که بالایم داشتند آنها را بنام های اصلی شان معرفی نمودند. (حالا تصور می کنم که دوستان من قبلآ مرا به آنها معرفی کرده بودند و اجازۀ معرفی کردن را از آنها نیزگرفته بودند.)
میدانستم که رژیم فرتوت ظاهرشاهی بواسطه جاسوس های خود درصدد پیدا کردن آنها بود. همین جا باید گفت که صوفی غلام حضرت دران سالها یکی از دوستان مجید کلکانی بود . متأسفانه که او در راه دیگری روان شد. سر انجام راه خود را از راه ملی و انقلابی مجید جدا ساخت .
در آن سالها من در دنیای دیگری غرق بودم. تمام فکر و احساسم بطرف کاکگی (عیاری وجوانمردی ) میلان داشت. چون در کشور ما آیین عیاری به حیث یک سنت شکوهمند مورد پذیرش مردم بوده است. درین میان ، جوانان شمالی در جوانمردی و راز داری ویژه گی های خود را داشتند. مردم ، جوانان مخفی و ضد دولت را در آغوش پر مهرخود جا میدادند.این سنت پسندیده وعالی مردم ما از سال های بسیار دور و دراز وجود داشته وسینه به سینه انتقال وتکامل کرده است. حتی زنان درشب های عروسی ودیگر محافل خوشی با دایره از شجاعت ، ناموس داری و وفاداری عیاران تجلیل میکردند. آواز خوان های محلی در هر گوشه و کنار کشور با تنبور، دنبوره، وغیچک … در وصف جوانان و عیاران زمزمه های دلپذیری را سر می دادند. در آن زمان مخفی (یاغی) شدن کار هرکسی نبود و از نظر مردم مخفی شدن کار بسیارخطرناک و دست بردن بر آتش شمرده می شد. مردم شمالی با رضا و رغبت شب ها و روزها دروازه های شان بر روی جوانانی که زندگی مخفی داشتند بازبود.  پناه دهندگان یاغی ها اکثر شان از طبقات محروم وتهی دست جامعه بودند که در وجود مهمانان پرخاشگر و ضد حکومت آرزوی های سرکوب شدۀ خویش را می دیدند.
شرایط خیلی اختناق آوربود. اقشار و طبقات مردم از طیف های وسیعی از دیگر ولایات کشور به شمالی می آمدند و روابط دوستی و آشنائی را با جوانان شمالی برقرارمیکردند. روزها ،شب ها ، ماه ها و سالها جوانان و مردم شمالی مهمان دار کاکه ها و عیاران دیکر مناطق وشهرهای افغانستان بودند. حکومت های وقت با تمام دم و دستگاه ، کاسه لیسان ، فیودالان و مرتجعین وابسته به دستگاه حاکمه درصدد پیدا کردن رد پای جوانان سرکش که درمقابل ستمگران سر خم نمیکردند بودند. مردم شمالی آنقدر به جوانمردی و عیاری پابندی داشتند که رفتن به زندان، شکنجه،قین وفانه را می پذیرفتند اما هرنوع همکاری با حکومت ها را مایۀ ننگ می دانستند.
  وقتی از شمالی می گوییم ، فراموش مان نشود که آیین عیاری مرز نمی شناسد و عیار هر ولایتی مانند عیاران شمالی دارای شاخصه های پرخاشگری ، یاغی گری و صداقت و ناموس داری و مردم دوستی بوده اند .
هرکس نمی توانست که درحلقه ی عیاران وجوانمردان شامل شود.تااینکه از کوره آزمایش بیرون نمی شد. یک جوانمرد باید پاس نان ونمک را بداند درخانه ای که نان ونمک خورد آن خانه رامثل خانه خودبداند.یک جوانمرد مقاوم باشد که دربرابرهرنوع مشکلات به زورمندان تسلیم نشود. یک جوانمرد راز دارباشد. یک جوانمردکمک ودفاع ازتهی دستان وستمکشان را در دستورکار خود قرار بدهد.عیار وجوانمرد درغم وشادی همسایه و دوستان و مردم خودشرکت نماید غم وشادی وی را غم وشادی خود بداند و …   این صفات قطره قطره از آبشار خاطره ها بر سرم میریخت و من درتفکر ماضی ها شناور بودم.آهسته آهسته به عظمت وبزرگی مجید پی می بردم .روز تاروز مایل تر میشدم که با وی بنشینم ، وی صحبت نماید و من گوش بدهم.
 روزی من و برادرم درمنزل تنها بودیم. پدر و مادرم سا ل ها قبل فوت کرده بودند.ساعت یک بجۀ روزبود که زنجیر دروازه بصدا درآمد. من درآشپزخانه مشغول تهیۀ غذا بودم. برادر کوچکم برای باز کردن دروازه روان شد. چون برادرم میدانست که من دوستی های گسترده با مردم دارم ، بدون آنکه از من سوالی کند دروازه را بازکرد و مهمان را به داخل خانه آورد. چشمم به مجید افتاد. بار اول بود که به منزل ما تشریف می آورد. پس از احوال پرسی از او سوال کردم که خانه را چطورپیداکردی ؟ گفت : “جوینده یابنده است . اگر کسی تصمیم بگیرد که کاری انجام بدهد ویا جایی را پیدا نماید کار مشکلی نیست، پیش تصمیم انسان هیچ چیزی نیست که زانو نزند.”
غذای چاشت را با هم صرف کردیم. قهرمان اسطوره ای دستش را دربغل جیب جنپرخود برد. دو جلد کتاب را بیرون کرد وبرایم داد.
گفت :
“اندیوال به کتاب خواندن علاقه داری ؟”
ومن بدون درنگ درجوابش گفتم :
چرانی !
کتاب ها را بدستم داد، برایم گفت:” این کتاب ها رفیق خوب تنهائی است.” یکی ازآن کتاب ها از صمدبهرنگی (ماهی سیاه کوچولو ) ودیگرآن از داکتر لوترکنگ ( ندای سیاه) بود. بعدآ عزم سفر کرد هرچند اصرارنمودم که مدت زیاد نزد ما بماند . برایم گفت :
“همراه معلم صاحب وعده دارم  باید بروم.”
از وی نپرسیدم که نزد کدام معلم میروی. از منزل بیرون شد و رفت.
مجید مانند خورشیدی بود که درتمام ساحات زندگی می توانست بدرخشد. آدم فوق العاده شجاعی بود. زورگوئی فرا دستان را قبول نداشت. بطورجدی درمقابل ظلم و بی عدالتی می ایستاد. دوستی ها و پیوند های بسیارگسترده در بین تمام اقشار وطبقات مردم از روحانی گرفته تا کسبه کاران ، دهقانان ، مامورین ، کارگران و عیاران داشت . از همین جهت است که هر کدام از طیف های مردم وی را از دیدگاه خود شان تحلیل وتفسیر میکردند و هنوز هم میکنند .
گپ ساده نیست که شبها و روزها ده ها کیلومتر را پای پیاده طی میکرد و به عیادت یک مریض ویا به دیدار دوستان خود میرفت. رژیم های استبدای مردم را عامدانه در بی سوادی ونادانی نگاه داشته بودند. نادانی یکی از پایه های بقای رژیم های استبدادی است.او کوشش میکرد که مردم آگاه شوند. در مورد آگاهی دادن مردم برنامه هایی داشت که شب وروزبرای تطبق آن تلاش میورزید.
 نزد وی اختلافات لسانی ،منطقه یی و محلی و مذهبی مطرح نبود . به معضلات و فضایل انسانی توجه داشت . مردم را کوچک ونادان نمی شمرد. کمک وهمکاری اش درزمان دروگری ،آبیاری مزرعه ،دیوار بندی… با مردم همیشگی بود. برای مردم عادی راز داری ، وطن دوستی ومسایل حفظ الصحه را یاد میداد. خودش نیز رسوم وعادات هر منطقه ومحل را مورد مطالعه قرارمیداد ، با آن آشنایی حاصل میکرد و در زندگی خویش آنرا بکار می برد. مردم محل را از خرافه پرستی به سوی کارهای مفید وسودمند رهنمایی میکرد. همیشه برای آنها توصیه میکرد ومیگفت که کاری نکنید که همسایۀ شما از شما آزرده شود. درغم وشادی یکدیگرشرکت نمایید، بیکدیگر کمک وهمکاری نمایید ، خلاصه دربین مردم روحیه ای همبستگی واتحاد عمل ونظررا توصیه می کرد. مردم میدانستند که مجید درتمام لحظات زندگی شان به آنها یار ومددگار است  و همیشه از وی سپاسگزار بودند. بعد ها که روس ها درافغانستان کودتا کردند ومجید با درایت ویژه ای سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) را پایه گذاری کرد، ملت غیور ما دانست که این سازمان مجید است و وی رهبر شایستۀ آن می باشد. مردم فرد فرد و دسته دسته به این سازمان رو آوردند ودرنبر د سیاسی و مسلحانه شرکت کردند. مجید عصارۀ مقاومت و مبارزه بود از زمان کودکی مثل یک تبعیدی کوچک و افسانوی ،مزۀ تلخ استبداد رژيم ها ی منفور را چشیده بود. بنابران با فریادهای جگر سوز مظلومان هم صدا شد و تا آخر از آن چشم نپوشید .
 زمانیکه کودتای ثور به پیروزی رسید ، مجید وهمرزمانش سرگرم سازمان دادن گردان های انقلابی در شهرها و روستاهای افغانستان بودند. در برابر تجاوز مسلحانۀ شوروی ، حرکت های مسلحانه را درکوه پایه های غرور انگیزکشور برمبنای امکانات طبیعی ، محدود و اتکاء به نیروی مردم پیریزی کرد .
چند روز پیش از به وجود آمدن “ساما” در قریه کلکان در منزل ملک صمد نشسته بودیم. علاوه بر مجید چند تن از یاران و دوستان او نیز در مجلس حضور داشتند. فضای مجلس کاملأ خودمانی بود. غذای چاشت آماده گردید. روی دسترخوان نان های چپاتی را چیدند. کاسه های استالفی پر از شوربای لذیذ شمالی بود. زنده یاد مجید،زنده یاد شامحمد(پردل) وبنده دریک کاسه شریک بودیم . ملک صمد از جای خود برخواست و به طرف پسخانه روان شد. رفیق مجید روبطرفم کرده گفت :
 “ملک صاحب سوچ اشتها را می آورد.”
 ملک صمد خنده کنان رو بطرف حاضرین کرده گفت : “دیروز به کابل رفته بودم ، زمانیکه درپیش روی فروشگاۀ بزرگ افغان رسیدم  پیر بیادم آمد، با خود گفتم که او فردا به خانۀ ما می آید. درچرت بودم که برایش چه بگیرم.یکبار بیادم آمد که روزی درمنزل حبیب جان خروتی بودیم ، که از رادیو آهنگ بی بی رادو جان پخش گردید. پیر با علاقه مندی به آهنگ گوش میداد. من دانستم که وی این خواندن را دوست دارد. بناءً این کست را خاص برای او خریده ام. رفیق مجید لبخند شیرینی  زد وگفت :
“ملک صاحب رموز فام است.”
 مجید همرای دوستانش برخورد تشریفاتی نداشت. کلمات قالبی و رسمی را در صحبت هایش به کار نمی برد. لذا هیچ کسی خود را از مجلس او بیگانه احساس نمی کرد. قبل از دست بردن به طرف کاسۀ شوربا مجید با پیرایه گی خاص خودش به من گفت :
 “اندیوال ازاین شوربا یک دوشوپ دهقانی نمی کنی ؟”
 روز پرفیضی بود. مجید ذاتأ انسان خوش خُلق و بشاش بود. از جمع حاضران در مجلس کسی برای مجید از توطئه چینی و تبلیغات رزیلانۀ تنی چند از خود فروختگان یاد کرد. او می گفت که جزای این گونه افراد را باید داد. به یک بارگی فضای مجلس عوض شد و رنگ سیاسی به خود گرفت.مجید درجواب گفت :
“ما کارهای بزرگ و اساسی تری پیشرو داریم . مقابله با افراد کار ما نیست. از بین بردن چند مرتجع و خائن مشکل این وطن را حل نمی کند. این کار به مثابۀ بریدن دو سه شاخه از درخت کلان ، پر ریشه و پر شاخه است. ما باید کاری کنیم که ریشه های خبیثه این درخت را بخشکانیم.” حاضرین مجلس به سخنان سرشار از منطق و مستدل مجید آغا گوش داده بودند و من به وسعت نظر و دور اندیشی این مرد بزرگ باورمند تر شدم.
 مجید با درایت و لیاقت خاصی که داشت ده ها تن از جوانان روستائی را با سواد و همرزم ورفیق راه خود ساخته بود. این جوانان وفا پیشه تا به آخر رفاقت  و همپیمانی مجید را از یاد نبردند. عده ای در زیر شکنجه های رژیم مزدور خلقی – پرچمی جان سپردند، و آنهایی که از زیر ساطورجلادان روسی ومزدوران بیمقدار آن جان به سلامت بردند ، سنگر رزم مجید را ترک نکردند.
هر خاطره از مجید دریایی از معنی و صمیمیت است .
روزی بدیدار سید نظام الدین آغا که یکتن از دوستان بنده و از جمله روحانی های روشن ضمیر ودارای صفات جوانمردی بود ، رفتم. در جریان صحبت ها ، گفت: “از شما یک خواهش دارم .” گفتم بفرمایید. گفت : “من نام عبدالمجید کلکانی را شنیده ام ولی خودش را از نزدیک ندیده ام. میدانم که شما با او رابطه دارید. اگر امکان داشته باشد یکباربا وی ملاقات نمایم.” با خنده وظرافت از او سوال کردم که مگرچیزی درخواب دیده ای؟  لبخند و نگاه های پرمعنی او دال به قبول نکردن سخن من بود . فضای خانه را سکوت پیچانده بود. باز هم دل دوست تاب نیاورده پرسید:”  (. . .) را می شناسی؟ ” گفتم: آری. دوست نفس عمیقی کشید و صحبتش را اینطور ادامه داد:” (. . . ) چند روز پیش همراه خانمش مشکلاتی پیدا کرده بود که در نتیجه خانم او خشم گرفته به خانۀ پدر رفت. من چندین مرتبه پدر زن (. . .) را خواستم و از وی خواهش کردم که دخترش را دوباره بمنزل شوهرش روان کند. پدر درجواب گفت که من هرقدر گفتم فایده نکرد و میگوید که تا زنده باشم نمیروم. چند روزبعد خبر شدم که خانم ….. دوباره به خانه شوهرش رفته است. برایم تعجب آوربود که چه معجزه رخداده است. از . . . سوال کردم چطورشد که خانمت دوباره به خانه برگشت ؟ گفت : من درخانۀ شما بزرگ شده ام. نمیتوانم در مقابل شما دروغ بگویم . ولی یک خواهش از شما دارم که این راز را نزدخود نگاه دارید. من همرایش وعده کردم که هرچیزی که هست پیش من وتوباقی خواهد ماند. او در میان دوسنگ گیرمانده بود. ازیکطرف راز نگاه کردن و از طرف دیگر پاس آشنائی و نان ونمک. ازسر و روی . . . عرق جاری بود. دم به دم عرق ها را با شف لنگی خود پاک میکرد. آهی ازدل خود کشید و گفت : شما مجید آغای کلکانی را میشناسید ؟ درجواب گفتم :” نام او را شنیده ام اما خودش را از نزدیک ندیده ام.” مکثی کرد ومعلوم میشد که زیر یک نوع فشار وجدانی قرار دارد. چشمانش را به چشمانم دوخت وبرایم گفت: “مجید آغا دوست ورفیق خسرم است. خانمم از طفولیت وی را کاکا میگوید وسخت برایش احترام قایل است. هفتۀ گذشته آغا صاحب برای احوال پرسی به خانه ی خسرم آمده بود. خسرم مشکل زن و شوهر را همرای او مطرح کرده بود. آغا صاحب همه ما را خواست و هردوی ما را نصیحت کرده آشتی داد.”
 . . . بار دیگر آهی کشید و در ادامۀ کلام گفت:  ” آغاجان یک چیزه بریت میگم که اگه ده وطن ما مثل مجید آغا ده نفر دیگه پیدا شوه ، مردم ما خوشبخت خات بودن.”
سید نظام الدین افزود:” من در گذشته ها راجع به اوصاف مجید آغا سخنانی شنیده بودم که حالا برایم ثابت شد که مجید انسان با اخلاق و طرفدار حق و عدالت است. محبت او در دلم جای گرفته است  و در اشتیاق دیدار او می باشم. ازشما خواهش  می نمایم به هر شکل که میشود  زمینۀ ملاقات مرا همرای او مساعد نمایید.” در برابر این علاقه مندی نمی شد که بیش از این مقاومت کرد. گفتم:” کوشش می کنم زمینۀ ملاقات شما را با وی سربراه کنم.”
یک روز آفتابی بود. از آن روز دوهفته می گذشت. من در دوکان مسگری یکی از دوستان نشسته بودم. صدای پتک آهنگران و چکش مسگران در فضا پیچیده بود. فرد لاغراندامی با چشم های میشی و تیر پشت قسمأ خمیده نفس سوخته وارد دوکان مسگری شد. چهره اش به نظرم آشنا میخورد. همرایم احواپرسی کرد. پس از احوال پرسی به آهستگی گفت:” با شما یک کار خصوصی دارم.” چند قدم از دوکان دور تر شده بودیم که پیغام دل انگیزی را به من رسانید. وقتی گفت : شماره پیر خواسته ، جهت اطمینان پرسیدم : کدام پیر؟ شفری که میان من و مجید بود ، بر زبان جاری کرد.
 بدون درنگ حرکت کردم. در مسیر سرک کهنۀ گلبهار روان شدیم. نزدیکی لیسه نعمان از ایستگاه گادی ها ، سوار گادی شده ، به طرف منزلگاه شتافتیم. تنها دو چشمم به گردش عرابه های گادی افتاده بود ، حواسم جای دیگری بند بود. دلم میخواست هر چه زود تر به دیدار یار برسم. ولی راه پر از چاله و چقوری مانع این کار می گردید. در نزدیکی پل سعدالله ازگادی پیاده شده بقیه راه را پیاده رفتیم. پیغام رسان زنجیر دروازۀ قلعه ای را شور داد. نظرم به کسی افتاد که گمان نمی کردم او با مجید رابطه داشته باشد.  هنگامی که وارد خانه شدم ، دیدم مجید ایستاده است. در جریان صحبت ها برایش گفتم که سیدنظام الدین انسان شریف وضمنآ آدم جوان مرد وروشن ضمیر است . علاوتأ او از زمرۀ دوستان بسیار صمیمی وقابل اطمینان من میباشد. نامبرده خواهان دیدار با شماست. مجید لحظاتی سکوت کرد. چشمانش را به نقطه ای دوخته بود. از گوشۀ چشم به طرف من می دید. باد با شدت می وزید و در و پنجره را می جنبانید. صدای زوزه ی باد  ترس آور شده می رفت. مجید وعده داد که :” روزی همرایش خواهیم دید.”
 از این روز سه هفته گذشت. رفیق مجید به خانه یکی از دوستان به قریۀ ده هزاره (مربوط ولسوالی بگرام) آمده بود. برایم احوال فرستاد که شما را می بینم. نزدش رفتم. شب در جریان صحبت ها برایم گفت که فردا شب سید نظام الدین را ملا قات می کنیم.  پرسیدم درکجا ؟ گفت :
هرجائی را که شما لازم می بینید.سر رشتۀ آنرا خود تنظیم کنید.
گفتم که شهر چاریکار مناسب است؟ درجوابم گفت :
خوب است.
فردا پیش از شفق داغ “ده هزاره” را ترک وبطرف شهر چاریکار روان شدیم. نماز گزاران تازه از ادای فریضۀ نماز صبح فارغ شده بودند. ما داخل شهرشدیم. آسمان نیمه ابری بود. سرخی شفق ابرهای خاکستری رنگ وسیاه را رنگ سرخ بخشیده بود. باد ملایمی میوزید . گنجشکها روی شاخچه های درختان و سر پرچال های منازل سرور وشادمانی می کردند. درخانه ای که مدنظر بود جابجا شدیم. برای احوال دادن سیدنظام الدین ازمنزل خارج شدم. بعد از پرس و پال او را یافتم. برایش گفتم که شما امشب مهمان من هستید. درجواب گفت: من امشب مهمان دارم. گفتم: زمینۀ ملاقات همان نفر را که گفته بودی آماده کرده ام. گویی دنیا را به او بخشیده باشم. رویم را چندین بار بوسید و گفت : این خو مهمانی است ، اگر یکی از اعضای فامیلم هم مرده باشد ، پروا ندارد. شام تاریک بطرف جایگاه ملاقات روان شدیم. از سرشب تا دمادم  صبح صحبت ها پیرامون مسایل گوناگون جریان داشت. 
 سید درمسیر راه برایم گفت:” والله که این شخص نابغه است.” اثر گذاری این ملاقات به حدی بود که سید نظام الدین آغا نام پسرش را سید عبدالمجید گذاشت.
مردم بی جهت به مجید دلبستگی نشان نمی دادند. وقتی کسی به پای صحبت او می نشست چیز های نوی از وی می آموخت. از درد و رنج مردم سیاه بخت و فقیر می گفت و راه درمان مصیبت ها و آلام را نیز نشان می داد. سیاست های ضد انسانی رژیم ، کاسه لیسان ، فیودالان و زورمندان را برای مردم به زبان ساده ومردمی بیان می کرد. تأکید او پیوسته بر آگاهی و اتحاد مردم بود . رژیم های فاسد و غاصب و متنفذین شریر محلی از برنامه ها و اقدامات مجید آگاهی داشتند. آنها می دانستند که هدف مجید بیدار ساختن مردم و بدست آوردن حقوق پایمال شدۀ شان است ،  به همین دلیل بود که همیشه در صدد توطئه و تخریب او بودند و اتهامات رذیلانه علیۀ وی سرهم بندی می کردند. اما مردم خباثت ونیرگ های رژیم را میدانستند. هر قدری که رژیم بالای مجید فشار میاورد به همان اندازه او درقلب و روح مردم بیشترجای میگرفت .
مجید درقول وقرارخود سخت پابند بود. هرگاه با کسی عهد و پیمان می بست ، حتمأ آنرا عملی می کرد.
زنده یاد عبدالمجید کلکانی مانند بعضی از روشنفکران دیگر در خرمن سیاست گپ را به شاخی باد نمی کرد. او مرد نظر و عمل بود. هنگام عمل پایش نمی لنگید. از فرمول هایی که زمینه تطبیقی با واقعیت های جامعه ما را نداشت دوری می گزید. روشنفکرانی که در کار انطباق نظر با عمل  در می مانند علتش نداشتن تماس زنده وفعال با توده ها می باشد. و مجید چنین نبود.
هنگاهی که دهقانان و پا برهنگان با مجید می نشستند و با او صحبت میکردند، همه مرارت ها و درد  دلهای شانرا را پیش او خالی میکردند. این نشانه ای از  اعتماد طبقات محروم وستمکش جامعه بود که بالای مجید داشتند. مجید همیشه به رفقا و دوستانش توصیه میکرد و میگفت: اگرمیخواهید که مردم به سخنان شما گوش بدهند، دربین آنها جا باز کنید. درمیان آنها بروید ، احساسات ، افکار ، رسوم وعادات آنهارا یاد بگیرید، وسر احساسات خود غلبه نمایید تا آنها به شما اعتماد نمایند وحرف های شما را بپذیرند.
او می گفت: ما دشواریهای بزرگی پیش روی خود داریم. باید آن ها را با حوصله وتلاشهای خستگی نا پذیر ومبارزه ی بی امان مان از سر راه خود برداریم. مردم را به حقوق وآزادی های شان آشنا سازید. افکار وعملکرد آنها را تغیردهید. همیشه درصدد بالا بردن سطح آگاهی آنها باشید. زمانیکه توده ها از آگاهی انقلابی برخوردارشوند و به حرکت در آیند، مسیر حوادث را از بنیاد تغیرمیدهند.
او تأکید میکرد :
روشنفکر باید واقعیت های زندگی روز مرۀ مردم را از منشور افکار وکارهای روز مرۀ خویش عبور دهد  و از اثر برداشت ها ونتایج بدست آمده آن ، شاخص اصلی کار و تفکرخویش را تعین نماید. چراکه بدون معلومات درست وصحیح از زندگی توده ها نمیتوانیم به اهداف درست وروشن دست یابیم ، وظیفۀ ما درک وشناخت درست از  وضعیت مردم باشد نه چیزی دیگر.
آری همین درک درست  و شناخت از وضع زندگی توده ها بود که وی را رهبر افسانوی ساخت. رهبری که ازمیان توده های زحمتکش جامعه سر بالا کرد و به اوج افتخار و سربلندی رسید.
 سراسر زندگی این مرد دلیر و قهرمان مردمی در راه مقاومت برضد ستم و بیعدالتی گذشت. برخلاف عده ای از روشنفکران ابن الوقت ، چوکی خواه و جاه طلب ، کرنش در برابر زور مندان ، ارتجاع و امپریالیسم را خیانت به مردم و اسیر شدن در دام هوی و هوس زود گذر می دانست. همه میدانند که با کوچکترین نرمش درمقابل طبقۀ حاکمه مرتجع و استعمار جهانی به بلندترین مقام های دولتی ، ثروت و آسایش دست می یافت. او هیچگاهی دوستی اشرا با دوستان و دشمنی اش را با دشمنان از یاد نبرد. بر بنیاد شناختی که من از شهید عبدالمجید کلکانی داشتم ، با جرئت می توانم بگویم که او انسانی بود نمونه که از مصالح خاصی برش یافته بود. در فداکاری ، مقاومت ، آزادمنشی ، اخلاق ، مردم دوستی، استبداد ستیزی و . . . در میان انقلابیون کشورمان  از نادرات روزگار شمرده می شد.
 عزم راسخ ، ارادۀ آهنین  و فداکاریهای انقلابی او سبب شد که نام وشهرت این قهرمان افسانوی از مرزهای کشور ما عبور کند وبه سینه های مردمان عدالتخواه روی زمین جای بگیرد. وقتی او در چنگال روس و مزدوران وطنی شان اسیر شد ، مرگ شرافتمندانه را پذیرا شد اما خیانت و سازش در برابر استعمار گران روسی و چاکران بی مقدار شان را مردود دانست.
عبدالمجید کلکانی در راه آرمان بزرگ مردم و امر آزادی و عدالت جان داد. اینگونه مرگ در حقیقت تولد دیگری است.
به قول عطار نیشاپوری:
خاک گورستان را بو کنید مزار رادمردان را از بوی خون بشناسید .
نام بزرگ و حماسۀ شکوهمند مجید را هرگز فراموش نخواهیم کرد!

پهلوان  آغاشیرین