مـقالات

بیادِ رنج های مُقدس -(چند سخن ناگفته)

 چند سخن ِ ناگفته

      زمان رود است

    ومی لغزد شتاب آلود سوی بیکران نارام

    وانسان جاودان جاری است با این رود بی فرجام

    وبراندام این امواج وحشی

    صخره ها بسیار

                      با هزاران موج. 

                         ( سعید سلطانپور

     این سلسله دچارنوعی پریشانی گردید ؛ همانند زندگی  خودم و”نام ” خودم. خواهشمندم خوانندۀ سختگیر، این بی سلیقه گی را برمن ببخشاید.

شام هفدهم  ِماهِ اسدِ سال 1360 خورشیدی بود که مرا ازنظارتخانۀ صدارت بیرون کشیدند. به من کسی نگفت که کجا میبریمت. “تو خود حدیثِ مفصل بخوان ازاین مجمل.”

 زار وبیماربودم و میلی به شورخوردن نداشتم. تنم می لرزید ، احساس ضعف می کردم ، پاهایم دَم نداشت وشیمه ازجسم کوفته ام گریخته بود. هشت شبانه روز بیدارخوابی وشکنجه های وحشیانۀ ریاست اول خادِ شش درک(شنیدن نامش مو را براندام راست میکرد) توان وطاقتم  را به تاراج برده بود.

 اگرباورت نمیشه ازکسانی بپرس که فقط یک شب را در وحشتسرای ریاست حوزه اول “خاد” سپری کرده اند!

  محافظم  که مردِ خشن وبی مروتی بود ، یکسره داد میزد : “هله تیز!  بلا ده کمرت زده که آیسته بُرُو کده میری ؟  ده کوه خو خوب میدویدی !”

 درهرکنج وکنارپهره داران ایستاده بودند. خاموشی ترس آوری بردرودیوار ِ ساختمانهای قدیمی و رنگ و رو رفتۀ این محل حکم میراند. نمیدانم چرا دلم میخواست این مکان لعنتی را به چشم خریداری  تماشا کنم. ازدیوارتا پرچال ، ازقفل تا زنجیر، ازچیغ نوجوان تا پیر و از زندانی تا زندانبان ، همه را خوب ببینم. شاید این حس کنجکاوی آدمی باشد  که حتا مایل است به چشمان قاتلش هم نگاه کند وبُرندگی کاردی را که با آن گردنش را می بُرند ، درزمکدۀ خیال آزمایش نماید!( حالا که من این یاداشت را می نویسم ، چهرۀ مظلومانۀ حبیب بیادم می آید . حبیب که زندانیان او را انجنیرصدا میکردند، ازمنطقه گلبهارولایت پروان بود. او چندسالی را در شوروی درس خوانده بود. پس ازتحصیل ، دورۀ سربازی اش را به صفت ترجمان زبان روسی با “مشاورین” روس در فرقه غزنی می گزرانید که به اتهام افشای راز ِپلان جنگی روسها (به “اشرار”) ، به زندان افتاد. او را محکوم به مرگ کرده بودند. انتظارتطبیق حکم اعدام را می کشید. هروقتی که خُلق تنگی میکرد ، دلداریش میدادم که خدا مهربان است اعدام نمیشوی وازاین قبیل گپ ها. او با خونسردی عجیبی می گفت :” استاد جان ! ولله اگه به مرگ خود رَی بزنم ، مه آرزو دارم زنده بمانم ببینم که آخر ِکارچه میشه”) عمرش درازباد!

  وارد حویلی نسبتا ً کوچکی شدیم. فاصله میان نظارتخانۀ  صدارت تا این محل حدود دوصد متربود. سه طرف این حویلی را  ساختمانی دردو طبقه با اطاقک های پهلو به پهلو،احاطه کرده بود. داخل حویلی درخت پیری با شاخ های لمیده و نیمه برهنه اش ، اسیرانه پا درزنجیر ِ زمین وسردرهوای زولانه بندان داشت. روی شاخه های ماتمگرفتۀ این درخت ، خِیل بزرگِ پرندگان ِ بیزارازسیاهی شب ، دورهم گرد آمده بودند. چنان چیغ وفغان می کردند که گویی بالای گلیم ماتم شهید تازه ای نشسته باشند!

 دروازه های سلول ها (منزل اول این بلاک ) به حویلی منتهی می گردید . به گردن ِزنجیرزنگ زدۀ هردروازه ، قفل سنگینی آویزان بود . کلید دار ِ برآشفته ، لحظه ای آرام نمی گرفت وبا گام های منظم پیشروی اطاقها غُم غُم کنان دررفت وآمد بود.

 دو سربازروسی با چهره های عبوس وقواره های  ترسناکِ شان  پیشروی من ایستادند. درچشمهای  سبزشان دریای خون و خشم موج میزد. درحالیکه تفنگ های ماشینداررا ازشانه پایین میکردند ، میان خود جملاتی رد وبدل کردند. گمان کردم اینها انتظارمرا می کشند. ازشما چه پنهان یکنوع ترس ودلهره دروجودم رخنه کرد. این اولین باری بود که “مهمانان انترناسیونالیست” را ازنزدیک میدیدم. با خودگفتم مثلی که کارم تمام است! اگر پهره دار دروازۀ سلول شماره (…) را نمی گشود ، این وسواس رهایم نمی کرد.

سه نفرداخل اطاق نشسته بودند. هیچ کدام شان از من پذیرایی نکردند. حتا کسی نپرسید که از لباسهایت چرا آب می چکد.(با لباسهای ترازنظارتخانۀ صدارت بیرونم کرده بودند) ازاین طرزپیشامد درآنموقع خوشم نیامد. یا شاید من اضافه خواهی کرده بودم.

 دروازه اطاق دوباره بسته شد. یکی ازاین سه نفر ، مردِ حدود سی ساله ای بود با قامت متوسط ، سربزرگ و جسم گوشت آلود . مانند دیوانه های دارالمجانین بطرفم اشارتی کرد که درقاموس تنگ وجاسوسخیزکوته قلفی ، معنای سلام را میداد. وقتی بسویم نگاه کرد ، حدس زدم که ازچیزی واهمه دارد. دونفردیگر که یکی جوان بیست ساله ودیگری نو جوان حدود هفده ساله بود، مختصرپرس وپالی کردند.یادم نیست که دراین شب – غیرازآشنایی کوتاه – میان ما چه گفت وشنود هایی رد وبدل شد. مرد سی ساله نام خود را صابر و ازمنطقه پنجشیرمعرفی کرد. او گفت درساحه خیرخانه نانوایی دارد وبه اتهام رابطه با حزب اسلامی گلبدین به زندان آمده است. جوان بیست ساله نام خود را شاه محمد ، متعلم لیسه شاه دوشمشیره واز ساحۀ گلباغ کابل معرفی کرد.

  سرم درد شدید داشت. بیدار خوابی جانم را به لب رسانده بود. حال وهوای قصه وپرس وجوی دیگرنبود. کرتی خودرا زیر پایم انداختم وچپلی هایم را زیر سر گذاشته بخواب رفتم. همزنجیریان ، شب بخیر!

صبح شفق داغ  صابرازخواب بیدارم کرده گفت:” بخی که وخت نمازاس.” دوجوان دیگردرکنارهم به خواب نازفرو رفته بودند. ما منتظرماندیم تا نوبت اطاق ما رسید. دروازه اطاق بازشد. درقسمت زیرزینۀ کوته قلفی ها تشناب موقعیت داشت. ازکلکینچۀ تشناب به بیرون نظر کردم. ازآن نقطه درخت های کلان محوطه صدارت به چشم میخورد وآوازهارن موترهای شهرشنیده می شد. به فاصله تقریبا ً چهل متردورتر ازاین کلکینچه خورد ، زیر درخت  پرشاخ برگی میزتینس گذاشته شده بود.( تنها روس ها حق بازی را داشتند) نخستین باری بود که فکرفراربه مغزم وسوسه انداخت.ب  رفع حاجت کردم ووضوگرفتم. وقتی به اطاق برگشتم ، دوجوان هنوزدرخواب بودند. پس ازختم مراسم نمازو دعا ، صابرنانوا آهسته بطرف آنها اشاره کرده گفت:” وطندارمتوجه باشی که ایدونفربه پوست پاک نیستن ، خوده ازی ها دوربگیرکه لتۀ سرخ استن”  

صابرانسان خاموش، خویشتن دار، کم دل  ولی شریفی بود. بیشرین وقت خود را به چرت زدن می گذرانید. گاهی هم که دلتنگی طاقتش را طاق میکرد، به آوازبلند بیت های طرز پنجشیری را میخواند.(محکم نکنی رخنۀ دیوالکِ باغت   دیوالکِ باغت . . .)

 او با من دیرنماند وبه زندان پلچرخی انتقال یافت. ازاو سپاسگزارم که احوال دستگیری مرا به رفقایم درزندان پلچرخی برده بود. اگرزنده باشد دَمش گرم!

چند روزپس مرا ازاطاق بیرون کشیدند. از حویلی خارج شدیم. روبروی دروازه نظارتخانه اطاقکی بود که در داخل آن یک صاحب منصب(البته بعدا ً فهمیدم که این شخص معاون سیاسی کوته قلفی های صدارت است) با داکتر ونرس نشسته بودند. معلوم میشد که انتظارمرا می کشند. صاحب منصب شهرت مرا پرسید. به نرس دستورداده شد که لباسهایم را ازتنم بیرون کند. افسررو به داکترکرده گفت:” خوب معاینیش کو که کدام مسئولیت برای مه پیش نشه” مردی که چپن سفید بتن داشت ازمن پرسش هایی کرد. زخم های بدنم را مشاهده نمود وانگشت دستش را روی دو تارشکسته قبرغه ام فشارداد. . . . مشاهدات خود را درج استعلام نمود واستعلام را به افسرسپرد. بعد روبمن کرده گفت:” دوایته بدست سربازروان می کنم.”

چند روزاستراحت کردم. دوا هم کمکم کرد تا که زخم های بدنم بهترشد ودوباره نیروی ازدست رفته را بازیافتم. غذای ریاست تحقیق بد نبود. استحقاق میوه هم داشتیم. داخل اطاق قدم زدن را تمرین میکردم. شاید تصورکنی که این توجه و پرستاری ازروی ترحم بوده است.  نی و هرگزنی ! این غمخواری (!) ازآن جهت بود تا به دَوربعدی شکنجه وزورآزمایی آماده ام بسازند. چون درهمچو حالتی توان تحقیق وتحمل شکنجه بیشتر را نداشتم  و درصورت اعمال فشاربیشتر، امکان آن میرفت که زیر شکنجه بمیرم  واین برای شان با صرفه نبود. البته این شیوه کار(ک- گ- ب) بود که ریاست امورتحقیق آنرا درموارد خاص واستثنایی بکارمی برد. بدین معنا که پس ازیک دوره  وارد کردن فشاروزخم زدن ، مرحله دوم (توطئه چینی ، مداوا ، دلاسا وهدیه چندروزاستراحت برای بازیابی انرژی به مقصد شروع یک تحقیق دیگر) فرامیرسید. مرحله دوم ، رخ خطرناک وظریفانۀ  پروسۀ تحقیق شمرده می شد.  اگرچه شاه محمد ورفیق همدوسیه اش به اتهام ارتباط با حزب اسلامی گلبدین آمده بودند ، مگر به آوازجهررهبراین حزب را دشنام می دادند. ازصحبت های شان معلوم میشد که علاوه برپیوند تنظیمی  شناخت منطقه ای هم دارند. وقتی شوخی ها ودست بازی های خارج ازچوکات اخلاق این دوهمدوسیه را می دیدم دلم راغصه می گرفت وبا خود می گفتم :عجبا ! من به چه فکرواینها مشغول چه کاری اند! دو دنیای ازهم جدا ودو احساس ازهم متفاوت! دل نگرانی هایی ازرهگذرسرنوشت و آینده “ساما” داشتم. میدانستم که عده ای ازیاران دلبندم همین اکنون زیر شکنجه درد می کشند. وطن عزیزم زیرتانک وتوپ اشغالگران  پایمال گردیده بود.  .  . . وبا لآخره من با یاد وخاطره رهبرخود مقاومت میکردم واینها “رهبر” خود را دشنام باران می کردند.  

شاه محمد وهمدوسیه اش رابطرف زندان پلچرخی انتقال دادند. این جدایی جدا ً باعث خوشحالی من گردید. درهمان روزیا فردای آن با دو نفردیگرهم اطاق شدم. درست یادم نیست که مرا دراطاق آنها بردند یا آنها را دراطاق من آوردند. به هرحال یکی ازین ها می گفت که انجنیر- دگروال است. زادگاه خود را قندهاروسکونت فعلی اش را شهرکهنه کابل خواند. هکذا ادعا می   کرد که آمریک پروژه ساختمانی درکابل می باشد. نفردومی خودرا ازکابل معرفی کرد وگفت که عضویت حرکت انقلاب اسلامی را دارد. درکدام دفترخارجی آشپزی می کند و باشنده بره کی کابل است. چون نام پدرش خاکی شاه بود دگروال او را همیشه به نام بچه خاکی شاه صدا میکرد.( نام خودش هم برهمین وزن بود) اکثراوقات این دونفر باهم قصه میکردند. ازپختن غذا  تا مزه نان تا فیشن خانه و سرگذشت روزهای جوانی و . . .

حدود دوهفته استراحت کردم . دراین مدت کسی به سراغم نیامد. میدانستم که این” آتش بس” موقتی است. بنا ءً  هوش وحواسم متوجه تحقیقات بعدی بود. برای بد ترین شرایط آمادگی می گرفتم. درمقابل هرسوال احتمالی پیش ازپیش جواب مناسب آماده می کردم تا درموقع لازم خاموش نمانم.

 این را باید بگویم که ریاست تحقیق صدارت جایی نبود که با آن می شد شوخی کرد. درریاست تحقیق “مشاورین” کارکشته روسی امورتحقیق وسمت وسوی آنرا اداره میکردند. مستنطقین داخلی هم آدم های پُخته ترازجاهای دیگربودند. نظم ودسپلین وتقسیم کارشکل منظم تری داشت. ازهمین خاطربود که تمامی توجه ام را درراستای مقاومت آگاهانه وتا پای جان متمرکزکردم. 

اگر من ضرورت به مداوا و استراحت داشتم ، “خاد” هم همچونیازی را درک میکرد. درحقیقت این توان یابی دوباره به سود دوطرف بود. منتها با انگیزه ها واهداف متضاد. من برای آنکه بتوانم برای رویارویی های بعدی انرژی ذخیره کنم ،  و  “خاد” برای آنکه به صندوقچه اسراردست یابد. 

 یک شب که دگروال گرم قصه بود ، دروازه اطاق ما بازشد. پهره دارنام مرا خواند. ازاطاق بیرونم کرد. چند قدم دورترجوان خوش قواره ئی  زیرچراغ کم نور ِ برق ایستاده بود. هیچکدام ما به یکدیگرسلام نکردیم. جوان گفت:” بدنبال من بیا!” ازراه های پیچاپیچ گذشتیم تا سرانجام به دهلیز منزل دوم ساختمانی رسیدیم  که دارای اطاقهایی به مساحت حدود دومتر دردونیم متر بود. داخل اطاق یک میزودو چوکی  ویک الماری کوچک گذاشته بودند. جوان اجازه نشستن داد . درحالیکه اوراق دوسیۀ مرا میخواند ، اززیر چشم دزدانه بطرف ِمن نگاه میکرد. این اولین دیدارم با یک مستنطق ریاست تحقیق بود. 

هنوزخواندن اوراق دوسیه ام تمام نشده بود که این سوالات را مطرح کرد:

س- چکاره بودی؟ 

ج- معلم بودم.

 س- درکجا معلم بودی؟ 

ج- به … و درسیاه گردِغوربند. 

 س- درسیاه گرد کی را میشناسی ؟ 

ج- ملک بیسواد ، ملا عبدالله ، معین کبیر و . . . را. 

 س- ازحزبی ها کی ها را میشناسی ؟ 

 ج- پرچمی ها را بگویم یا خلقی ها را؟

– پرچمی ها را.

ناگهان جرقه ای درذهنم پدید آمد. به چشمهایش دقیق نگاه کردم. صدا ، لهجه و چهرۀ او را بیاد آوردم.

گفتم: ازپرچمی ها یاسین را میشناسم.  

پرسید:مرا میشناسی؟

گفتم: بلی.

پرسید: کیستم؟

گفتم: برادریاسین خان.

ازجابرخاست وبا من دست داد.

برادرش(یاسین) پرچمی شناخته شده بود. مردم محل این برادران را بنام پدر “بچه های سیدالله) یاد میکردند. درمجموع این برادران، مهمان نواز ، خوش برخورد وبا سواد بودند. من وسایرمعلمین مکتب بارها نان ونمک شان را خورده بودیم. خودم با یاسین زیاد صحبت نکرده بودم ، اما اکثریت برادران وی شاگردانم بودند.واین فتنۀ ثوربود که بسیاری معادلات را دگرگونه ساخته بود و هیچ خانه ای نبود که درآتش سرخ “انقلاب ظفرنمون” کباب نشده باشد.  

مستنطق لحظه ای مکث کرد و بعد با نوعی تاثرگفت:” استاد تو خو انسان خوبی بودی ، یک معلم دلسوز . . . تو و ای گپ ها ؟ اصلا ً باورم نمیشه.”

با آرامش واطمینان جواب دادم:” من کدام کاربدی انجام نداده ام. نمیدانم اینها چرا اینقدرشله استند. مه یک آدم ساده استم ، حتما ً اشتباهی صورت گرفته است.”

گفت: “خوب بهرصورت. بیا امشب ازین گپ ها تیرمیشویم ویادی از گذشته ها می کنیم.”تا ناوقت های شب قصه کردیم . ازشاگردان هم دوره اش وازمعلمین مکتب وازبرادرانش پرسیدم. دراخیرگفت:” من کمکت کرده نمیتوانم. تحقیقات ابتدایی ات را خوب پیش برده ای ، همین قسم پیش برو.”

 تا دم دروازه اطاقم آمد وباهم خدا حافظی کردیم.

سه یا چارروز دیگر ازوی خبری نرسید. شب چارم یا پنجم بود که بازبه تحقیق خواسته شدم.اینبارشخص دیگری بجای او گماشته شده بود. دراولین برخورد درک کردم که مستنطق جدید آدم پرعقده ای می باشد. حدس زدم که نفراولی بخاطرملاحظات معینی ازاستنطاق کنار رفته است. او می دانست که درچوکات ماموریتش غیرازدشنام وشکنجه ، احترام ومهربانی جای ندارد.

مستنطق جدید درآغازازوعظ ونصیحت کارگرفت. مرا تشویق به “راست گویی” نمود. بعد به لاف وپتاق روآورد.  ازشکنجه هایی که حتا درخواب هم ندیده ام مرا ترساند. درپایان کلام گفت:” امشو چیزی نمیگم ، برو خوب چرتِ خوده  بزن ، هنوزسروقت اس، گفتنی خواستی امروزنی فردا ولی هرقدرزودتر بگویی به مفادت اس. باید صداقتِ خوده نشان بتی.”

*     *     * 

دگروال از عیاری  دم میزد وازجوانمردان سرشناس به نیکویی یاد می کرد. به زودی درک کردم که لاف میزند ودروغ می بافد.  اما این را ندانستم که اینهمه ساخته کاری ها عادت زشت او است یا هدف زشترازآنرا دارد. (هرچند پسان ها که راهی زندان پلچرخی شدم ، کسانی گفتند که دگروال به نفع “خاد” جاسوسی میکرد.)

نامبرده ازاشخاص مشهوراسم میبرد وادعا میکرد که با آنها شناخت ودوستی دارد. ازجمله مدعی بود که  با زنده یاد عبدالمجید کلکانی معرفت ودوستی داشته است. هرگاهیکه نام او را برزبان می راند، دستهایش را بالا میکرد ودرحقش دعای خیر میخواند. ازشخصیت  وزندگی او داستان هایی میساخت که اصلا ً چنان چیزهایی واقعیت نداشت. نشانی ها ، قد وقواره ، اخلاق وکردار، دوستان ، باورهای سیاسی ، گذشته و . . آن بزرگمرد را نادرست بیان میداشت. من کاری کرده نمیتوانستم چزآنکه  به نا درستی اینهمه ادعا ها وتهمت ها خاموشانه بخندم . 

*       *       *         

   شبی مستنطق(سید اکرام) مرا به تحقیق خواست. نخستین کلامش این بود که: چه فیصله کردی؟ گفتم درمورد چی گپ میزنی؟  ازکوره دررفت وگفت:” مه ازاول میفامیدم که تو . . . سرسپرده استی” ازاطاق خارج شد. به سربازی که دردهلیزایستاده بود ، امرکرد که بیارش. من نفهمیدم که منظورش کیست.  ده دقیقه پس دروازه اطاق تحقیق بازشد. جوان حدود بیست وهشت یا سی ساله ای که لباس زرد نظارتخانه بتن وبوت های کری بلند به پا داشت ، با موهای ژولیده ولب های کشال وارد اطاق شد و دَم دروازه ایستاد. مستنطق رو بمن کرده گفت:” بخی نی همرای رفیقت دست بته. ده بیرون خو روی ماچکانی می کدی ، حالی چرا چشمایته تا انداختی” یک نگاه سرسری بطرف این شخص انداختم.  مستنطق ازمن سوال کرد که این نفررا می شناسی؟ گفتم: نخیر. بازپرسید:” چه فکرمی کنی که ای نفرکی باشه؟” بدون معطلی جواب دادم:” مه فکرمی کنم که مستنطق اس.”  گویی این “حاضرجوابی” خوش مستنطق  آمد. قاه قاه خندید. درجوش خنده بود که دفعتا ً قیافه اش تغیرکرد. مثلیکه از خنده پشیمان شده بود. از روی میزدسته  کلید را برداشت وبه شدت تمام به سرم زد. ازدهنش فحش وناسزا باد می شد:” ای بیشرف کثیف! تو ماره مثل خود . . . فکرکدی. ای . . . کار شماس.  ما به دروغ وفریب کاری عادت نداریم ، مه یک حزبی شرافتمند استم نه مثل تو .  . . .” 

 اینرا میدانستم که رگبارفحش و ناسزا دل مستنطق “شرافتمند” را یخ نمیکند. برای خاکی شاه مداری راه دیگری باقی نمانده بود جزاینکه دولک ودمپک خودرا جمع کند وچهره اصلی خود را نشان دهد. سرانجام چال های” شرافتمندانه”جایش را به میدان بزکشی خالی کرد.  مانند گاو مست ازجا پرید و. . .   خواستم اززمین برخیزم ، اما سرم دورزد.  دوباره به زمین خوردم. شکنجه گر تمسخرکنان گفت:    ” بخی نی پهلوان!  همینقدرزورت بود؟!”

کما اینکه غرورروستایی ام را به تیرزده باشند. ازحالتِ خود وطعنۀ حریف خجالت کشیدم. کارزارجنگ روانی عیسی مسیح با  پانتی پیلات بیادم آمد:

 ودربارگاه خدا ، پدرکاینات دعا می کنم که به من قوت دهد نصیب وقسمت خویشتن را با سربلندی تحمل کنم وشکنجۀ مرگ مرا تا غریو وزوزه حیوانی وسایراعمال ننگین خوار نسازد.”

 سربازاززیر بغلم گرفت وتا دم دروازه اطاق رساند. پهره دارلحظه به لحظه ازسوراخکِ دروازه داخل اطاقم را کنترول میکرد. سرم گیچ میرفت. درآتش درد می سوختم. بیشترین ضربه های مشت ولگد به ناحیه  کمر، سروگردنم وارد شده بود. تهوع شدیدی به من دست داد . . . . جسم کوچکم روی زمین افتاده بود اما سوگندِ  وفا داری ام درپیشگاه سازمان ومردم عزیزم ازپا نیفتاده بود. 

             استوارم چون درختی پا به جای

            پیچک بی خانمانی را بگوی

           بی ثمربا دست وپای من مپیچ.                 

                      ( شاملو)

            نسیم . رهرو – پانزدهم چنوری 2008 /  بیست وپنجم جدی 1386