مـقالات

رنج های مقدس( تو خو نشکستی ، من حالا پاش پاشت می کنم )

سرباز مرا به شعبۀ استخبارات )خاد( زندان ب رد. وقتی داخ ل دفتر شدم آم ر شعبه از جا بلند شد و رو
دو ن هیچ مقدمه و بر رویم ایستاد. از چهرۀ درهم کشیده اش دانستم که برخور د نرم در کار نیست. ب
پ رس جویی گفت:” تو هنگا م تفریح از بیرون سنگ ها را با خود می آوری و در تشناب ها می اندازی.”

https://www.rahrawan.com/images/pdf/rang_hai_moqadas.pdf