مـقالات

این ستاره ، مجیدِ ابر مرد و روز های با او بودن است.

 

” دور ، آنجا ، در آسمانِ اندوهبارِ زندگی ستاره ای بر رویم چشمک می زند و نوش می خندد. این ستارۀ پُر فروغ ، تابناکترین خاطرۀ زندگی را در من بر می انگیزد.

این ستاره ، مجیدِ ابر مرد و روز های با او بودن است.

این خاطره مرا در سال ۱۳۵۳ می کشاند.

یکی از شب های سرطان بود که کسی با اشارۀ مخصوص به دروازۀ حویلی کوفت. شتابان رو به دروازه رفتم. در راه از خود می پرسیدم که پشت در کی خواهد بود؟ و باز وسوسۀ پرسش سوال پیچم می کرد، کی خواهد بود که شبانه به سراغم آمده است؟ در پهنۀ یاد آوری ها سیمای صمیمی ، صادقانه و دوست داشتنی رفقا از ذهنم می گذشت و زنگ صدای دلنشین آنها در گوشم می پیچید. فکر نمی کردم که رفیق شفیق و صفا آفرین ما ( مجید) پشتِ در منتظر باشد. در را گشودم. بیرون در ، چشمم به دیدار (عمار)* با شهامت و رزم آزما ، روشن شد که با جمعی از همراهان خود سراغم آمده بود. آنها را به خانه رهنمایی کردم. در روشنایی چراغ در جمعِ یاران مجید را باز یافتم. من با اینکه تمامی رفقا را چون مردمک چشم خود دوست دارم ، اما باز هر یک جای خود را دارند. درین میان ، در جمع گردان پیکار مجید ، قهرمان افسانوی عزیز ترین شخصیتی بود که تا امروز می شناسم. خطوط خوانای خلوص نیت بر سیمای صادق و صمیمی او می دمید. عطش سیراب نشدنی و اشتیاق سوزانم نسبت به او بر آنم داشت که دیده از دیدارش بر ندارم. بر سیمایش سادگی بی ریای جان می گرفت که حکایت از بیریایی مردمش می کرد. بیان رسا و شیوایش به زمزمۀ جویبار می مانست. کلماتی که از زبانش جاری می شد ، با منطق و نیروی باور نکردنی آمیخته بود. هر چه دیده به دیدارش می دوختم نگاه عطشانم سیراب نمی شد. با تمام حواس به گفتارش گوش می دادم. به تمام معنی مسحور شده بودم. کوچکترین حرکتی به خود نمی دادم. تنها از راه چشم زنده بودم.

در همنشینی با مجید یک حالت بی خویشی به من روی آورد. یادم رفت و نپرسیدم که غذایی خورده اند ، یا نه؟ اگر در گوشۀ خانه ، آن چند قرص نان و مقداری کشمش و پنیر که با خود آورده بودند ، توجهم را جلب نمی کرد ، شاید تا روز یادم نمی آمد که به آنها نان و آبی بدهم. از جا بر خاستم. به خانۀ دیگر رفتم و از مادرم خواستم که خوراکی تهیه کند و مادرم گفت ، در خانه به جز چار تخم مرغ چیزی دیگر نیست. در آن نا وقت شب بنا بر ملاحظاتی نمی شد از همسایه ها نیز چیزی قرض گرفت. ناگزیر تخم ها را جوشانده با چند چاینک چای پیش روی آنها نهادم. با مشتی عذر خواهی و تشریفاتِ سُنتی به پیشگاهِ رفقا ایستادم و شرمسارانه عفوی و بخششی و تأسفی بر لب راندم که چرا خوراک مناسبی نتوانستم تهیه کنم. رهبر بزرگ جنگاوران با نگاهی مهربان بر رویم نگریست. خود تبسم شیرینی کرد. در نگاه تبسمش چیزی خواندم که از گفته پشیمانم کرد. و از خطور فکری که به سرم زده بود ، معذب شدم. احساس سرخوردگی و شرمساری کردم و رویم غرق عرق شد.

مجید ، آنگاه برایم گفت : برادر عزیز ، خانۀ شما پایگاه همیشگی ماست. ما در پایگاه خود مهمانی خوردن نیامده ایم. اینجا ممکن است دیر بمانیم. ما ، در خانۀ شما مهمان نیستیم که شبی یا روزی را با شما بسر بریم و شما هم دسترخوان رنگین پهن کنید. . . این رسم رفیقانه نیست.

آن شب و شب های دیگری را با هم سر کردیم. اوه ، چقدر این همنشینی افتخار آفرین بود. از خوشحالی زیاد بیخود بودم. سرم به آسمان می رسید و وَزنم را باخته بودم. این هم نشینی از معایبم کاست و بر محاسنم افزود. مصاحبتش دنیا های ناشناخته ای به رویم گشود. با او تا سرزمین های سرسبز انسانیت ، روز های آفتابی خوشبختی و مرز های مساوات و عدالت اجتماعی سیر کردم. معنی رفاقت و صمیمیت ، فدا کاری و از خود گذری ، استقامت و پایداری ، حوصله و بردباری ، پشتکار و پایمردی در دشواری های زندگی ، کین و نفرت مهار نشدنی با دشمنان مردم و میهن را فرا گرفتم.

مجید ، فکری زود رس و موشگاف داشت و در مطالعه فراخ حوصله بود . کتاب قطور حاوی مطالب ثقیل علمی را بر می داشت و در فرصتی کوتاه – یک یا دو روز- سرا پا مطالعه و تمامی مسایل آنرا می شگافت و به زبان ساده ای که برای هر مبتدیی قابل درک بود ، بازگو می کرد.

از بود و باش مجید در پهلوی ما چند روزی نگذشته بود که مبتلا به پای درد شدیدی شد. این درد به اندازه ای تشدید یافت که از گشت و گذار باز ماند. در موقع ضرورت با تکیه بر عصا بیرون می رفت. با اینهم خود را سر حال نشان می داد. با وصف اصراری که می کردم نمی خواست از زیر قُولش بگیرم و در بیرون رفتنش دستیاری دهم.

زندگی مخفی ، دور بودن از شهر ، نبودن دوا و داکتر موانع بازدارنده در راه مداوای او بود. در آنحال که در کورۀ درد می سوخت ، هرگز حرکتی که دال بر بی تابی باشد از خود نشان نمی داد. بعد از گذشت روز ها چند قلم ادویه و لوازم پیچکاری از بازار خریدم. از آنجا که در کار انژکسیون اصلاً وارد نبودم جرئت تزریق ادویه را در خود نمی دیدم. ازینرو خودش ، ادویه را پیچکاری کرد. چند روز بعد رفقا به دیدنش آمدند و او را در نقطۀ نا معلومی انتقال دادند.

از آن روز ها تا امروز هفت سال می گذرد و من بی آنکه لحظه ای از یاد او غافل باشم ، بی آنکه لحظه ای بخود بیندیشم ، پیوسته به فکر او و آرمان بلند پایه و انسانی او بوده ام. هم نشینی با او کتابی در مغزم پرداخت که بهترین مواهب زندگی فردی در برابرش رنگ می بازد. او ، ارزش های فردی را در یک جمع در آمیخت و در استحاله شخصیت و خصایل فردی نقشی معجزنما آفرید.

در یک شب نحس جغد های ویرانه نشین و مرگ خواه خبر اعدام ابر گرد بی همتا را پخش کردند. با شنیدن این خبر جهان در چشمم در شبی تاریک فرو رفت . فقدان دردناکِ او حال و هوایم را بهم ریخت. همه چیز در نظرم سرد و بی روح جلوه کرد. ستارۀ سهیل من که در آن شبِ تابستان ، در آسمانِ تفتیدۀ خانۀ ما تابیده بود ، خاموش شد و مرا از سوسوی خود محروم کرد.

مجید ، ای یاد بخش تلخ ترین و شیرین ترین خاطرۀ زندگی من!

بگو که بی تو در آسمان شب های تیره به کدام ستاره نگاه کنم. تو بودی و ابدیت در طلوع تو بود. تو غروب کردی و سوگی جانسوز در غروب تو است.

ای شهید ، ای غروب جاودان شادی من!

تو نیستی که ببینی چگونه و دور از تو

بر رویِ هرچه درین خانه هست

غبار سربی اندوه بال گسترده است.

ای پاکمرد تسلیم ناپذیر که در مهاد آزادی به دست پاسداران بربریت از پای افتادی ، اما ” هنوز جای تو در جان زندگی سبز است”.

ای مرزبان بی ریای آزادی که فقدان درد انگیز تو سوگنامه تاریخ است ، به خون پاک تو سوگند که خرس های قطبی را دو باره در جنگل توحش وا میتارانیم.

به آرمان انسانی تو که با ننگ استعمار تصفیۀ حساب می کنیم و تا آخرین رمق راهت را دنبال.

خاطره ات پر فروغ

و یادت گرامی باد!”

خاطره از : “ع”

(*) شهید ملنگ عمار

برگرفته از ویژه نامۀ عبدالمجید کلکانی که به مناسبت اولین سالگرد شهادتس از طرف سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) تدوین گردید ه است.