صفحه ویژه مجید

جاودانه

 (این نوشته قبلأ در محفلی که  به مناسبت بیست و ششمین
 سالگرد شهادت مجید برگزار شده بود ، قرائت گردیده است.)

جاودانه

یادی از شهید مجید

 

از شهید مجید و زندگی او صحبت کردن و ترسیم شخصیت او برای هیچکس کار آسان نیست ، حتی برای کسانی که در زندگی روزمره او را همراهی کرده باشند. کسانی که با او آشنائی مستقیم نداشته اند و گاهی هم دشمنان او کوشیده اند تا از او یک سیمای غیر واقعی و حتی افسانه ای بسازند و به نیروهای ماوراء انسانی منسوب بدارند. بلی مجید شهید دارای خصایل و جنبه های شخصیتی ارزشمند و کم نظیری بود ، ولی او با وجود همۀ اینها یک انسان بود. انسانی بدون نیروی خارق العاده ، ولی درخشش شخصیت انسانی او طوری بود که هر انسانی اگر حتی چند لحظه ای هم با او صحبت و گفتگو می نمود بصورت پایا و عمیق تحت تأثیر قرار میگرفت و مسحور می شد.
طبیعتأ برای من مقدور نیست همۀ این تأثیرات را در این نوشتۀ کوتاه انعکاس بدهم ، فقط گوشه هایی از خاطرات افرادی را که با او خیلی نزدیک بودند و در زندگی شبانه روزی او تا حدی شامل بودند میتوانم به رشتۀ تحریر در آرم.
یکی از دوستان به این نظر بود که باید همۀ خاطراتی را که از رفقای بزرگ و تاریخ سازی مثل مجید شهید بیاد داریم ، بنویسیم؛ چون حتی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین اتفاقی که در زندگی آنها افتاده ، دارای ارزش اند که باید ثبت گردد.
برای من هر خاطره ای که از او دارم و هر تصویری که از او در ذهنم باقی مانده است ، با ارزش و بینظیر است. هر حرکت دست و پا و هر جنبش عضلاتی چهره و لبانش در ذهنم جالب است. از بیاد آوردن حرکت دستش وقت شستن پاهایش که همیشه یک روال خاص خود را داشت و همیشه تکرار میشد آنقدر قلبم داغ میشود و می تپد که حرکات لبانش در زیر بروت های ماش و برنجی او وقت تدریس زبان فارسی و تشریح شعر:

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آمو با درشتی های او
زیر پایم پرنیان آید همی

او این شعر را برایم تشریح میکرد و می گفت که چطور میتواند  ریگ آمو زیر پای آدم مانند پرنیان حس گردد . خندۀ او بینظیر بود ، عصبانیت و قهر او بینظیر بود ، چهره اش وقتی سرحال و خوشحال میبود بینظیر بود ، وقتی هم ناراحت و غمگین بود بینظیر بود. وقتی مریض بود حتی صدای پاک کردن بینی اش بینظیر بود. صدای سرفه های پیهم اش ، وقتی زیاد سگرت می کشید بینظیر بود.
تمرکزی را که وقت خواندن کتاب داشت بینظیر بود و ملاحت و احترامی که وقت برگرداندن صفحۀ کتاب به آن بسته های کاغذی داشت بینظیر بود. وقتی با دقت و ظرافت ویژه ریشش را اصلاح میکرد و وقتی که قبل از سفرهای شبانه دستار ابریشمی اش را به سر می بست و پیچ و تاب آنرا در آئینه شکسته ای که در مقابل چهره اش نگه میداشتم برانداز میکرد ، همه این تصاویر برای من یکتا و بی نظیر هستند. وقتی به اخبار از رادیو گوش میداد و یا بعد از دیدار های دوستان در فکر عمیق فرو میرفت و پیشانی اش را با دست در میان دو ابروی درشتش با دست راست می مالید و یا شامگاهان وقتی هوا تاریک می شد برادر زادۀ دو ساله اش را روی شانه های پهن خود نشانده و در کنار دیوار حویلی آرام آرام قدم میزد و به سوالهای کودکانۀ او جواب میداد ، همه و همه بینظیر هستند. میتوانم ساعت ها و صفحه ها را از این تصاویر کوچک و زیبا پر کنم ولی مفهوم این تصاویر شاید فقط برای کسانی که او را دیده بودند آنچنان محسوس باشد که برای من ، ولی نه برای همه.
شهید مجید فرزند سوم مادرش بود. دو خواهری که قبل از او بدنیا آمده بودند در اثر مریضی سرخکان تلف شده بودند، به همین دلیل هم وقتی مادرش از مریضی سرخکان شهید مجید که گذشتانده بود ، صحبت میکرد شدت تشویش و دلهره ای را که داشت حتی بعد از سی چهل سال در لرزش صدایش احساس می شد. مادرش فقط شش سال طفولیت او را دید و او را طفل آرام و خوش خلق توصیف میکرد. وقتی هم از دوران تبعید برگشت دیگر به جوان متین و با مسئولیت تبدیل شده بود. مادرش بیاد می آورد که بعد از برگشتن از تبعید کندهار نزد پدر کلانش مرحوم صاحبزاده صاحب پغمان رفت و با متانت و احترام با او صحبت کرده و گفته که میخواهد مادرش را که چند سالی در خانقاه پدری گذشتانده بود او دوباره به کلکان ببرد.  وقتی پدر بزرگش اظهار پریشانی از وجود دشمنانی که احتمالأ باعث اذیت و آزار شان شوند ، کرده بود ، شهید مجید با غرور و اعتماد به نفس گفته بود:” آغا جان ! من که نمیتوانم به علت دشمنی ها در تمام زندگی از زادگاه پدری ام دور بمانم و مادرم را هم بعد از سالهای دوری میخواهم با خودم ببرم .” او برای پدر بزرگش اطمینان داده بود که از مادرش نگهداری کند.
سالهای بعد که دولت شاهی برای بدام انداختن مجید شهید که در زندگی مخفی بسر می برد ، اول برادرش شهید رهبر ، بعد مادر و خواهر جوانش را هم به زندان انداخت. چون میدانست که شهید مجید هیچگاه تحمل در زندان بودن مادر و خواهرش را نمیکند. مادرش می گفت وقتی دولت آنها را به زندان انداخت گفت که ما برای تان دو هفته فرصت میدهیم که مجید را پیدا کنید ، در غیر آن هرکاری که با شما کردیم مسئولیت آنرا خود تان دارید. مادرش در جواب مستنطق گفته بود:
شما که یک دولت هستید نتوانستید او را پیدا کنید ، ما که دو تا زن هستیم از کجا او را بدست بیاوریم؟
بعد از هژده شبانه روز زندان، مجید شهید که از زندانی شان مادر و خواهرش خبر شده بود آمد و خودش را باصطلاح تسلیم دولت کرد.
خواهر شهید مجید بیاد می آورد که نیمه شب یکی از زنهای زندانی او و مادرش را بیدار کرده و گفته بود: بخیز مادر که بچیته آورده اند. مادرش که از این خبر وحشت زده شده بود هنوز هم در مقابل عساکری که همراه با شهید مجید به اتاق داخل شدند خونسرد و آرام باقی مانده بود. از مادرش پرسیده بودند که این شخص را می شناسی؟  مادرش که نمیخواست او را افشاء کند جواب داده بود ، نه! مجید شهید که تا آنوقت آرام ایستاده بود با صدای گرم و مهربان خود با خنده پرسیده بود ” نه نه جان پسرت را نمی شناسی؟”
آنوقت بود که مادرش پی برده بود که پسرش با پای خود بدانجا آمده تا آنها را از زندان نجات بدهد.
دورۀ بعد از تبعید و برگشت شهید مجید و برادرش و یکجا شدن با خانواده دورۀ شروع یک زندگی تازه برای همه بود و نقش شهید مجید با دلسوزی ، مهربانی و بلوغ شخصیتی که در سن پانزه شانزده سالگی از خود نشان میداد در این پروسه اساسی و خیلی مهم بود. خواهرش که در آنزمان بیش از ۱۰ – ۱۱ سال نداشت بیاد می آورد که مجید شهید در اولین روز های برگشت از تبعید برای بوجود آوردن رابطۀ برادرانه با خواهر کوچکش او را دعوت به رفتن به بازار و خریدن شیرینی و ساجق کرده بود. خواهرش که هنوز هم وقتی از آنروز صحبت می کند لبانش به خنده باز می شود ، در جواب شهید مجید گفته بود من نمیخواهم بروم چون آغاجانم گفته همراه بچه های بیگانه حرف نزن.
شهید مجید خندیده ، خواهرش را در بغل گرفته و به او گفته بود من بیگانه نیستم من برادرت هستم.
رابطۀ او با خواهرش آنچنان تکامل یافت که برای خواهرش او نه تنها یک برادر بلکه بهترین رفیق زندگی اش شد.
وقتی از خواهرش پرسیدم بهترین خاطره ای که از او بیاد داری کدام است ، جواب داد:
یکی از بهترین خاطراتم مربوط زمانی است که تازه ازدواج کرده بودم. در آنزمان عکاسی و داشتن کمرۀ عکاسی چیز کمیابی بود. نمیدانم از کجا کمره پیدا کرد و به خانۀ ما آمد . من و شوهرم را بروی بام خانه که آفتابی بود برد و گفت میخواهم ازشما عکس بگیرم و بفرستم برای برادرم قیوم جان در مصر تا او هم از دیدن خوشی خواهرش که همراه با شوهر خود زندگی خوشبختی را می گذراند خوشحال شود. این برای من نشان داد که برای او ارزشمند و مهم بود که من در زندگی خانوادگی ام خوشحال و خوشبخت باشم.
رابطۀ شهید مجید با شوهر خواهرش – شهید معلم ستار – رابطۀ ویژه و رابطۀ برادرانه بود . طوری که بار ها در سال های آخر زندگی خود در شرایط نا آرام به شهید ستار تأکید می کرد که در زمانی که از خانواده دور است از شرکت در کار های پر مخاطره تا حد ممکن خود داری کند و به او می گفت تو برای فامیل نقش برادرم قیوم را که مسافر است داری و اگر هردو تای ما نباشیم کسی سرپرست خانواده نمی ماند. دریغا که شهید ستار بعد از دستگیری شهید مجید قبل از شهادت او در عملیات مصادره سلاح های حسین کوت خونش را در راه آزادی میهن و به پاس دوستی و رفاقت خود با شهید مجید اهداء نمود.
شهید مجید در خانواده نه تنها جای ویژه ای در قلب مادر و خواهرش داشت که با دلسوزی و محبت بی پایانی که به همه ارزانی میداشت در دل تک تک از اعضای خانواده و اقارب جای داشت.
هر زمانی که در جمع اقارب مادری در پغمان می آمد ، همه به دیدن او جمع می شدند و هر بار دیدار او به جشن تبدیل می شد.
به همینگونه در شمالی و بخصوص در قریۀ کلکان آنچنان به درایت و نظر او اطمینان و احترام داشتند که خانواده ها حتی در تصامیم خانوادگی چون ازدواج پسران و دختران خود در دعوا و مرافعات شخصی خود ، در تخاصمات دهکده چون تقسیم آب و سرحدات زمین و هر مشکل روزمرۀ خود به او مراجعه میکردند. با وجود همۀ اینها یکی از گفته های مشهور او این است که:
” مداخله در مسائل دیگران بدون درخواست آنها و بدون در نظر گرفتن نتایج آن بدبینی های خسته کننده خلق می کند. “
 و اما اگر کسی به او مراجعه میکرد ، با حوصله مندی و مسئولیت در پی حل مشکل و از میان بردن کینه و کدورت در میان اشخاص می شد. از آنجائی که طرفین دعوا به درایت و صداقت او ایمان داشتند حتی اگر فیصله طبق دلخواه شان هم نمیبود ، بدان احترام می گذاشتند و بدان عمل میکردند. رسیدگی به مشکلات مردم و سعی در حل آن را حتی در جریان زندگی مخفی خود هم ادامه میداد و گاهی گرچه رفقا و دوستان او را از رفتن به این جاها به علل دلائل امنیتی باز میداشتند ، شهید مجید اگر از ضرورت حضور خود در این مجالس مطمئن می بود بدون ترس و دلهره میرفت و تجربۀ چندین سالۀ زندگی مخفی اش ثابت نمود که اعتمادی که به مردم داشت هیچگاه اشتباه ثابت نشد و هیچگاه از طرف مردم ضربۀ امنیتی به او وارد نشد بلکه برعکس پایه های اعتماد و جای او در میان مردم محکمتر و عمیقتر می شد. او مشکل هرکسی را مشکل خودش میدید و برای حل آن راه های مناسب را جستجو می کرد. باری همسر برادرش مریض شد و خطر این میرفت که انگشت دستش قطع شود. شهید مجید از مریضی همسر برادرش آنچنان ناراحت شده بود که به او گفت: اگر امکان میداشت حاضر بودم انگشت خودم را قطع کنم و برای تو بدهم تا دستت ناقص نگردد. همسر برادرش میدانست که این حرف فقط یک تسلی دادن لفظی نیست بلکه اگر واقعأ همچنین چیزی در آنزمان ممکن میبود شهید مجید حتی از دادن عضوی از بدن خود برای دیگران خود داری نمیکرد.
شهید مجید با وجود زندگی پرتلاطم و پرمخاطره و گذشتاندن سالهای زندان و زندگی مخفی توانائی دوست داشتن و لذت بردن از زیبائی های زندگی را از دست نداد. او تحت هرگونه شرایط دشوار زیبائی های بزرگ و کوچک زندگی را میدید و بدان ارزش قائل بود. وقتی دلش تنگ می شد در توله ای آرام آرام می نواخت و با صدای گرم و گیرای خود زمزمه می کرد:

زد ز بیرحمی به تیغم یار یاری را نگر         ساخت کارم را به زخمی زخم کاری را نگر

شامگاهان در غروب آفتاب از اتاق خارج میشد و بر روی صحن حویلی قدم بر میداشت و از رایحۀ باغ و درختان و زمین نمناک کوچک حویلی در خانه مخفی کابل لذت میبرد. در روز های عید از دیدن لباس های نو اطفال خانواده خوشحال میشد و هیچگاه عیدی دادن را فراموش نمیکرد. او از خواندن اشعار حافظ و مولانا در جمع دوستان حظ میبرد و با محبت صورت دختر نوزاد خود را  خمیر مال میکرد تا موهای نازک پیشانی اش را پاک کند. ساعت ها با اطفال خانواده- خواهر زاده ها و برادر زاده هایش – به تدریس میپرداخت و از یاد دادن خسته نمیشد.
بزرگی شخصیت انسانهایی چون شهید مجید در این است که با وجود اینکه با تمام وجود خود به زندگی و زیبائی های آن عشق می ورزند ولی وقتی پای قربانی و یا ترک این زندگی در راه اهداف و آرمان های والایی چون آزادی ، عدالت و رهائی انسانها از قید اسارت بمیان آید ، بدون یک لحظه تفکر و تردد از زندگی خود می گذرند.
در یگانه شعری که از او بدست داریم ، شعری که به همسرش به عنوان پیشنهاد زندگی مشترک هدیه داده بود خیلی واضح دیده میشود که او با وجود عشق بی پایان و عمیقی که نسبت به زندگی و همسر آینده اش دارد ، راه دشوار و خارآگین را  که با جانفشانی ، از خود گذری وحتی گذشتن از زندگی را طلب می کند آگاهانه انتخاب کرده است. زیرا در جامعۀ خود فقر ، بد بختی ، ذلت و فرومایگی را می دید و از اینکه انسانها برای سیر کردن شکم خود و خانوادۀ خود از آبرو و شرف خود باید دست بکشند ، رنج می برد و در پی تغییر آن بود. این شعر درسال  ۱۳۵۶ که مجید شهید در زندگی مخفی بسر می برد سروده شده است و همسرش بمن اجازه داده که آنرا در اینجا نقل کنم:

اهداء به آدل

بتو آدل!
بتو کز بیکران قیرگون شبهای رؤیا ها
فروغ دور پرواز خیالت
در زمین خاطرم
الماس میریزد
وزین کانون افسرده ،
شرار آرزو،
 از زیر خاکستر
بر انگیزد!
بتو آدل!
که پیک داستان گوی نگاهت
با سرانگشتان جادوئی
به درب خاکریز قلعه متروک دل
زنجیر می کوبد
و راز مبهمی را
با زبان نور
به این زندانی آرمانهای دست نارس
ارمغان آرد.
پیام بیریا
 از پشت در دارم
بیاد آری
سحرگاه بهار با نشاطی را؟
که طفل لاله ات
در دشت های غربت اندوهگین
 بشگفت
افق،
از ابر های خشمگین
پردود ،
فضا از هیبت رگبار
بغض آلود
تو غرق غفلت معصوم وز اندیشۀ بود و نبود آزاد
اسیر هرچه بادا باد
در آن هنگام
خضر خوش پی آوارگی
از رهگذار سیل ویرانگر
ترا با دست مهر از جا گرفت و
در دل گلدان ،
بزیر آفتاب آورد؛
و در آغوش انوار نوازشگر
بجان پرورد.
تو اکنون
 لالۀ خوشرنگ و شادابی!
که در گلبرگهایت
خون صحرا
موج زن باشد
و دیگر
خلوت گلخانه های شهر
با دیوار های شیشه یی بی تردید
برای روح آزاد تو
زندان محن باشد.
کنون کز دامن آزادۀ کوهپایه ها
دوری
مباد!
با فضای زهر آگین سراب شهر
خو گیری.
مبادا!
کز پی اشک زلال اختران
اینجا،
اسیر جلوۀ افسونگر مردابها
گردی.
مبادا!
در هوای دلپذیر
گرمی آتش
در این ظلمت سرای سرد
محو تابش شبتابها گردی.
برای قطره آبی
درینجا
در کنار چشمه ساران
تشنه کامان
آبرو بر خاک میریزند
و بهر لقمۀ نانی
تهیدستان
غرور خویش را
در مقدم خوکان بیفشانند
تو خود بینی
که در هر کوی و برزن
هرزه چشمان فرومایه
بسوی هرگیاهی ، هر گلی
چون خیل زنبوران
هجوم آرند
و از گلهای عطر آلود
با نیش نگاهی
شهد بردارند.
تو مغروری!
تو بیباکی!
تو همچون دامن مهتاب
از آلودگی پاکی
ولی افسوس!
کز یک گل
 امید نوبهاری نیست
گل این باغ
ایمن از گزند نیش خاری نیست
تو خواهی گفت در دل
پس چه باید کرد؟
و من در پیش چشمم
کوره راهی صعب و خارآگین
که پایانش هنوز از چشم رس دور است
و گام اول آن
دست شستن از خود و
آنگه:
فتادن باز برخاستن . . . .
فراسوی هوای آرمان پرشکوه
از جان گذشتن
چسان این آرزو
این عشق را
با تو توانم گفت؟
جوابت را نمیدانم
مگر،
دروازۀ دل را
برویت باز بگشایم
که با چشمان خود بینی
جهان راز پنهانم.

•••

و زمانی که همسرش با درک این آرزو وعشق بزرگ انسانی برایش جواب مثبت داد ، روزی نزد مادرش آمد و گفت:
مادر اگر برایت بگویم که بزودی عروس دیگر پیدا می کنی چه میگوئی؟
مادرش که سالها این آرزو را در دل می پرورانید با ذوق زده گی میپرسد:
” چه وقت؟”
چند هفته بعد که برف هم به شدت می بارید مجید شهید همسرش را با دو نفر از رفقایش به خانه آورد و محفل کوچک عروسی او با حضور مادر ، خواهر ، همسر برادر و چند برادر زاده و خواهر زاده اش در خانۀ مخفی در یکی از نواحی شهرکابل جشن گرفته شد. گرچه این محفل به سادگی برگزار گردید ولی برای خانوادۀ شهید مجید یکی از زیبا ترین و فراموش ناشدنی ترین خاطرات زندگی شان به شمار میرود.
زندگی کوتاه سه سالۀ او با همسرش همزمان با سه سال پر تلاطم  ، پربار و سرنوشت سازسازمان مجید بود . در این سه سال که او تازه گرمی زندگی خانوادگی را بعنوان همسر و پدر با تمام وجود خود تجربه میکرد بیشتر وقتش را صرف سر و سامان دادن به کار های تشکل و تحکیم “ساما” و جهت دهی آن در مسیر جنگ آزادیبخش ضد روسی میپرداخت. در این سه سال اگر از یکسو سامای تازه تولد یافته به سرعت رشد می نمود و جای پای خود را در میان مردم و جنبش آزادیخواهی باز میکرد، از سوی دیگر شهادت و دستگیری تعداد زیادی از نزدیکترین ، بهترین و شایسته ترین رفقای مجید چون ملنگ ، خیرجان ، شریف ، سرمد ، طغیان ، اشرف ، حنیف و دیگران زخمهای عمیقی بر روح و روان بزرگ او وارد می آورد.
چند روز بعد از شهادت ملنگ که دختر شهید مجید تازه براه افتاده بود ، بابه گویان به سویش دوید. او درحالیکه به ملایمت دخترش را از خود دور می کرد با صدای گرفته به همسرش گفت:” ملنگ هم دختری داشت” و از اتاق خارج شد. هیچ چیزی به اندازۀ از دست دادن و مرگ رفیق او را ناراحت نمیکرد طوری که بعد از شهادت خیرجان برای دو شبانه روز در اتاق کوچکی در کنج حویلی بر روی زمین سرد درازکشیده بود و هیچکس جرئت نداشت برای تسلیت و تسکین اندوهش به اتاق داخل شود.
برعکس وقتی رفقای او می آمدند و در جمع متمرکز و صمیمانه ساعت ها باهم صحبت می کردند. شهید مجید با وجود ساعت ها بحث و صحبت هیچگاه خستگی نشان نمیداد.  در وقفۀ نان خوردن که بحث های جدی قطع می شد ، با رفقا و دوستانش می خندید و گاهی با محجوبیت ویژه اش به شوخی و خوش طبعی می پرداخت. چهره اش گل می انداخت و چین های زیر چشمش برجسته می گردید. در این لحظات بود که شکوه و درخشش خوشبختی و رضائیت خاطر را در چهرۀ آن مرد افسانوی میدیدی که از سالهای سال در زندگی مخفی بسر برده و فقط شبها برای دیدار ها و صحبت های خود با مردم میتوانست از خانه خارج شود و گاهی تمام شب را پای پیاده از یکجا به جای دیگر راه می پیمود. وقتی از خانه خارج میشد گاهی مادرش از او می پرسید:
بچیم چه وقت برمی گردی؟
خندۀ ملیحی لبانش را می پوشاند. در حالیکه با احترام دست مادرش را می بوسید می گفت:
نه نه جان این سوال را از من نکن. چون اگر وقتی را که برایت وعده بدهم برمیگردم نتوانم برگردم، تو هم ناراحت میشوی و من هم نا آرام.
یکی از دوستان او خاطره اش را که در ویژه نامۀ شهید مجید چاپ شده ، اینگونه بیان میدارد:
” روز سرد زمستانی بود. تمام روز برف باریده بود. برف سنگین زمین را کرخت کرده بود. پغمان، سراپا زیر روپوش برف خوابیده بود. نزدیک شام زنجیر دروازه به صدا در آمد. در را گشودم ، با چهرۀ مردانۀ مجید که لبخند شیرینی بر لب داشت رویا رو شدم. سیما و لحن صدایش خستگی مفرطی را بازگو میکرد. برایم گفت که از شمالی آمده  و تمام روز را روی برف پای پیاده و گرسنه راه پیموده. بخانه بردمش و نان و چایی برایش آوردم. آنگاه، بعد از صرف چای از جا برخاست و آمادۀ رفتن شد. خواستم از رفتن باز دارمش. گفتم شب راهمینجا بمان. رفع خستگی کن. فردا صبح هرجا میروی برو! مجید می گفت که در درۀ پغمان قراری گذاشته است و اگر نرود قرارش بهم میخورد. و آنهایی که با هم وعده دیدار دارند به انتظاری بیهوده می نشاند. اینرا گفت. یک چراغ برق دستی و یک تفنگچه با خود داشت.
تمام شب به فکر او بودم. شب به پایان رسید و بامداد با صدای زنجیر دروازه پشت در رفتم. مجید آمده بود.”
بلی مجید شهید روی پابندی روی وعده خیلی تأکید می نمود. این وعده آگر وعدۀ زمانی بود خودش رابه هر شرایطی بدانجا می رساند. پایداری روی عهد و قرار را هم یکی از اساسات شخصیتی انسان ، بخصوص انسان انقلابی میخواند. حتی در مسائل کوچک زندگی روزمره هم روی این اصل پافشاری میکرد و به همین دلیل هم بود که اگر وعده یا قراری با کسی میداشت، یا وعدۀ همکاری و یا تعهد دوستی با کسی می بست ، همیشه بدان پایبندی داشت. حتی اگر دیگران به آن تعهد وفادار نمیماندند.
بازهم از ویژه نامۀ شهید مجید خاطرۀ دیگری را از یکی از دوستانش می خوانیم که می نویسد:
” آغا صاحب سالها پیش از امروز با غلام حضرت بنای دوستی گذاشته بود و غلام حضرت هم با آغا نرد دوستی می باخت و داد دوستی میزد. چند گاهی از این دوستی نمی گذشت که شیرازه اش پاره شد. غلام حضرت به راه های آدم کشی و دزدی و چپاول رفت و آغا از وی رو گردان شد. غلام حضرت که کینۀ شتری عجیبی در دلش گل کرده بود ، خواست مجید بزرگ را از بین ببرد.مجیدی که چون سد سکندر مانعی در راه خواست ها و نیات پلید او بود. از اینرو غلام حضرت دنبال فرصت می گشت. روزی از روز ها من از فکر اهریمنی غلام حضرت اطلاع یافتم و همان دم آغا را در جریان گذاشتم و گفتم تا هرچه زود تر پر غلام حضرت را بکند. آغا گفت: غلام حضرت مرد کشتن من نیست. من از او آسیب پذیر نیستم. اما کشتن خود او کار دشواری هم نیست. اگر خواسته باشم به سادگی کارش را یکسره می کنم. ولی نه ، او را نمی کشم. به پاس رفاقتی که روزگاری با او داشتم. اگر او را بکشم تمام پدران و مادران در گوش بچه های نوزاد خود خواهند گفت: { پسرکم ، وقتی کلان شدی رفاقت نکن ، ما پایان کار رفاقت مجید و غلام حضرت را دیدیم}.
و اما غلام حضرت را کردارش می کشد و آنهم به دست اربابش(داود)”.
جوانمردی و بزرگ منشی یکی از خصوصیات برجستۀ شخصیت شهید مجید بود. طوری که یکی دیگر از کسانی که با او آشنا بود در خاطرۀ خود می نویسد:
” اولین باری که با این مرد بزرگ آشنا شدم فرصتی بود در صحبت او با یکی از اعضای سازمان که از مسافرت آمده بود. زمینۀ نشست آنها را مهیا کرده بودم ، در اولین دیدار او حالت سخت هیجانی داشتم، اندام قوی ، چشمان عقابگونه و با هیبت او و وضاحت و فصاحت کلامش واقعأ برایم خاطره انگیز بود. در فرصت کوتاهی که برایم دست داد، سخنان او را با عضو سازمان گوش کردم. در اولین دیدار اولین سخنی که از او شنیدم این بود که:
اگر ما با کسی دشمن هم باشیم ، نمیتوانیم ننگ معرفی او را به دشمن اش بپذیریم.
این سخن او را که ندانستم در چه رابطه ای بود گویی در مغزم حکاکی شد. آنچنان بر من تأثیر عمیق نهاد که بار ها بار ها در ذهنم تکرار شد. این سخن او که در آن عالی ترین خصوصیت اخلاقی مردان بزرگ نهفته است واقعأ مرا برای اولین بار با شخصیت آرمانی و بزرگ او آشنا ساخت.”
شهید مجید ارزش زیادی به آموزش و تعلیم قائل بود. بخصوص اطفال و جوانان را به یاد گرفتن مداوم تشویق میکرد. یکی از جوانان که در آستانۀ کودتای هفت ثور تازه دورۀ مکتب را تمام کرده بود تحت تأثیر شرایط هیجانی آنزمان میخواست به جای ثبت نام در پوهنتون ، سلاح به دست بگیرد و به جبهۀ جنگ ضد روسی روانه گردد. شهید مجید روزی در جریان صحبت با او ازش پرسید که برای کدام فاکولته ثبت نام کرده است؟ جوان برایش جواب داد:
” برای هیچکدام ، چون میخواهم به جبهۀ جنگ بروم.”
شهید مجید با لیاقت و مهارتی که داشت به قناعت او پرداخت و برایش گفت:
جنگ و مبارزۀ آزادیبخش پروسۀ طولانی است و کار یکروزه نمی باشد. تا جایی که ممکن است باید خود را با سلاح دانش مجهز نمود چون این خود سلاحی است برای بدست آوردن آزادی.
بعد از شنیدن صحبت شهید مجید آن جوان روانۀ پوهنتون شد.
شهید مجید طی سالهای متوالی زندگی مخفی با شکیبائی و انضباط نمونه به آموزش و تدریس جوانان خانواده می پرداخت. روزانه با وجود مصروفیت ها و کار های سازمانی و سیاسی که بر عهده داشت ، وقت معینی را برای این کار اختصاص داده بود و هیچ چیزی باعث برهم خوردن این برنامۀ آهنین نمیشد. حتی روز هایی که به شدت سرما خورده و تب داشت ، با صدای گرفته و در میان سرفه های متوالی مسئولیت آموزش خود را ادامه می داد. او معلم چیره دستی بود و میتوانست پیچیده ترین مسائل را به زبان ساده طوری بیان و تشریح نماید که برای اطفال هم مفهوم و قابل درک باشد.
جوانان را به نظم و ترتیب زندگی ، توجه به کتاب ، بخصوص کتاب های خوب که داری ارزش ادبی و محتوای اجتماعی داشتند ، تشویق میکرد. بار ها بعد از تمام کردن کتابی ساعت ها به بحث و صحبت روی پیام کتاب و نتیجه گیری از پیام نویسنده می پرداخت و با حوصله مندی به برداشت های اطفال و نوجوانان گوش میداد.
یکی از این نوجوانان امروز بیاد دارد که بعد از خواندن کتاب لیوهولان دختر مبارز چینی که مقاومت بی نظیری را در مقابل عساکر اشغالگر ژاپانی نشان داد و در آخر بخاطر این شهامت و پایداری خود اعدام گردید ، مدت طولانی با شهید مجید به صحبت پرداخت. شهید مجید با زبان ساده برایش تشریح کرد که چگونه میتوان حتی از جان خود هم برای آزادی کشورخود گذشت و مهمترین موضوع بحث این بود که آیا تحمل این گونه مرگ آسان است و یا مشکل؟ و در هر دو حالت به چه دلیل؟ در همۀ اینگونه صحبت ها هیچگاه به تعریف و توصیف آنچه که خود بدان معتقد بود نمی پرداخت. وی می کوشید با روشنی انداختن روی زوایای هر مسئله شنونده را به نتیجه گیری لازم برساند. بطور مثال هیچگاه ادعا نمی کرد که تحمل شکنجه آسان است و یا شکنجه درد ندارد ، بلکه تشریح میداد چگونه ارادۀ تحمل شکنجه و باور به خود و آرمان خود میتواند درد شکنجه را کمتر کند. در جریان صحبت روی همین مسئله بود که روزی در صحبت با یکی از دوستانش عملأ نشان داده بود که چگونه میتوان درد را به کمک اراده تحمل کرد. گوگردی را که دم دستش بود روشن کرد و کف دستش را بالای شعلۀ گوگرد گرفت و تا وقتی که چوب گوگرد به آخر نرسید ، دستش را تکان نداد. بعد از این که گوگرد خاموش میشود دستش که سوخته و آبله زده تا چند هفته زخم می ماند.
و اما انسان استوار ، با ایمان و نترسی مانند او چنان قلب لطیف و پررحمی داشت که نمیتوانست حتی کشتن و آزار حیوانات را ببیند. هیچگاه نمیتوانست مرغی را سر ببرد.
در یکی از خانه های مخفی ، پشکی از همسایه ها به اتاق او راه یافته بود و چون زمستان بود شبها می آمد و در اتاق شهید مجید در یکی از پته های صندلی جای می گرفت و میخوابید. شبها که گاهی پشک می خواست برای لحظه ای از اتاق بیرون شود ، شهید مجید که خواب سبک داشت و در مدت سالهای پر مخاطرۀ زندگی مخفی با کوچکترین صدائی بیدار می شد ، از صدای راه رفتن پشک در اتاق بیدار میشد و در اتاق را برایش باز میکرد. گاهی بعد از آن که ساعت ها خوابش نمی برد و بیدار میماند ولی تا وقتی که در آن خانه زندگی میکرد هیچگاه آن حیوان سرگردان را هم از خود نراند.
ماه حوت سال ۱۳۵۸ بود. شهید مجید برای رفتن به ملاقات شخصیت سیاسی- فرهنگی ای خود را آماده میکرد. در جریان حمام کردن ،همسرش لباس های پاک او را آماده کرده و برادر زاده اش که همیشه وظیفۀ رنگ دادن بوتهای او را داشت ، کفش های او را برای آخرین بار رنگ کرد و برق انداخت. برف می بارید و هوا سرد بود. شهید مجید لباسها و بوتهای تازه رنگ زدۀ خود را پوشید و از خانوادۀ خود مثل همیشه کوتاه خدا حافظی کرد و همراه با یکی از رفقایش که انتظار او را می کشید ،از خانه خارج شد. دختر دوساله اش با پاهای برهنه از دهلیز به حویلی آمد و صدا زد:” بابه! بابه!”
شهید مجید فقط با عجله برگشت و به همسرش گفت:
” ببریش داخل که خنک میخوره!”
و از حویلی خارج شد.
دیگر آن حویلی گرمای حضورش را نیافت. برفباری و زمستان تمام شد. برفها آب شدند و خانواده اش ماه های زیادی به در چشم دوختند تا مگر دری که به عقب او بسته شده بود دوباره باز شود و او را در آستانۀ در ببینند.
در ۱۸ جوزای  ۱۳۵۹ بود که فهمیدند که شاید این آرزوی شان هیچگاه به واقعیت نپیوندد.

“به یقین ،
 روزی تو در دهلیز تاکستانها آفتابی میشوی ،
تا تاک ها را آب دهی.
ما با هم منظومۀ بلند تاکستان را خواهیم سرود
و منظومۀ بلند خراسان را.
آه ، که تاکستان!
بی وجود تو چقدر غمگین است.”

ملال  رهبر – ۸ جون ۲۰۰۶ میلادی