مـقالات

بیادِ رنج های مُقدس ( آخرین روزهای استنطاق )

آخرین روزهای استنطاق

به  دریا مـرو گفتمت زینـهار
اگرمیروی دل به توفان سپار
                          (سعدی)

فضای اتاق ِ تحقیق روزتا روز سرد تر شده میرفت. نه مستنطق حرفِ تازه ای به پرسیدن داشت ونه من چیزی برای گفتن داشتم. گویی انبان پرسش های حریف ته کشیده باشد. سوالات مستنطق تکرار درتکرار وبه موازات آن جوابات من هم قطعا ً چنگی به دل ِ او نمی زد!
وقتی  مستنطق لب شورمیداد ، پیش ازپیش میدانستم که چه میخواهد بگوید. به همین گونه نتیجۀ پاسخ نا گفته ام را  او می دانست. این شناخت درنتیجۀ ماه ها زورآزمایی ومقابلۀ رودررو بوجود آمده بود.
 ازآغاز پروسۀ تحقیق تا انجام آن ، هردوطرفِ مسابقه می کوشیدیم تا حریف را اغفال وسرانجام شکست دهیم. موازنۀ  دو کفه ترازو زمین تاآسمان فرق داشت. داشتن حق مساوی حرف پوچی بیش نبود. بدینمعنی که مستنطق حق داشت هرسوالی ازمن بکند ، ولی من حق نداشتم تا از اوجوابِ ده ها چرا را که برگردنش سنگینی می کرد ، بشنوم.
 پس ازهرسوال وجواب ، واکنش های دوطرف نیز در دونقطۀ مقابل هم قرارمیگرفتند. من ازپاسخ هایم راضی بودم ، ولی  داغ یک بلی دردل ِمستنطق ِ “خاد” تا آخر باقی ماند. وقتی میدیدم  پاسخ هایم را با چین ِجبین واعصاب خرابی تحویل میگیرد ، ازخوشی درپیراهن نمی گنجیدم! درحالیکه معمول چنان است که هرگاه به کسی چیزی بدهی ، ازگیرنده انتظارخوشرویی ورضاییت خاطر را میداشته باشی. درینجا معادله سرچپه بود. من انتظار ِنارضایتی وبد خُلقی طرف را داشتم. نمیدانم این حالت استثنایی را چگونه میشود بیان کرد . شاید به این دلیل بوده باشد که مقام و ارزش پدیده ها  را تنها میتوان درچارچوبِ شرایط زمان ومکان به سنجش گرفت.
 میگویند هرچیزدرجای خودش ارزش گذاری میشود. چیزی که برای “خاد” خوشآیند بود برای من نا خوش آیند شمرده می شد وآنچه برای دشمن مفید بود ، برای من زیانمند به حساب می آمد. ازهمین خاطربود که تعریف وبرداشت من ازغیرت ، صداقت ، راستگویی ودیگرمفاهیم و کلمات ، غیرازآن بود که مستنطق طلب میکرد.حتی مفهوم کلمۀ میهن دوستی ازنظر من واو فرق داشت. برای من مبارزۀ بی امان برضد قوای روس نشانۀ وطنپرستی محسوب میگردید ، اما اوآشکارا اعلام کرده بود که: دوستی با روس ها معیار ِوطندوستی می باشد.
این چیزها بود که ما را در دو قطبِ مخالف و آشتی ناپذیر قرارمی داد.اندیشه های ما،باورها ومواضع سیاسی ما ، اخلاق ، کردار ما . . .  ازهمدیگرمتفاوت بود.
 سعادتمندم که این خط درشت وجلی هرگزوهیچگاه مغشوش یا خیره نگردید.
خود را دربرابرسوالات تحریری راحت ترمی یافتم. زیرا سوالات شفاهی با کلمات  مستهجن آلوده می بود. اما  دشنام والفاظ رکیک را نمیتوانستند در ستون سوالات کتبی(تحریری) بیاورند.
 من ومستنطق هردو می دانستیم که تقریبا ً تمامی جواب ها دروغ های مصلحت آمیزمیباشند. فرق “دروغ” من با فریبکاری او دراین بود که من ازروی مسئولیت ،  خود را ملزم به حفظِ  جان  دوستان وپنهان کردن ِ اسرارسازمان(ساما) میدانستم. اسرار ومعلوماتی که بمثابه مردمکِ چشم برایم عزیزبودند وارزش شان را بخوبی درک میکردم.
 درهمچو حالتی است که یک زندانی سیاسی باید موقف وموقعیت خود را بشناسد ، ورنه امکان دارد که همه چیزازدست برود.
 من سرباز ِسرسپردۀ لشکرجرار ِمقاومتِ مستقل ِملی ومترقی بودم که درمقابل تجاوزارتش بیگانه سینه سپرکرده بود. مشروعیت مبارزه ما ازاین گفتۀ پرمعنی منشا میگرفت که:” شورش برحکومت ناصالح نه تنها حق مردم است ، تکلیف ایشان نیزهست.” بنا بران برای یک لحظه هم به حقانیت راه خود ونادرستی راه دشمن ، شک وتردید نکردم. 
 واضح است که پازپرس درنقطه مقابل این هدف می جنگید.

*       *         *

 معلوم میشد که پروسۀ تحقیقم به پایان خود نزدیک است. درکل باورداشتم  که “هیچ راهی نیست کو را پایانی نباشد. ” ولی نمی فهمیدم  که انجام این راه بکجا منتهی میگردد.
 زندانیان خوشحالی میکردند که پس ازانتقال درزندان بزرگِ پلچرخی برخی امتیازات را بدست خواهند آورد . گویا در آنجا آزادی هایی وجود دارد. هم چنان گفته می شد که پس از ختم کار تحقیق ، نوبتِ رفتن به محکمه است وهرکس میتواند درمحضرقضا ازخود “دفاع” کند. حتا کسانی که درجریان تحقیق به “گناهان” کرده وناکردۀ خود اعتراف هم کرده بودند ، می گفتند که درجلسه قضایی منکرمی شویم و میگوییم که باالاثر شکنجه ، ما مجبور به اعتراف گردیده ایم. . . .
 ولی درموردِ خودم حدس من این بود که گپ تا پلچرخی ومحکمه نخواهد رسید.
عمدتا ً دو تا دلیل دراین برداشت دخالت داشتند: یکی بیخبری من از نیرنگ های جدیدِ “مرحله تکاملی انقلاب” ودیگر چشمدید ها وتجاربِ تلخ وخونبار من ازآن اعمال شنیعی که منجربه درو شدن  یک نسل روشنفکرآزاده وهزاران فرزند بیگناه این میهن گردید.
 برخورد شدید “حزب دموکراتیک خلق” نسبت به مخالفین( بویژه مخالفین آگاه) این درس را بمن داده بود که هرآنکه سرش به تنش بیارزد ،از ساطورخونریز”حزب دموکراتیک خلق” نجات نخواهد یافت.  باخود می گفتم: نیازالله را که بدون کمترین “جرم” و”گناهی” سربه نیست کردند ، من که هیچ کاره هم نیستم!
 نیازالله فرزند فقیرترین خانوادۀ یکی از روستاهای سیدخیل ولایت پروان بود. من شاهدم که او با چه خون دلی مکتب را درلیسه جبل السراج به پایان رسانید. صنف دهم مکتب بود که قصه میکرد :”وقتی مادرم لباس های مرا میشوید ، لباس خواهرم را می پوشم!”
 شامل پوهنتون (دانشگاه) کابل بود که این جوان بینوا را” دولتِ زحمتکشان” بازداشت کرد وتا ایندم لادرک میباشد.
 میدانید که جرمش چه بود؟
 نیازالله جوان ساده دل ولی بسیاربا استعداد بود. در دوران قبل ازفتنه ثور 1357 او را کاندید یک بورس تحصیلی به یکی ازکشورهای اروپای شرقی”سوسیالیستی” کرده بودند. درلیلیه پوهنتون کابل ناخودآگاه اززبانش برآمده بود که من به کشورهای سوسیال امپریالیستی به تحصیل نمیروم. اوازسیاست چیزی نمیدانست. باصطلاح شنیده بود که علی آباد شهریست. این سخن(کلمه سوسیال امپریالیسم) را خبرچینی میشنود. ازقضای روزگارورق برمیگردد و”حزب دموکراتیک خلق” به قدرت میرسد. جاسوس بچه ای که این حرف را شنیده بود ، وارد معرکه میشود و در نتیجه نیازالله را از لیلیه پوهنتون کابل بُردند . . . .
آری خواهروبرادرمن ! نیازالله – جوان بیخبراز رمز و راز سیاست – را فقط  به جرم گفتن کلمۀ سوسیال امپریالیسم نامردانه کشتند. زبان سرخ سرسبز میدهد برباد!  روحش شاد!
پسرخزانه دار(1)که مامورشاهراه سالنگ بود ، حین تلاشی ازاطاقش نسخۀ تایپ شدۀ پنج دوره تاریخی را یافتند. فقط به همین “جرم” او را زیرخاک کردند.
 این جوان نامراد هیچگونه سابقۀ سیاسی نداشت. ( یادما باشد که کتاب خواندن تنها ازنظر متعصبین ریش دراز گناه نیست ، کسانی که ریش های شانراهمه روزه چپه تراش میکنند، مجازات مرگ را برای گناهکاران ِ کتابخوان پیش بینی کرده اند!)
آیا حلیم جان(شاگرد صنف دوازدهم لیسه سیدخیل ولایت پروان) را ازسرلین مکتب نبردند ؟ حالا کی میتواند بگوید که او را دربدل چه گناهی کشتند؟  همیشه باد یادش!
ازشهیداستاد شیراحمد (ازقریه عشق آباد جبل السراج) یادکنم. او را درقدم اول به یکی ازمکاتب پنجشیرتبدیل کردند. چندی پس آن استاد لایق ووطنخواه را بواسطه موترجیب تا شهرچاریکارآوردند. وقتی او را به قاتلان دیگرمی سپردند ، گروهی که ماموریت انتقال وی را داشتند ،درملاء عام دست وروی او را بوسیده به رفقای خود تسلیم دادند. شاید آنها می دانستند که این آخرین دیدارشان با این استاد فرزانه می باشد. یادش گرامی باد!
هنوززندگی مخفی اختیارنکرده بودم. غرض انجام کاری روانه شهر کابل بودم. داخل موتراستاد اکرام الدین(ازقریه ابراهیم خان سیدخیل پروان) نشسته بود. لباس سپید برتن داشت. وقی مرا دید ازجا برخاست ودرکنارم نشست. گفتمش:” مثلی که عروسی کردی؟” خندید وگفت:” ازلباس هایم فامیدی”. ازحال واحوال او پرسیدم. گفت:” مره دُوردُورتبدیل کدن. ده آخرپنجشیر.” گفتم :” او بچه متوجه باش که ازی مردم اعتبارنیس.” گفت:” حالی خو ازنظرشان چپ استم” گفتم : بازی نخوری که همونجه هم زیرمراقبت استی”
پرسید که تو چه حال داری؟ گفتم:” والله روزمه هم بد اس . جاسوس ها به تعقیبم استن. ولی مه نمیخایم مفت خوده زیرتیغ شان پرتم.” پرسید” چه فکرداری؟” گفتم: “شاید ای آخری روزهایی باشه که علنی می گردم.”
موترحامل ما به شهرچاریکاررسید. اوازموترپیاده شد تا بطرف پنجشربرود. با او خدا حافظی کردم. سرنوشت هردوی ما پس ازهمان دیدارتغیرکرد. چند روزبعد بنا به دستور زنده یاد عبدالمجید کلکانی واردِ دنیای رنگارنگِ زندگی مخفی شدم.(2) اما با دریغ ودرد اطلاع گرفتم که رفیق عزیز وهمصنفی نازنینم ، زنده یاد استاد اکرام الدین بواسطۀ عمال رژیم کودتا ربوده شد و دوباره به خانه برنگشت. روانش شاد!
هموطن ! می بینی که قساوت تا چه اندازه ای عمیق بوده است؟ اینهمه استاد ومحصل ومتعلم مکتب ومامور و کارگر ودهقان وملای مسجد و . . را ازجبهات گرم( مکاتب ، دانشگاه ها وادارات دولتی ودوکان ومسجد وسرراه) بردند وزیر زمین کردند. این دیگرچه جای انکاراست که جوالی ها را ازمندوی ، سرچوک ویا از محلۀ چنداول ، با سلاحی(ریسمانی) که درشانه شان بود ، بردند وتا امروزنشانی ازآنها نیست که نیست!
این را بخاطری گفتم که هنوزهم کسانی هستند که با وقاحت تمام ازهمه جنایات دوران “شکوهمند” شان انکارمی ورزند ویا با چشم پاره گی ادعا دارند که هیچ کسی بدون موجب آزارواذیتی ندیده است! (خونخوارانی که هنوزهم عطش شان سیراب نگردیده است ، به جای شان!)
به همین سبب بود که خوف و انتظارمرگ چون سایه بدنبالم می آمد.
به هرحال تمامی برداشت هایم درست ازآب بیرون نشد. من اطلاع نداشتم که شکوهمندی مرحلۀ اول انقلاب(!) ، جایش را به مرحلۀ بالاترداده بود! ارگان ها وادارات گسترده تری رویکارکرده بودند. تشریفات بیروکراتیک مدرن ، جای شیوه های کهنۀ سرکوب(درتاریکی ازبین بردن) را گرفته بود.  برای به دام انداختن ، بازجویی ، شکنجه و کشتن ، شیوه ها ، ابزارها وطریقه های نوین ومتکاملتری ابداع کرده بودند. حتا زندانی میتوانست تا” محکمه اختصاصی انقلابی” برسد وازخود دفاع(!) نماید. درآنجا څارنوال حضورمیداشت وبه متهم حق نوشتن دفاعیه داده می شد!
 حالا چه فرقی میکرد که اگر ازڅارنوال گرفته تا قاضی ومحرر و دربان  ودریور، همه اعضای حزب وبخصوص” خاد” بودند ومانند تیشه همه چیز را یکطرف می انداختند. بازهم چه عیبی داشت که اگر قاضی ومحررو څارنوال ودیگران دربرابرضجه وزاری متهمینی که ادعای بیگناهی میکردند ، گوش های شان کربود؟!(عقلم قد نداد که اینهمه دوسیه سازی ودوسیه بازی ها برای چه بود؟ اگراین دوسیه ها اعتبارحقوقی داشتند ، پس چرا  به خروارها دوسیه وپروتوکول واسناد را آتش زدند؟ )
راستی چسپاندن عکس متهم درپیشانی دوسیۀ او ازیادم رفت!
درهمینجا قصۀ جالب اصغربه یادم آمد. اصغرازمنطقۀ پنجشیر بود. بنا برادعای خودش به اتهام ارتباط سازمان کارگران جوان(کجا) به زندان افتاده بود. او که درعین حال عضویت “حزب دموکراتیک خلق” را نیز داشت ، حین سوال وجواب قاضی محکمه ، درباره صلاحیت وصداقت قاضی اعتراض کرده بود که : “من چه میدانم ممکن است که توهم با اشرار ارتباط داشته باشی.”
 قاضی “محکمه اختصاصی انقلابی” دست به جیب کرده کارت حزبی (حزب دموکراتیک خلق) خود را به او نشان میدهد ومیگوید که حالا مطمئن شدی؟!
 آخرین استنطاق همراه با تهدید ، سرزنش ، دشنام ودرپایان طبق روال همیشگی ، خشونت وبرخورد فزیکی را دوتن ازدرندگان وحشی ریاست تحقیق ، قاسم مشهوربه قاسم عینک معاون اول ریاست امورتحقیق وشریفی مدیرقسم سوم ریاست ، پیش بردند.
 این دوجانور بیرحم(صفت جانوربه خوی وکرداراینها کوتاهی می کند) آمده بودند تا معلوم کنند که آیا درسیمای من آثاریأس ، توبه وتسلیم مشاهده میشود یا نه؟
 هردومقام بلند پایۀ ریاست امورتحقیق ، سرهای خام شانرا به صخرۀ سخت کوبیدند وبا مغزهای پاشان برگشتند.
 چه باک اگر رگبارمشت های سنگین شریفی(واقعا ً سنگین) جسم ضعیفم را خورد وخمیرساخت ؟
 قاسم عینک هم دست زیرالاشه ننشست. دوانگشت خودرا به دوگوشه  دهنم داخل کرد ونزدیک بود دهنم را پاره کند.
 حالا دردِ مشت های شریفی را فراموش کرده ام ولی هتاکی معاون اول ریاست تحقیق که  گفت:
” . . . تو . . . مثل زنهای فاحشه صد ناچُو ناچُو ره یاد داری” هنوزاز ذهنم پاک نشده است:
مردم ما چه زیبا گفته اند: زخم تبرمیره ، زخم زبان نی!
پروردگارا! مگر این”مرد” ها آیینۀ شانرا گم کرده اند که هرچه صفات نکوهیده است به دامن مادرهای شان می چسپانند؟ درحالیکه خود این”نامرد”ها بد ترازهرفاحشه ای عمل می کنند؟!
سال 1374 یا 1375 خورشیدی بود. من با یکی ازهمرزمانم  ازشهرک بندری حیرتان راهی شهرمزار بودیم. فاصله ازبازارکِ حیرتان تا ایستگاه موتر را باید پیاده طی میکردیم. پیشاپیش ما یک نفرراه میرفت. پیراهن وتنبان بتن داشت. درگردنش دستمال چارخانه انداخته بود که قسمت هایی ازصورت خود را با آن می پوشاند.  وارخطا وارخطا هرطرف را میدید. مثلی که دشمن ازهرطرف درکمین او نشسته باشد. این وضعیت ما را تحریک کرد تا بیشترمتوجه او شویم. به سرعت گام های مان افزودیم. آری! آقای شریفی شکنجه گرمعروفِ ریاست تحقیق با ما همسفربود.
 رفیقم موضوع را پرسید. وقتی فهمید که او کیست ، گفت:” وای وای ایره خو مه هر روزمیبینم. مدیریک شرکت درشهرمزاراست ودفترشان هم واقع دروازه شادیان مزارمیباشد.”
 رفیقم جوان دلاوروپرزوری بود. گفت:” اجازه بته که مه ایره کم ازکم چند قفاق میزنم تا بفهمد که قفاق چقدردرد دارد.” گفتم: نی رفیق جان ، من به انتقام کشی های فردی قطعا ً باورندارم.

*       *         *

زمستان سرد ویخبندان( بیستم دلو1360 خورشیدی) بود که غفار(پهره دار) دروازۀ سلولم را بازکرده گفت:
 “آمادگی برای رفتن بگیر.”
 هنوزسخن معنی دارغفارازیادم نرفته بود که روزی بمن گفته بود:” خدا روزیشه بیاره ، بازدروازه وازکدن ره میبینی!”
 گفتمش: ” غفارجان ، چه قسم آمادگی؟ آمادگی تا آمادگی فرق می کند.” نگاه دلسوزانه ای بطرفم افگند وبدنبال آن آه کوتاهی کشید و با لهجه شیرین ننگرهاری گفت:” پلچرخی میری، خدا نگاه دارت باشه ، مه برت ایچ چیزکده نتانستم. بازام اگه کدام سهووخطایی ازمه سرزده باشه ببخش. “
باید گفت که برخورد عده ای ازسربازان کوته قلفی های صدارت با متهمین دلسوزانه بود. اما اینها ازترس مقامات بالایی آنچه دردل داشتند ، نمیتوانستند درعمل نشان دهند. 
 موترمخصوص بیرون ازحویلی ایستاده بود. فاصله ازسلول تا موترحدود پنجاه متربود. سربازان مسلح هرطرف ایستاده بودند. این حالت فوق العاده را نشان میداد. وقتی داخل موترشدم ، جای برای شورخوردن نبود؛ ضمنا ًموترچوکی نداشت. متهمین ایستاده بودند. دروازه آهنی(پنجره) را که درقسمت عقبی موتربود، بسته کردند وپشت پنجره محافظین نشستند. به غیرازیک سوراخ کوچکی که درقسمت بالایی موتر دیده میشد ، موترشیشه یا روزنه دیگری نداشت. ازهمین سبب زندانیان بسیاربجا این موترها را “دیگ بخار” نام نهاده بودند.
ازدستگیری ام شش ماه و ده روز می گذشت. (هشت روز را در ریاست اول ششدرک وشش ماه ودو روز را درکوته قلفی های صدارت گذراندم). بازهم چه چانس خوبی  که  پس از این همه بزن وبکن ها وقیل قال ها ، از تاریکی خانه های ریاست تحقیق بسوی قفس پلچرخی انتقال داده می شدم.
“دیگِ بخار” ناله کنان براه افتاد. وقتی موتربرک میگرفت ، یکی بالای دیگرمی افتادیم. چیزی که ازخداوند پنهان نباشد از بندگان او چرا پت کرد. حقیقت این بود که هیچکدام ما شیمۀ سرپا استاد شدن را نداشتیم. تا سرانجام این تابوت متحرک به مقصد رسید. دروازه عقبی موتر را بازکردند. سرنشینان این جنازه روان را گفتند که پایین شوید. همه ما را درقطاراستاده کردند. هوا خیلی سرد بود. لباس گرم نداشتم. بادِ سردِ دشت های بتخاک بدن نیمه جانم را قمچین میزد. مثل برگِ بید میلرزیدم. دندان هایم بی اختیاربهم میخوردند ونغمۀ نا خوش آیندی را سرداده بودند. حس میکردم که سردی ماه دلو تا مغزاستخوانم میرسد.
دراین هنگام موترهای دیگرهم رسیدند. درهرموتر دویاسه  تن ازرفقای عزیزم را انتقال داده بودند. شریفی مدیرقسم سوم شخصا ً این همرزمان را همراهی میکرد.
 دراولین فرصت دیگران راتقسیمات کردند ، ولی تکلیف ما روشن نبود. کماکان درهوای “آزاد” (سرد) ایستاده بودیم ومی لرزیدیم.
 من هیچگاهی اززندان پلچرخی دیدن نکرده بودم. وقتی ازموترپایین شدم ، با ترس ولرز چارطرفِ خود را دیدم. دَورادَور ما را دیوارهای بلندِ سنگی با برجهای مستحکم ونگهبانان بد خو احاطه کرده بود. هرسو که میدیدی غیراز میله های فولادی، سنگ وسمنت و دلهای سخت تراز سنگ ، چهره های عبوس ورفتار ِ فرعونی ، چیزی به چشم نمیخورد. درمیان این حصار ِوحشتناک ، هزاران انسان “نافرمان” یا برای مرگ لحظه شماری میکردند ویا  تن وروان ِ زجرکشیده شان چارنعل به سوی پوسیدگی می شتافت.
 اززندان پلچرخی محافظت شدید بعمل می آمد. علاوه بر دیوارعمومی که بسیارضخیم ومستحکم بود ،دور هربلاک را دیوارعلیحده محصورکرده بود. پیشروی دروازه آهنی بلاک سربازان مسلح ایستاده بودند. ما را پیشروی ساختمان سه طبقه ئی ایستاده کردند. دریچه های خورد اطاق های این ساختمان(پسان ها فهمیدم که بلاک اول است) را میله های ضخیم آهنی پوشانده بود. داخل محوطه جای برای گردش درنظرگرفته بودند. چمن کوچکی با سبزه های خشکیده وگلهای زمستان زده هم داخل حویلی دیده میشد. ( بعد ها پی بردم که زندانبانها درزندان هم برای خود زمینه ها ووسایل خوشگزرانی را مهیا میکنند!)
 صاحب منصبان بلاک همراه با تعدادی عساکر دورما را گرفتند. شریفی دوردورما میگشت وبا چشمان ورم کرده و لب وروی ترش بطرف هرکدام ما میدید. بحدی غضبناک بود که گمان میکردی ما را خام میخورد. ازافسرتا سرباز همه با تعجب وحیرت بطرف ما میدیدند وچهره ها وقد وقامت مارا ازنظرمی گذشتاندند.
 تمام وجودم ازگپ لبریزشده بود. آخرماه ها حرف راست وسخن انسانی نشنیده بودم. محبت دیدن ومحبت کردن به اکثیرنایاب مبدل شده بود. دلم میخواست با درد آشنایی این همه انباردرد وغصه وقصه خود را تقسیم کنم واندوهنامۀ او را نیز بشنوم. اما برای ما مجال صحبت کردن نبود. فقط میتوانستیم دزدانه به سوی همدیگرببینیم. 
ممانعت ازصحبت کردن وجدا سازی همرزمان بخاطری بود که مبادا میان خود اطلاعات را تبادله کنیم. ازجانب دیگرخود ما نیزازچوکات احتیاط خارج نمیشدیم. درهمین اثنا برادرکوچک شهید محمد علی که یک جوان فداکارونترسی بود به شدت به زمین خورد وفرش زمین گردید. این حادثه را  هرگزفراموش نمی کنم.(3 )
بنا به دستورشریفی ، ما را یک یک نفرداخل ساختمان کردند.(به اصطلاح ِزندان تقسیمات کردند)
دیده می شد که رفقای اسیر ما همه شان افسرده ، بی انرژی ،لاغر، کم خون وزرد وزار شده اند. موهای سر شان دراز ، ریش های شان انبوه وناخن های آنها درازشده بود. ماه ها کوته قلفی ، شکنجه های وحشیانه ، دشنام ، هتک حرمت . . . چه ارمغانی جز این حالت میتوانست درپی داشته باشد؟!
آسیب هایی که درنتیجۀ گذراندن زمان طولا نی درسلول های مرگ آفرین صدارت وتحمل فشاروشکنجه بالای جسم وروح  یک زندانی بوجود می آید ، خیلی ها بزرگ است که متاسفانه هیچ دانشمند افغانی درزمینۀ خاص پژوهش مشخصی انجام نداده است.
 “تحقیقات  نشاندهندۀ آنست که کسانی که درسلول های انفرادی گذرانده اند ، پس ازمدتی محروم ازحس میشوند وقدرت تشخیص شان را ازدست میدهند. دانشجویان امریکای شمالی  که مورد این آزمایش ها قرارگرفتند( درسلول های یک نفری انداخته شدند) بیشترآنها پس از72 ساعت دیگرقادربه ادامه دادن آن وضع نبودند. . . شرایط این آزمایشات برای آنها غیرقابل تحمل بود.”
افرادی که درآزمایش بی بی سی شرکت کردند پس از30 ساعت شروع کردند به قدم زدن درسلول ها ی شان.”
“برایان کینان که مدت چارسال را درلبنان دراسارت گذشتانده بود می گوید: ” من خاطرم هست که یکبار بیدارشدم وصورت وسینه ام را می فشردم وازخود می پرسیدم آیا من هنوززنده ام؟”
“آدام که پس از48 ساعت ازسلول بیرون می آمد میخواست مردی که دررا به روی او باز کرده بود ببوسد.”
“آدام پس از30 ساعت دچاراوهام وخیالات شد. مغزاو تصاویری را نشان می داد؛ ازجمله او درخیالات خودآلات موسیقی را می دید که صدایشان بلند تر وبلندترمی شد.”
او می افزاید: ” من وقتی بیرون آمدم پس از48 ساعت توانستم آفتاب وآسمان را ببینم. حواس من مملو ازبو، صدا ودید شده بود.”
زندانیانی که ماه ها درسلول ها ی تاریک ونمناک زندان صدارت نشسته اند ،چگونه امکان دارد ازاین گونه صدمات درامان مانده باشند؟! حرف برسر کسانی نیست که دشمن درحق شان از”ترحم” کارگرفت  وآنها  را از رنج اضافی برای همیش بیغم ساخت. آنها تمامی عوارض ناشی از زندان ِتجرید وشکنجه را باخود زیر خاک بردند.
 سخن اززنده به گور هاییست که تا دم مرگ – هردم وهرثانیه – شکنجه میبینند و ذره ذره اعدام میشوند! 
“شکنجه ، تجربه ای نیست که براحتی بتوان آن را فراموش کرد. قربانیان شکنجه غالبا ً برای سالهای متمادی به حمایت پزشکی نیازدارند.”
برگیته برانت ویلهلمی روانشناس وروانکاو( مسئول مرکزروان درمانی برای قربانیان شکنجه کاریتاس) می گوید” مرورمدام تجارب دردناک ، احساس بی تفاوتی وبی حوصله گی ، ترس ووحشت که به شکل های مختلف خود را نشان میدهد، بی خوابی وکابوس های مداوم ، افسردگی ، تمایل به خودکشی ، نا آرامی ومشکلات جنسی ، ازجمله مشکلات قربانیان شکنجه است.”
او علاوه می کند” . . .آنها (قربانیان شکنجه) مدت های طولانی این مشکلات را با خود حمل می کنند.این وضعیت به عواقب دیگری ازجمله درروابط خانوادگی آنها منجر می شود.”(4)

 دوست ِدرد آشنا ! تو که تا اینجا با حوصله مندی به غصه های دلم گوش دادی ، اجازه بفرما تا با  نوشتن  چند جملۀ کوتاهِ دیگر رفع زحمت کنم:
 
متخصصین روان شناسی وروان درمانی دنیای مغرب زمین ، پس ازانجام تحقیقات طولانی وشنیدن داستان ِغم انگیز زندانم اینچنین گفتند:
مشکلات بزرگی که تو گذرانده ای حتی باورکردنی نیست. ضربات شدید ناشی ازاین مصیبت ها بحدی عمیق است که تا دم مرگ ازذهن وخاطره ات پاک نخواهد شد. تو ناگزیری با غم هایت بسوزی وبسازی!
نظریۀ این خانم ها وآقایان عین ِحقیقت است. حدود هفده سال پیش از زندان رها شدم ولی تن وروانم هنوزهم درقیدِ زولانه و زندان بسرمیبرند. وقتی خواب وحشتناک میبینم همه اش با زندان واعدام پیوند دارند. سوگند میخورم که حتی یک بارهم کُردِ گل ، کناردریا ،سایۀ بید ، میله وچکر، لبخند وشوخی را درخواب ندیده ام. ازپولیس میترسم. سیخ گول درنظرم میله های زندان می آید . لین برق وچیغ کودک مرا بیاد وحشتسرای شش درک و ریاست تحقیق می اندازند. از قلعۀ برجدار ، دیوار و اطاق ِتنگ سخت بیزارم. با شنیدن کلمات پهره ، پهره دار ، قفل ، زنجیر،  زندان ،زندانی ، شکنجه ، مستنطق ، دوسیه ، سوال ، جواب ، قاضی ، څارنوال ، دفاعیه ، اتهام و اتهام نامه شوک می گیرم. ازدیدن جمجمه های مشبک و گورهای دستجمعی هیچ نپرس !
هرباری که راجع به زندان وزندانی چیزی مینویسم ، هفته ها ازپا می افتم و شب ها خواب به بسترچشمانم پا نمیگذارد.
 میشوند.( flashback )  همۀ این چیزها باعث
   فرجام ِکلام اینکه: مشکل آنقدر ریشه داراست که اگرکسی به زبان شیرین ِ پښتو بگوید : ښاد اوبریالی اوسی! فورا ًآزار های خدمات اطلاعات دولتی(خاد) درذهنم مجسم میشوند.
 ایکاش می شد بجای کلمه ښاد ، واژه دیگری رابکاربُرد! ( 5 )

 

      دوران بقا چوبادِ صحرا بگذشت         تلخی وخوشی وزشت وزیبا بگذشت
      پنداشت ستمگرکه ستم برما کرد         در گردن او  بماند  و برما  بگذشت
                                                                                     (سعدی )

   نسیم. رهرو –  بیست وششم دلو 1386 پانزدهم فبروری 2008

  پاورقی ها:
( 1 ) نام این عزیز ِازدست رفته را بخاطرملاحظات خاصی نیاوردم.
( 2 ) شهید مجید کلکانی ازهمان نخستین روزهای پیروزی کودتای ثور به یاران ودوستان خود هشدار داد که : کودتای
       ثور را نباید بجای کودتای داوود گرفت. برخورد کودتا چیان ثوری با نیروهای ملی ودگراندیش خیلی قاطع ،
      خونین وخصمانه خواهد بود.
      هنگامی که “حزب دموکراتیک خلق” حمله را آغازکرد ، مجید آغا به رفقای شناخته شده ونامدار خود مشورت داد که
      درصورت احساس خطر ، مخفی شوند. او میگفت: ما رفیق ها را بخاطری تربیه نکرده ایم که زیرتیغ دشمن بروند.
       فرستادن پیک وپیام نزدِ زنده یاد شهید اکرم یاری واظهارآمادگی برای همکاری وتعهد برای پناه دان او ناشی ازاین فهم بوده است.
( 3 ) تمامی اعضای خانواده شهید انجنیرمحمد علی منجمله پدر، برادر وخواهرش زندانی بودند.
( 4 ) مطالبی که درمورد پی آمد های ناگوارشکنجه آمده است، ازسایت فارسی بی بی سی گرفته شده است. هرچند شرایط
        وحالات ازهمدیگرفرق میکنند ولی خطوط کلی آن یکی می باشد.
( 5 ) بخشی بزرگ ازافغانهایی که به زبان پښتوحرف میزنند ، کلمۀ”ښاد” (در زبان فارسی  شاد ، خوشحال) را (خاد) تلفظ میکنند.