مـقالات

سال ۵ ۶ ۱۳ بود

سال   ۱۳۶۵   بود

۱

سال 1365 بود. من در بلاک دوم ، در اتاقهای عمومی بسر می بردم. یک جوان قد بلند ، سیاه چرده بنام دین محمد که خود را از قلعه واحد کابل معرفی میکرد ،  نیز با من در اتاق یکجا بود . دین محمد در حدود بیست وشش سال عمر داشت.هم دوسیه او بنام ماما گل آغا که او نیز در حدودسی وپنج سال داشت با ما درین اتاق زندگی میکرد. ماما گل آغا از ساحات میدان یا وردک بود. آنها رابه ارتباط عضویت باگروهای جهادی در زندان انداخته بودند. هرچند بطور ثقه تعلق حزبی شان را نمی دانم ، اما غالب گمانم اینست که آنها در ارتباط حرکت انقلاب اسلامی مولوی نبی گرفتارگردیده بودند. علاوه بر ایندو ، کسان دیگری نیز شامل این دوسیه بودند که فعلا ً نام های شانرا فراموش کرده ام. ماما گل آغا خود را آدم سنگین وکاکه طبیعت نشان میداد. از مردی ومردانگی حرف میزد وخود را نوکر” مرد ها” قلمداد میکرد. برای اثبات این ادعا قصه ذیل را می آورم:
روزی او با احتیاط خود را به من نزدیک کرده گفت :” وقتی پروگرام آفتاب رفتن شد ، کارت دارم.” درصورتیکه هوا خوب میبود یا احضارات نمی بود ویا هم اداره زندان خوشخوی میبود ، روزانه درحدود یک ساعت ما را از اتاق بیرون میکشیدند تا آفتاب بگیریم. ماما گل آغا ترسیده ترسیده بامن تماس گرفته گفت:” اگر کسی به شما پول بدهد یا از شما پول بخواهد انرا رد کنید.” ( کلمه شما را از سببی بکار برد که زنده یاد سلطان محمد ولد سید محمد از کلکان کوهدامن نیز با من در یک دستر خوان بود) پرسیدم گپ چیست؟ گفت :اداره اطلاعات زندان مراخواست و گفت که” هرطور میشود یااز معلم نسیم وسلطان پول بگیر ویا برایشان پول بده. ماپول ها را نشانی می کنیم وبعد تو بگو که اینها در زندان دست به سازماندهی میزنند واز من حق العضویت طلب کرده اند ویا بخاطر جذب کردن من برایم پول دادند. ” وقتی تنها شدم با خود گفتم : ای خو دیده به دانسته دووسی ( دیوسی) اسی. حیف این شازاده جوانان که درحق شان نامردی وخیانت کنم .
اما دین محمد آدم بیباک و خونگرم بود. معلوم میشد که انظباط چندان خوشش نمی آید. ازین چپرکت به آن چپرکت میرفت و با همه کس بذله گویی وخنده وقصه میکرد. “گاهی اوقات هم دلش را غصه میگرفت ونزد من می آمد تا برایش قصه بگویم. منظورش آن می بود که او را با صحبت ها ی خود تسلی وروحیه بدهم. من در زندان یک جلد دیوان حافظ شیرازی داشتم که از جانم هم عزیز تر بود. چیزی بنام کتاب وقلم درزندان پلچرخی اجازه نبود. امامن بامهارت ودقت دیوان حافظ را پنهان میکردم . زندانیان شریف نزدم می آمدند تا فال شانرا ببینم . دین محمدنیز می آمد ومی گفت :” استاد بادار خدا خیرت بته ، یک فال برایم بگیر که دلم بترقیدن آمده.”  می گفتم خدا نکنه دل ِ دشمنایت به ترقیدن بیایه.  برایش میگفتم چشمان خود را ببند ، یک بار بسم الله و یک بار الحمد الله را بخان ونیت کو. او این کار را  با اخلاص تمام انجام میداد. انگشت خود را روی یکی از غزل های دیوان حافظ میگذاشت. من آنرا با آب وتاب برایش میخواندم وتوضیح میدادم. با وجودی که او ادعا میکرد که تاصنف دوازدهم مکتب خوانده است، اما سطح سواد وآگاهی اش پائین بود. وقتی یا برایش فال می گرفتم ویا نصیحت کنان تسلی میدادم که ببین دین محمد تو مجاهد استی ویک مجاهد نباید از سختی هابترسد. باز تو یک جوان کاکه استی. سر مرد ها روزهای بد می آید….
دین محمد قناعت می کرد وخوشخوی بطرف چپرکت خود میرفت. واین فضای دلگیرزندان بود که آدم های مانند آب ایستاده محکوم به پوسیدن بودند. همه مصروفیت های زندان بصورت ساختگی برای وقت کشی ساخته وبافته میشد. دین محمد میگفت که در دنیا تنها یک ارمان دارم وان اینکه یک بارچشمم به چشم یگانه دختر کوچکم بیفتد واو را در بغل بگیرم. بیشترینه دختر کوچک خود را یاد می کرد ومی گفت که به اندازه آسمانها برای دیدنش دلتنگم.  دین محمد برای دیدار فرزندش بیتابی میکرد. پول سیاه (پول خورد ) را از تمام اتاق جمع آوری میکرد ونزد خود نگه میداشت . نزد هرکسی که پول سیاه میدید ، میدوید وبا هزار عذر وزاری والتماس پولهای سیاه را از او میگرفت . گاهی هم میگفت ، ده افغانی را به یازده افغانی می خرم. یک روز از او پرسیدم که تا حال چقدر پول خورد جمع آوری کرده ای ؟ گفت صبرکن که برایت نشان بدهم. پولهای سیاه را آورد وحساب کرد. پوره چهار صد افغانی شده بود. از او پرسیدم که پولهای سیاه را چه کار داری ؟ گفت وقتی دخترکم به ملاقاتم بیاید این پولها را برایش میدهم. درحقیقت اواین پولهای سیاه را برای دخترش جمع آوری کرده بود.
چند روز بعد نزدم آمد وخوشحالی میکرد که بزودی فامیلم به ملاقاتم می آیند ومن دخترم را میبینم. سه یا چهار روز گذشته بود که ” نام خوانی” شد. تعدادی از زندانیان محکوم به مرگ راکشیدند که در جمع شان دین محمد وهمدوسیه اش ماما گل آغا نیز شامل بودند. دین محمد را با آن پولهای خوردی که بهترین تحفه برای دختر خوردسالش شمرده میشداز اتاق بیرون کشیدند. از سرنوشت آن پولها هم خدای عالم میداند که به جیب کدام جلادی افتیده باشد. شاید این 400 افغانی خرج چرس والکول وهرزه گی کس ویا کسانی شده باشد که با خونریزی وخونخوری سروکار داشتند. پولیکه دین محمد برای جمع کردنش نزد ده ها تن گردن پت کرده بود تا اگر در بدل این هدیه ، لبخند شیرین ورضایت بخشی در لبان کسی ببیند که ماه ها انتظار آنرا کشیده بود. وای دریغ که این آن انتظار وآن لبخندهیچگاهی گل نکرد. روحش شاد باد !

*    *    *

  

۲

درست نمیدانم که چه سالی بود. شاید سال 1364 بوده باشد. اتاق ما از زندانی لبریز بود. آسیاب دستگاه خاد شب وروز میگشت و آدم آرد میکرد. از هر کجا ، از دانشگاه ، از مکتب ، ازسر سرک  ، از روی کشتزار ، از دفاترو از هر کجای دیگری ، کشان کشان ودوان دوان ، دست بسته و چشم بسته آدم آورده میشد واز ” چلو صاف ” ها ی ریاست های چند گانه خاد و ریاست تحقیق صدارت گذشته تا نوبت به ” مهمانخانه عمومی ” پلچرخی میرسید. در همین حالت دوتن جوانانی را که با هم برادر بودند نیز آوردند. نام یکی جمعه گل بود ونام برادر دیگرش را از یاد برده ام . از منطقه شیوه کی کابل بودند. جمعه گل جوان قوی هیکل خوشریخت ، مودب وخوش برخوردی بود. روزی متوجه شدم که در دستش حنای( خینه) تازه نشسته است. درابتدا تصور کردم که شاید در کدام عروسی در کنار دامادی نشسته وبا جمعی از جوانان کف دستش را حنا مالیده است.
چپرکت جمعه گل نزدیک چپرکت من موقعییت داشت. باهم صحبت میکردیم . معمول نیست که در زندان کسی در مورد دوسیه یا مسایل زندگی ویا حتی محل بودوباش واینچنین چیزها فردی را مزاحم شود. مگر اینکه خود شخص از روی اعتماد این چیز ها را در اختیار کس دیگری قراردهد. نمیدانم چه باعث گردید که جمعه گل راجع به داستان حنای دستش برایم مطالبی را بیان داشت. نامبرده اظهار داشت که ” شب عروسی من بود . مردم در قریه ما در یک میدانی نسبتا ً بزرگ جمع شده بودند. ساز بود وآواز وپایکوبی . قوم وخویش ودوست وآشنا جمع بودند. روز خوشی بود . دوستان واعضای فامیل دوردورم میگشتند وشادمانی میکردند. مراسم حنابندان تمام شده بود. همراه  با همه دوستان در خوشی غرق بودیم . یکی ویک بار بدو بدو شروع شد . کس نمیدانست که گپ چیست . قوا آمد ومنطقه را محاصره کرد. من از جا شور نخوردم. یکه راست آمدند من وبرادر وچند تن از اعضای فامیلم را دست بسته با خود بردند. داد وواویلا ی ریش سفیدان وعذر وزاری” سیاه سرها” سودی نکرد. خلاصه اینکه تحقیق شدیم وشکنجه و عذاب زیاد دادند . بعد از آن به محکمه روان مان کردند . تا سرنوشت ما به پلچرخی رسید. من میترسم که برادرم خام است  کم سن وبی تجربه ، مسایلی را در وقت تحقیق گفته که هیچ حقیقت ندارد. من میدانم که برادرم را فریب داده اند واو ده ها تهمت وبهتان را به پشت ما بسته است. بدین قسم کار ما خراب شد وعاقبت ما بخیر باشد” برایش تسلی میدادم ومی گفتم چرت نزن نشنیده ای که” اگر دشمن قویست ، نگهدار قویتر است.” تنها چیزی که در دنیای ناتوان زندانیان میشد کرد ، یک تسلای روحی و بعضا ً هم رهنمایی های معیینی بود که حالا جای گفتنش نیست.
در ازدحام آوردن ها وبردن ها ، روزی جمعه گل را با دیگراعدامی ها کشیدند. از سرخی دستش هنوز بوی آهنگ ” حنا بیاری ”  و ” خدا مبارک کند ” به مشام میرسید. دیگر کسی در هیچ بلاکی روی او راندید واز او حتی یادی هم نشد. باصطلاح غُت وغَیب شدند . اینکه خانم نکاح شده او تا چه روزی در حجله زفاف در انتظار برگشت او زانوی غم بغل گرفته است ، خدای دانا میداند. شاید هم  مادام العمرمحکوم به پوشیدن لباس سیاه شده است  و پیچه های سیاهش مثل دندانش سپید ؟ ! خدا جمعه گل را بیامرزد !    

           
*    *     *

۳

سال 1362 بود . آدم  قد بلند ، چا رشانه و ساده دلی را به اتاق ما آوردند. زادگاه اصلی اواز ولایت کند هار بود. در ولایت بلخ زندگی میکرد. دلیل آنرا هم برکت زیارت سخی جان میدانست. او میگفت که بلخ شهر اولیاست . که سخی جان مرد میدان است وروزی رسان ومشکل آسان. سال ها میشد که او در مناطق مختلف بلخ ومزاز بود وباش داشت. از مال دنیا چیزی کار نداشت. زیارت به زیارت میگشت . دعا میکرد وروی به خاک میمالید . به لهجه شیرین قندهاری می گفت: والله که ده زندگی شوک(شوق) دیگه داشته باشم . یک لوکمه ( لقمه) نان که نصیب باشه ، خدا میرسانه. شوک غیر از نماز ندارم.” او بدون بته فقیری ( چرس) گزاره نمیکرد. چای سبز را خوش داشت . آدم قصه ای وخندانی بود . از رنج وغم زندان بیخبر ، نه زن داشت ونه اولاد ونه خانه. به گفته مردم ، ملنگی بود ، یک سوته ویک چوته . از همین خاطر کسی اورا به نام صدا نمیکرد . همگی وی را ملنگ صدا میکردند. از این  نام بد نمیبرد . در حقیقت نام اصلی اش را همین نام زیر گرفته بود. پایواز نداشت ، زیرا کسی را نداشت که برایش غم بخورد و زحمت کشیده تا ” دهنه کفتار” بیاید. ” ملنگ ” انسان راستگو ورُک بود . دروغ بر زبانش نمیآمد. هرچه راکه میخواست بگوید ، آنقدر بیریا وپوست کنده میگفت ، که حتی عاقبت آنرا نیز محاسبه نمی کرد. با بسیاری ها نشست وبرخاست داشت ، از آنجمله با من . هرگاهیکه نزد من می آمد ، تقاضا میکردکه سوره های نماز را برایش یاد بدهم . پس ازگفتن چند جمله یکبار ” ده کیسیش( در قصه اش ) نباش !)  را با لهجه وادای کشدار بکار می برد. گاهی هم  اگر مساله جدی ترمیبود ، اصطلاح غلیظ تر را بکار میبرد. ” ده کونش زور کو!” ( از استعمال این کلمه معذرت می خواهم ،چون مجبورم عین جملات او را بیاورم- رهرو)
“ملنگ ” اصلا ً از جهاد وجنگ واهمیت آن چیزی در چنته نداشت. وقتی بیشتر با هم آشنا شدیم ، داستان گرفتاری خود را با آب وتاب خاصی که از خنده آدم را گرده کفک میکرد ، قصه میکرد. با هر جمله او نیم ساعت می خندیدیم و اشک های ما سرازیر میشد . خودش نیزاز ته دل دانسته یا نادانسته میخندید . او میگفت : من یک ملنگ استم . در نزدیکی های شهر مزار در یکی از زیارتها با دو سه ملنگ دیگر شب وروز دور هم بودیم . مردم برای ما اگر ختم وخیراتی میداشتند ، کمک میکردند. غم نان و آب نبود. در ملک سخی کسی بی روزی نمی ماند. چرس ما هم از برکت مرد های سخی میرسید.  در یکی از شب ها چند نفر تفنگدار آمدند. از ما پرسیدند که اشرار اینجا می آیند . بگویید که آنها چی وقت می آیند وکی ها اند. من گفتم ده کیسیش نباش ، ده کون تام ( توهم )زور کنم ، ده کون اشرارام (هم) .
بسیار زور شان داد. مرا با خود بردند . وگپ تا اینجا کشید. ” ”  از ملنگ” میپرسیدم اشرار را میشناسی ؟ میگفت، نی . واین نی گفتن با موقعییت وسطح وشرایط او سازگاری مناسبی داشت. چیز های عادی دیگری را در ارتباط اوضاع روز از وی میپرسیدم ، ذهن اوخالی بود.
به هر حال نوبت محاکمه ” ملنگ ” رسید. تعامل چنان بود که ” باشی ” اطاق قلم وکاغذ میداد تا متهم دفاعیه خود را بنویسد. ملنگ از من خواست تا دفاعیه اش را بنویسم . امرش را  بجاکردم . در پایان دفاعیه از هیت قضایی خواهش شده بود که متهم به حیث یک فرد بیگناه وبیخبر وبی کس آزاد گردد.
چند روز پس ملنگ با تعداد دیگری ازمحکمه رفتگان دوباره داخل اتاق شد. با لب خندان وپیشانی باز وشاد . از ظاهرش حدس زدم که حتما ً برائت گرفته است. راسا ً نزد من آمد . از او جریانرا پرسیدم . خنده با مزه ای کرد .  گفت هجده سال گرفتم . پارچه ابلاغ را از جیبش کشید وبدستم داد. در ورق محکمه ( پارچه ابلاغ ) رئیس دیوان” محکمه اختصاصی انقلابی” نوشته بود :” تو . .  ولد. . . به جرم ارتباط وهمکاری با اشرار وبی حرمتی درمحضر محکمه ، از ابتدای توقیفی ات . . . به مدت هجده سال حبس تنفیذی محکوم  به جزا میباشی.”  امضا
هیچ باورم نمیشد . بار دوم دقیق تر فیصله محکمه را از نظر گذراندم. از ملنگ پرسیدم ، چرا در جریان محکمه از خود دفاع نکردی . او گفت که قاضی از من سوال کرد که اگر راست نگویی قید میشوی . من در جواب گفتم : ده کیسیش نباش. قاضی گفت : آدم واری گپ بزن که خانیته خراب میکنم . گفتم : چند سال کید( قید) میکنی ؟ قاضی گفت : ده سال . گپتم ( گفتم) : ده کونش زور کو. قاضی بسیار قهرکرد ولی مره خنده گرفت . قاضی روی کاغذ چیزی نوشت . بعد بمن گفت که پانزده سال بس اس ؟ گفتم : دو سال دیگه زیادش کو . قاضی گفت : اینه سه سال دیگه برت زیادش کدم .
وقتی  ازملنگ میپرسیدم این هجده سال را چگونه تیر میکنی ؟ قاه قاه میخندید . خلته ( خریطه)  نخی چای سبز را بمن نشان میداد ومیگفت : خدا بزرگ اس ، مه با ای خلته هجده سال ره میگذرانم ،  بازخدا جوانا ره نشرمانه .
از تصادف روزگار پس از نجات از زندان ، سالهای پس از فروریزی دم ودستگاه حاکمیت حزب “دموکراتیک خلق افغانستان” در قسمت جنوبی روضه در شهر مزار شریف با ملنگ روبرو گردیدم. آغوشش راباز کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم وبا هم خیلی خندیدیم . دوستی ومحبت هایش کم نشده بود. اما تکیه کلامش را هنوز ترک نگفته بود. در هر جمله ” ده کیسیش نباش” را استعمال میکرد . و ” ده . . . زور کو” را. او پس از سال ها زندان ، بالا ثر کدام فرمان ( بخششی ) از زندان خلاص شده بود. آرزومندم زنده وسلامت باشد!

نسیم رهرو – چهاردهم اکتوبر 2006  کشور هالند