صفحه ویژه مجید

یادی از پیوستگان به جاودانگی

 

یادی از پیوستگان به جاودانگی
شاد باد روان آنانیکه درجاده پر سنگ و خار و پر فراز
 ونشیب رهسپارستیغ آزادی شده اند

روزی مردی از قبیلۀ سر به کفان آزادمنش گفته بود: ” رفقای عزیز!  مرگ واقعاً تلخ است و ناگوار. ولی اگر بدانم که پس از مرگم درفش من به زمین نمی افتد و آنرا کسی از همرهان قافله ما بدوش میکشد و به پیش میتازد، آنگاه مرگ را به آغوش باز استقبال میکنم.”

 آنچه را گفتم ونوشتم زمزمه انسان خسته و درمانده نه، بلکه طنین  ملکوتی یک فرمان است. فرمان انسان پیکارجو ،آزاده خو و سمبول کاملاً دقیق انسان سربلند و با ایمان. این فرمان دَین را بدوش رهروان راه آزاد زیستن میگذارد و لذا موکداً باید گفت اگر نامرد نیستیم، درفش آن علم برداران سر به کف را به زمین نخواهیم گذاشت!

یاران همسنگر و رفقای طریق دشوار گذار آزاد منشی! او ایکه مرگ را به آغوش باز پذیرا بود، لذت زندگی را نیز میدانست، مثل من وتو و مثل هر یک مان. اما اینرا نیز میدانست که آزاد مردن خودش صدهنر است.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جـــــــــــریدۀ عالم نشان ما

آن راد مردان و راد زنان، آن خجسته پیمانان متعهد تصادفاً کشته نشده اند. آنها با چشمان باز و آگاهی
کامل از فرجام سرخ وخونین شان در راه برگزیده پا می فشردند و عـقبگرد ودرجازدن را ننگ می پنداشتند.

مختصر مکثی به این سروده میتواند ثبوت قول ما باشد:

زخون خویش خطی میکشم  به سوی شفق
چه خوب عاشق این ســـــرخـــی سرانجامم

آنها با چنان غرور و شهامت ره می سپردند که بر مرگ غـالب می آمدند. تو گویی طبیعت را دگرگونه میساختند، مرگ را ذلیل میشمردند، دژخیم را به سخریه میگرفتند و میگفتند:

تویی که پشت تو میلرزد از تصور مرگ
مـنم که زندگی دیگر است اعــــدامـــــــــم

چه کسی میتواند در مقابل این عـزم راسخ و غرور شکست ناپذیر سر تعـظیم فرود نیاورد؟ حتی خـــصم نا بکار نیز از این ارادۀ آهنین یَکه میخورَد و دستپاچه و لرزان او را به تیر میبندد و گمان میبرد که آزادی را کشته است. زهی حماقت و بیچاره گی! روانت شاد باد سرمد عزیز!

آزاده مردی از قبیله آزادگان و قافله وارستگان « سیدال سخندان» که با اشعارش میتنگ ها و تظاهرات پوهنتون را به لرزه اندر میکرد، روزی در جمع یاران و هم صنفانش به رسم مطایبه و شوخی با پرسشی رو به رو شد. رفیقش از او پرسید:” سیدال اگر انقلاب به پیروزی برسد تو چه پُستی را در دولت انقلابی عهده دار خواهی شد؟ او با لبخند نمکین و چهره ی بشاش گفت:” من بارها در جریان تظاهرات تعریفی از انقلاب را تکرار کرده ام و گفته ام که انقلاب  صفحه گل دوزی و محفل مهمانی و پایکوبی نیست، انقلاب معرکه خون و آتش است و عـزم من اینست که پیشقــراول و علم بردار میدان انقلاب باشم و لذا اگر پُستی را اشغال کنم، همانا مقام شامخ شهادت خواهد بود.”

تا سرندهم، پا نکشم از سر کــویش
نامـردی و مردی قـدمی فاصله دارد

آری، او مقام و منزلش را به خوبی میدانست و دانسته اندران مسیر گامزن بود. سرانجام او همچون نخل ستبر تاریخ، به دستان خون آلود و کثیف اخوانی ها ایستاده پی شد و دلیرانه فرو غـلطید  وقافله سالاری پویندگان راه آزادی را در آن برهه زمان به نام خودش رقم زد. یادش جاودانه و خاطره اش تابناک باد!

روزگاری که شاهراه کابل ــ لوگر به تله مرگ کاروان های نظامی روس ها و نوکران بومی بی مقدار شان مبدل شده بود و درهر گذار از آن معبر ده ها افسر و عسکر روس و ارتش مزدور نابود میگردیدند و ده ها تانک و زره پوش و جیپ های شان طعمه حریق میگردید، راد مردی در آن دیار سر برآورده بود و سنگرگاه « بینی حصار» را به آوردگه شکست ناپذیری تبدیل کرده و در حین جوانی آمرانه و قاطعانه فرماندهی میکرد. این همآورد بی بیل « نـبـی حق بین» بود که شهرتش مورد ستایش مرد و زن آندیار گردید. او در یک سفر کاری به صوب پاکستان رهسپار بود که با جمعی از یاران خویش در دام گسترده باند اخوانی گرفتار آمد و نامردانه تیربارانش کردند. قطاع الطریقان اخوانی با این نابکاری زشت و مذموم، روسها وایادی شانرا شادمان کردند و سنگر گرم و داغ مقاومت ملی ضد روسی بینی حصار را سرد و خاموش ساختند.

طفل نبی که پس از شهادتش به دنیا آمده است، حالا جوان متین، زحمتکش و باهوشی است، ولی هماره خاموش و درخود فرو رفته دیده میشود. به راستی وقتی از زبان اطفال هم سن وسالش لفظ پدر را میشنفت، فوراً نگاه پرسشگری به چشمان مادرش می انداخت و به زبان حال میپرسید: این پدر چگونه چیزی است که من آنرا نمی فهمم؟ و از آنجا ئیکه گم شده اش را تا حالا در نیافته است، به حجب و خموشی پناه برده است.

 ما همه میدانیم که رفته گان شهر شهادت اگر از یکسو سربلندی و سرخرویی را با کمال افتخار به بازماندگان شان به ارث گذاشته اند، از جانب دیگر غم و ا ندوه بزرگ و بی پایانی را از فقدان و نبود شان نیز به جا گذاشته اند. و اما، ما میتوانیم غم و اندوه را به نیروی پیکار و پویندگی مبدل سازیم و دشمنان سیاه روی باید بدانند که: ” پدر کشتی و تخم کین کاشتی  =  پدر کشته را کی بــــــــــود آشتی “

یاران عزیز! میدانیم که گذر زمان درنگ ناپذیر است. لحظه ها ، روزها و سالها میآیند و میروند، طوریکه آمد ورفت آنرا نیز متوجه نمیشویم. ولی بعضی لحـظات، روزها و سالها چنان برجستگی می یابد که گویی خلاف ناموس طبیعت، زمان از حرکت باز میایستد. حوادث و پدیده ها در آن لحطات چنان متراکم میشود، جان میگیرد و بلند میشود که بسان ستیغ بلند کوهساران در اوج قرار میگیرد و جلوه جاودانگی مییابد.

 آری عزیزان! هژدهم جوزای سال۱۳۵۹ش  یکی از همین روزهاست که سیر زمان را متوقف نموده است و بلند و شامخ چون ستیغ کوهساران جاودانه جلوه میکند و اذهان فرزندان ملت سربلند افغانستان را از وجود و تأثیر خود مالامال میسازد.

در یک چنین روزی اُســـوَه مقاومت و آزادگی « مــجـیـــد کلــکانـــــی» در یکسو و اختاپوت غدر و خیانت و تجاوز در سوی دیگر رویاروی هم قرار میگیرند. یک طرف معادله ابرمرد شجاع و محبوب القلوب ملت افغانستان چون هـــژبــــر هــــژیــــــر با شعار یا مرگ یا آزادی بر لب، ایستاده و طرف دیگر سالوسان سیاه روی و دشمن منفور ملت افغانستان با زراد خانۀ مدرن کشتار جمعی چون روباه مکار قرار دارد. این یکی چون صخرۀ استوار و چون شمشاد با قد رسا و گردن بلند ، و آندگر چون بید به خود لرزان و سرنگون وشرمسار. سرانجام نفیر گلوله ها پایان معرکه را شکل میدهد. اُســوه مقاومت و نخل بلند آزادی ظاهراً فرو می غـلطد و دیو طبل پیروزی میکوبد. پژواک  فرو افتیدن سرو بلند آزادی چون رعــد بهاری از کران تا کران کشور طنین انداز میشود.

جنبش آزادی تکانه ی جدیدی به خود میگیرد و اما دیو سرخورده و وامانده راه گریز میجوید. آری، دیو میگریزد، ولی جان به سلامت نمیبرد، پارچه پارچه میشود و از او فقط خاطرۀ شرنگ تلخ تاریخ به جا میماند و بس! اُســوۀ مقاومت میرود، ولی جرس قافله اش نماد مانـــدگار نسل اندر نسل مردم میشود. یادش پـر طـنـطـنه میشود و هیچ نمی میرد. اینرا میگویند زندۀ جاوید. درود آتــــــشیــــن نــــثـــارتــــو ویــــارانـــت بـــاد مـجــــیــــد کلکانـــی!

نام نامی این شهسواران میهنپرست نه یکی و دوتا، بل درجن درجن است. خط قرمزین تاریخ وطن  با نام و کارنامه ایشان مزین است ونام شریف هریک شان چلچراغــیست فرا راه پویندگان طریق   آزادی! به یاد بیاورید اکرم، صادق، رهبر، دادگر ، بهمن ، جرئت، طغیان ها، میرویس فراهی، سرمد، پویا، لهیب، رستاخیز، نسیم، مبین، مسبح الله، سید نادرشاه، ابراهیم قندهاری وسایر شهدای راه آزادی و انقلاب که درین فشرده فرصت یادکرد احاد آنها ممکن نیست. من همه آنها را در هر لحظه زندگی ام با خود دارم، خویشتن خویش را در میان آنها مییابم. ما دستهای همدیگر را صمیمانه فشرده ایم. ماهمدیگر را عاشقانه به آغوش کشیده ایم. ما همدگرخود را بوسیده ایم و گفته ا یم سفر بخیر رفیق عزیز!! و از همه ارجناک تر ما باهم تعهداتی بسته ایم که هرگز فراموش نمیشود.

گفتیم بعضی روزها و لحظات در توالی گذشت زمان برجسته گی مییابد. این لحظات گاه قـندیلیست نورآفرین و امید بخش و گاه چنان تار و قیرگون که گویی خاک بر چشم آفتاب میپاشد و فضای حیات ملت ها را در تاریکی و اندوه فرومیبرد. در ردیف اینگونه گرهگاه های سیاه وشبگون یکی هم یازدهم سپتمبر است . حادثه شوم ودهشت زایی که به دستان تروریستان و غول های سرمایه امپریالیستی سازمان یافت و مصیبت بزرگ جهانی را خلق کرد. ودر در سرزمین ما افغانستان پای نحس تجاوز و اشغال را باز کرد، وطن ما اشغال گردید، گروه گروه انسان میهن ما به کام مرگ فرو رفت و فریاد مادر وطن به افلاک رسید که از فرزندانش میطلبد تا برای نجاتش کمرببندند. فرزند خلف افغان بازهم چلنج رزم آوری و همآوردی را دریافت و با آزمون جدید و بزرگی روبرو شد.

من با اطمینان کامل میگویم که ملت بت شکن ما ازین آزمون نیز سربلند و کامیاب بدر میشود ، ولی زینهار! که دست از پا خطا نکنید. چالش امروزین علاوه بر همت والا، عزم راسخ و روحیه قوی آزاد منشی، هوشیاری فوق العاده بلند سیاسی نیز میطلبد. پنجه در پنجه اتحاد نامیمون امپریالیسم جهانی دادن شوخی بردار نیست. شما مشاهده میکنید که دشمن دو شمشیر به دست دارد، شما نیز با دو شمشیر به رزمگاه بروید. شمشیر همت و آزاده خـویی و شمشیر آگاهی سیاسی و تحلیل مشخص.

رفقا ، ضیقی وقت مجال پرداختن به این مهم را عجالتاً  نمیدهد و آنرا به فرصت دیگری موکول میکنم و این شعر سعــدی را در پیوند به آن بسنده میدانم:

شنیدم گوسفندی را بــــــزرگی
رهانید از دهان و دست گرگــی
شبـــانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گــــوسفـنــد از وی بنالید
کـــه از چنگال گرگم در ربودی
چـودیـدم عـاقبت گرگم تو بودی

در پایان یکبار دیگر تجدید تعهد نموده میگویم همسفران جاده پیکار! ما با شما هستیم و درفش آزادی تانرا به زمین نمیگذاریم.

ســــفـــر تـــان بـــخــیـــر بــاد!

فــاروق حـق بـیـن ــ کانادا ــ دوم جــون ۲۰۰۹