مـقالات

عصر مترسک/عصر روشنفکر مفلوج

عصر مترسک/عصر روشنفکر مفلوج

نویسنده : محمدشاه فرهود

مرداب های الکل

انبوه بی تحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش کشیدند

وقتی طناب دار چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

این جانیان کوچک را می دیدی که ایستاده اند

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صدا ها … / فروغ فرخزاد

0

مدخل

پرسش های فاقد پاسخ،سؤال های بدون چاره جویی،نقادی های فاقد تأمل،تأملات بدون تأویل،مکالماتِ بدون طرفین،چاره جویی های جیب پرکن،…فکر،متفکر،روشنفکر، انواع روشنفکر،نقش روشنفکر ،کار روشنفکر ،تعهد روشنفکر ، خیانت روشنفکر،جنایت روشنفکر،تعریف روشنفکر،اعتراض روشنفکر،خاستگاه روشنفکر، منش روشنفکر،کنش روشنفکر،بینش روشنفکر،روش روشنفکر، مباحث و حکایاتی اسند که درین نوشتار به زیر پرسش میروند و ابهامات آن به شیوه و تأویل دیگر، به نوشتار تبدیل می شوند.

پاسخ های روشن در درون متن،پراگنده و مبهم میماند.جواب ها در درون پرسش ها جان میگیرند.عصر مترسک،نقدِ نقد است.عصر مترسک پایان بُت سازی و پایان گوساله های سامری است.روشنفکر نقاد،این سوژۀ منتقدخودش به حیث ابژه بزیر نقد می نشیند.افلیجیتِ روشنفکر،روئین تنی روشنفکر،بی پرسشی روشنفکر،دینخویی روشنفکر،صوفی مآبی روشنفکر،گلادیاتوری روشنفکر،بی متنیتی روشنفکر،مسخیت روشنفکر،اسطوره گی روشنفکر،بتواره گی روشنفکر،بی تعارضی روشنفکر،بی فردیتی روشنفکر،پراگندگی روشنفکر،فروریختگی روشنفکر،پنلوپه گی روشنفکر…

1

فکر

سهل انگاری درکاربرد واژه ها ما را عادتاً تنبل و بی پرسش بار آورده است. فکر، متفکر،روشنفکر و روشنفکری،مفاهیمی ست که با تمام افسون و افسانگی هایش ،هنوز در نظام دانایی ما،در جایگاه ِ معما و اسطوره باقی مانده است.درین متن،که ادامۀ متن های دیگر است،تلاش می شود تا لباس عتیقه از تن فکر و روشنفکر و روشنفکری گرفته شود.روشنفکر تا هنوز خود را از قلعه و سیه چال خودساخته،آزاد نساخته است. خودش دربند است ولی دربارۀ آزادی می اندیشد.در حصار کاغذ در کنار واژه ها زندانی است اما دربارۀ معانی مطلق فتوا می دهد.آزادی و معنا را در بیرون از خود تصور می کند،آزادی را تحققی به مدد دیگران و برای دیگران می پندارد به همین خاطر است که با دور شدن از حنجره از پشت پنجره به سوی  آزادی لبخند می زند.کسی که خودش دربند است نمی تواند آزادی را برای دیگران هدیه کند.

فکر و ایده،پدیدۀ انتزاعی نیست.محصول درونی کلۀ انسان است، کله ای که در فضا می جنبد و این کله با واقع شدن در یک موقعیت اجتماعی،به خانۀ فکر تبدیل می گردد و شکل زندگی اش شکل ایده اش را تعین می کند.فهم ایده ها مربوط به فهم لحظه ها و موقعیت هایی است که فکر در آن تولید گردیده است.فکر از طریق واژه به بیان می آید،فکر کننده میداند که چقدر صحنه آرایی و زحمت بکار است تا یک واژه در کنار واژه قرار میگیرد و فکری را به بیان می آورد.واژه بیان یا تصویر ابژه نیست،واژه یک محصول محض ذهنی نیست،بلکه بیان اجتماعی شدۀ آگاهی است.واژه از صد فلتر شخصی و ذهن جمعی میگذرد تا چیزی و ایده ای را به بیان می آورد.حس و درک،آن پدیدۀ تاریخی و اجتماعی ای است که متناسب به ظرفیت و تربیت فرد در آدمی به ظهور میرسد.

فکر نمی کنیم پس نیستیم،جدا از انسان نوع دکارتی،واژه به ابژه شکل می بخشد.ما به حیث فکر کننده،دیریست که با عصارۀ غرور و غیرت ، شیرۀ فکر و عقلانیت را در صراحیِ نیندیشیدن می ریزیم.فکر ما تشعشع ندارد،با کشمکش و تعارض آشنا نیست.در غفلت قدیمی زجر می کشد ولی درد تاریخی را حس کرده نمی تواند. فکری که تکانه ایجاد نکند ،عقلی که کنجکاوی نیافریند،خردی که تا ژرفای فهم شط نزند،شعوری که شرارۀ شک نیفروزد،ترانه ای که تردد نتراود،هرقدر که آب نامیده شود باز نوعی از خواب است و با چشمه های زاینده و زلال بیگانه می باشد.بیشتر از صد سال است که با کلماتِ برگرفته از مدرنیته، بازی میکنیم بی آنکه بازی های زبانی و صورتبندی هایش را برسمیت شناخته باشیم.بنام منور و متجدد،مشروطه و ترقی، ناسیونالیسم و استقلال ،دموکراسی و سوسیالیسم،نوگرایی و مدرنیزاسیون،پنداشته ایم که فکر متفکرانه کرده ایم،اما ثمرۀ کار مان در تجربۀ تاریخی به جای فرهیختگی به  فروریختگی منتج گشته است. فقدان دقت و تأمل در مورد فکر،متفکر و روشنفکر ، همان آفتی ست که تا هنوز ما را در هر موردی،تنبل و سرسری عادت داده است.

فکر اگر در درون زندگی نجوشد،فکر اگر با زیستن و موقعیت عملی کنشگران درگیر نباشد،هر قدر پر طنطنه جلوه کند نمی تواند محصول نجاتبخش تولید کند.لوگوس،در سنت اساطیری و دموکراسی آتن،دروجود فلاسفه و هنرمندان یونان به ایده و فکر و کلمه و مکالمه تبدیل شد.در بستر اسطوره بیدار گردید و در عصر مکالمات سقراطی به تعارض و اندیشیدن رسید.از تأمل و دیالوگ و فکرکردن،فلسفه و هنر ایجاد گردید.عقل یونانی از طریق تعارض و مکالمه به جریان افتید.عقل،به عقل فلسفی عقل علمی و عقل هنری تبدیل شد.اما لوگوس ،فکر ،خرد،عقل ، کلمه،پندار…در درون کلۀ تاریخی ما به حرکت فلسفی و هنری نیفتید.از مکالمه و تعارض بیخبر ماند.پندار نیک به کردار نیک تبدیل نشد.پندار از تفکر و خلاقیت جدا ماند،تفکر با کردار نیآمیخت،پندار مقدس شد و بر تاق آتشکده و معبد و مسجد آویزان ماند.پندار تاریخی به تفکر نیامد و پندار و گفتار و کردار،در فوسیل کله ها و روابط اجتماعی سنگک شد.اگر فکر،مکالمه ،اندیشیدن، شک و تعارض،فرهنگ یونان را در جلوۀ فلسفی و هنری نمایش داد،فقدان این عناصر بود که ما را تا هنوز از فکر،مکالمه ،اندیشیدن، شک و تعارض گریزان کرده است. …از تولد مشروطه تا مرگ المتوکل علی الله ،برای درک مفاهیم مدرن،برای جذب تجدد و مشروطه ، برای دستیابی به یک جامعۀ آزاد و آباد،نه گاهگاه که تقریباً همیشه  با کسوت روشنفکری در زیر عمامه زیسته ایم.آنقدرمقلد شدیم،سطحی ماندیم و ترسیدیم تا اینکه فهم و عقل شناور در فردیت، که هنوز در حالت جنینی بود،در ما خشکید،بجای فهم،وَهم فردی در دیگ سنت پخته شد.فکر در درون فرد به حرکت و جوشش نیامد،به خودزایی نرسید.فرد تا سطح فردیت ارتقاء نکرد،در تفرد مجهول غلتید و جان داد .آگاهی که خود محصول اجتماعی است ،در منِ منفرد ما به ثمر ننشست،فردیت مدرن در نبود زمینه های لازمه،به ظهور نرسید.ما روشنفکران که میبائیست با خرد مستقل و خود بنیاد به ظهور میرسدیم،به زیستن در قالب جمعی معتاد ماندیم.از فکر منفرد بریدیم و به ذکر دسته جمعی غلتیدیم.فردیت در جماعت گم شد.نمیدانیم که ذهن فرهنگی ما توانایی و ظرفیت جذب تفکر مدرنیته را نداشت و ندارد،حجم معنویات مدرنیته به اندازۀ پنج قرن کشمکش و خلاقیت است و ذهن و مغز تاریخی ما 500 سال است که در سکوت مقدس و غفلت مندرس،حیران مانده است.این خلا شاید در نسل های بعدی با فهم درست ایده ها و کاربرد مکالمه و شک و نقد و اندیشیدن پُر گردد.

آزاد نبودیم پس در حصار خود نیست شدیم،آزادی را چیزی بیرون از خود پنداشتیم و فکر ،از آزادی جدا ماند.آزادی که تحقق فکر و آگاهی در کنش فرد است،با افغانیت موروثی پس زده شد.همانگونه که صغارت جای فردیت مستقل را اشغال کرد،آزادی نیز به حیث یک مفهوم مدرن جایش را به حُریت داد و حریت که دارای بار سنتی است،آزادی را دم به دم پس زد.فراموش کردیم که آزادی با فرد معنا پیدا می کند، و حریت،در جدا شدن از فرد و رسیدن به فنای فردانیت.آزادی درخود جاری شدن است و حریت از خود گریختن.

عقل گوید شاد شو آباد شو/عشق گوید بنده شو آزاد شو/ عقل را سرمایه از بیم و شک است/عشق را عزم و یقین لاینفک است/چون خلافت رشته از قرآن گسیخت/حریت را زهر اندر کام ریخت/ عشق را آرام جان حریت است/ناقه اش را ساربان حریت است/

شک نکردیم پس بدون شک در شجرة المعرفت حک ماندیم.فردیت،باز شدن درب خنده و خلاقیت است.فرد،همان منِ خود مختار است که از چشمۀ آگاهی بیرون می تراود. من،یک حضور مدرن است و در جامعۀ مدنی به فوران می رسد .اما در وضعیت جنگزدۀ ما این من و منیت در انواع نقاب و تلون سرگردانی می کشد.پیش از آنکه به فردیت برسد در قفس آهنین خود زنجیر می کوبد.از قدیم تا هنوز ما در نبودِ منِ روشن و مستقل و رشدیابنده،زیسته ایم خود را نه با خود بل با سایۀ خود بلعیده ایم ،در گفتار و نوشتار ،با ذبح فردیت،خود را با این کلمات به بیان آورده ایم:

اینجانب،بنده، عاجز،خاک پای ،بچۀ فلان،عارض،عاثر، تبعه،حقیرفقیر،سراپا تقصیر ، عبد، غلام، چاکر، مستوره،عاجزه،پرده نشین…در ذخیرۀ واژه های مان،هر پدیده و هر پنداری وجود دارد ولی من و فردیت لادرک مانده است.فرد،در موقف یک سوژۀ مدرن،به ابژۀ سنتی و کلاسیک تبدیل شده است.پنجرۀ عقل بروی منِ خود بنیاد بسته شده است.منِ مستقل خود را در وابستگی توانمند می بیند.اینجاست که اینجانب به جای مؤلد به مقلد تبدیل می شوم،با لبهای بی رأی تا خاک پای تقلیل میابم.اینجاست که اینجانب درصد نوع زنجیر سراپا تقصیر می مانم. فردیت از فرطِ فهم فرو میرزد.اسطوره به مستوره تبدیل می گردد.

خردی که در خود نجوشد،از خود چیزی را بطور مستقلانه بیرون ندهد،مرجع و منبع را با نقد و تأویل نشکند،اینجاست که اینجانب،مانند پار و پارین در صغارت جاودانه حک میماند.نوشتن عمیله ای است که در نظریۀ متن ،قدرت و سلطۀ “من” را زایل می سازد.نشان افتخار را از بالای جیب مؤلف میگیرد.استبدادِ اینجانب را بدون اجازۀ من،به آزادی آنجانب انتقال می بخشد.

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند/احمد شاملو

روشنفکر از فکر آغاز می گردد.روشنفکر یعنی کسی که بروی رشمۀ فکر راه میرود،لایه های تفکر را می شناسد،و با مداقه و فکر کردن،عنصر اولیه و پایه یی کار روشنفکری را پیریزی می کند.کسی که زنجیر را از پای فکر باز می کند،کسی که اندیشه و عمل را خلاقانه ترکیب می کند،به هر طریقی که کارش را انجام بدهد،کار روشنفکری انجام داده است.

مکالمه نکردیم بل مقاطعه کردیم.آنقدر در خود ماندیم تا پوسیدیم.فکر اگر مکالماتی نشود،عقل اگر عقلانی نشود،خرد اگر در خدمت انسان و خوشبختی بشر قرار نگیرد،چنین خردی بدرد خر هم نمی خورد.این فکر و عقل و خرد هر قدر محصولات معنوی و مادی تولید کند،هر قدر علم و هنر و فلسفه بیافریند،اگر در خدمت جانیان و دیکتاتوران باشد،بدتر از جهل و جاهلیت است.فراموش نکنیم که فکر مدرن با تمام دستآورد های علمی و هنری و تکنالوجیک اش سرانجام به کوره های آدم سوزی آشویتس و پولیگون پلچرخی رسید.علم ،ایده و تکنالوژی مدرن در خدمت سود و کشتار انسان قرار گرفت.آتش های معاصر همیشه از تخت و تابوت متفکرین بلند گردیده است.

در عصر ویرانی مؤلف نمی توان به استبداد رأی تمکین کرد.در عصر فروپاشی “ساختار” نمی توان با قطعیت،ساختاری اندیشید،در دوران تأویل متن نمی توان به سلطۀ معنا تسلیم شد. فکر،زیباترین و خطرناک ترین پدیدۀ عالم است. فکر،چیزی است که ما آنرا تا هنوز جدی نگرفته ایم.

حتی هنگامی که من کار علمی و از این قبیل انجام می دهم،فعالیتی که من به ندرت آن را در ارتباط مستقیم با انسان های دیگر هدایت می کنم،بازهم عملی انسانی و در نتیجه اجتماعی انجام می دهم/نوشته های اولیه

2

متفکر

فکر، دارای سطوح و ظرافت های گوناگون است.هر انسانی در یک سطح معین با عملیۀ فکر کردن سروکار دارد.موقعیت ذهنی فرد و زمینه های اجتماعی آن،کیفیت و ظرفیت اندیشه را فاش می سازد.هرکه در یکی از حوزه های علمی،فلسفی،هنری …بیندیشد،بگوید،بنویسد،تولید کند،عمل کند،متفکر است.یکی سطحی و سرسری می اندیشد ،یکی خلاقانه و پرمایه،آنکه داده های خام را می گیرد،حس می کند،ترکیب می کند،از فلتر پیچیدۀ ذهن می گذراند،تجزیه و تحلیل می کند،تفسیر می کند متفکر است.فراموش نشود که در علوم طبیعی داده های خام(ابژکتیو)مبتنی بر مشاهده و تحلیل است و در علوم اجتماعی،داده های خام(ابژکتیو و سوبژکتیو) مبتنی بر تجربۀ ذهنی و تأویل است.

اما هر متفکر،روشنفکر نیست،با آنکه هردوی شان با فکر سروکار دارند،اما ثمرۀ کار و جهت کارشان یکسان نیست.متفکر کار فکری انجام میدهد ولی کار روشنفکری انجام نمیدهد.چون هر متفکر در حوزۀ تخصص خود کار فکری می کند و این فعالیت با کار روشنفکری تفاوت دارد.هرچند بقول فوکو روشنفکر کسی است که در حوزۀ تخصصی، کار روشنفکری می کند.هر فیلسوف و دانشمند متفکر است،هر نظریه پرداز و منتقد متفکر است.ولی همۀ اینان بالذات روشنفکر نیستند.در حالی که هر روشنفکر ،متفکر است.دانشمند و فیلسوف،بالاجبار التزامی ندارد تا محصولات ذهنی اش را با تعارضات و خطرات روزمرۀ اجتماعی پیوند بزند،در صورتبندی گفتمان های دردسرآور اجتماعی سهم بگیرد . معترض و مداخله گر باشد.

متفکر،روشنفکر،و هر مفهوم و مقوله ای پدیده های خنثا و منفعل نیستند .مطابق زمان و زندگی،بار معنایی میگیرند و از بار،خالی میگردند.دعوا روی واژه ها،و جنجال روی تعاریف،کار روشنفکری نیست.واژه ها ،مُدل ها و تعاریف نه بُت های فروغلتیدۀ بامیان اند و نه آتشکده های فراموش گشتۀ زردشت،مقوله و تعریف،محصول تفکر در نظام دانایی است.تا دورۀ کانتی مقولات چیزی ثابت پنداشته می شد.بعد از عصر هگل،مقولات چیز هایی ثابت و منفعل نیستند بلکه پویا و متحرکند.می آیند،فرو می ریزند،می زیند،می میرند،رشد می کنند و تکمیل می شوند.برای فهم چیستی متفکر و روشنفکر،برای درک افق های کار فکری و روشنفکری،به مدد فکر و اندیشیدن از درون تعریف ها،مُدل ها و تفسیر ها آزادانه عبور کرد و بی آنکه در قفس یک تعریف و یک تفسیر و یک مُدل،زندانی ماند،با جذب و فهم غیر سنتی اندیشه ها و خلاقیت ها،با بکاربرد سنتیز،به تأویل دگر رسید.و هیچ تأویلی را به سخن آخر و متن مقدس تبدیل نکرد.

راز معظمی بیادم نیست

تا فکر می کنم که سربسر هیچم

میان دو نوع مرگ مثل هدهد میلرزم

تنم را تنهایی می پوشاند / فرهود- ریش سوم

3

روشنفکر

روشنفکر شیوۀ اندیشیدن را متزلزل می کند.نه مفتی ست و نه مفتری.روشنفکر نه ارادۀ دیگران را چوکات می کند و نه از ارادۀ خود نسخه و طومار می سازد.نه چشم بسوی ارگ دارد و نه گوشی بسوی صله و برگ.سلطه را به نقد می کشد،دربرابر قدرت می ایستد.امور قطعی و بدیهی را ،با گفتگو ی خردگرا و با درک حضور دیگری ، مورد پرسش و تأویل قرار می دهد.روشنفکر،خشت زیر سر مینهد و بر تارک هفت اختر،پای.فکر می کند و با عملیۀ فکر کردن،تاریکی ها را روشن می سازد. روشنفکر آگاهی های انباشته را با دقت و بازبینی مورد تأویل قرار می دهد.آنکه اندیشیده های گذشته را بدون تأمل کاپی می کند،می لیسد و با طنطنه و خودنمایی جار می زند، روشنفکری نکرده است.روشنفکری در فضای موجود،کار ریزوم وار است،هر قلم و هر تخیلی درین فضا با کار روشنفکرانه،جریان نقد و آگاهی را شکوفا می سازد.

این پرسش هنوز در مورد روشنفکر بنیادین است که روشنفکر آیا مجموعه ای از آگاهی است یا مجموعه ای از کنش و کردار؟روشنفکر اگر کسی باشد که صرفاً با کار فکری درگیر است،پرسش این اینگونه مطرح می گردد که این درگیری های فکری با کردار و کنش روشنفکر چه ربطی دارد؟فهم سنتی و درک کلیشه یی،بلایی است که مرغ اندیشنده را یک لنگه می سازد.اگر روشنفکر،در موقعیت و روابط اجتماعی بررسی نگردد،در واقع  فکر و کنش را ازهم جدا ساخته ایم.روشنفکر در هر تعریف و هر مُدلی که مطالعه شود،مجموعه ای از کارفکری و کنش و کردار را بیان میدارد.

در دورۀ هتلر،مارتین هایدگر نظریه پرداز و فیلسوف قرن بیستم،در بدل ریاست دانشگاه فرایبورگ به حزب نازی می پیوندد حزبی که آتش آشویتس را با گوگرد روشنفکران و فیلسوفانش روشن کرده است.فیلسوفان و روشنفکران آلمانی این پرسش را مطرح می کنند که آیا می توان نازیستی اینگونه مستعد و نظریه پرداز را روشنفکر نامید؟در کشور ویران ما مرز بین فکرکننده و کنشگر مبهم مانده است.کسانی وجود دارند که خود را روشنفکر مینامند و یا در برخی از دوره های زندگی خود، لباس روشنفکری به تن کرده اند،اما در روزگار دگر همین مدعیان روشنفکری،در  قیافۀ جانی، جاسوس ، شکنجه گر ، اختلاسچی و خائن به ظهور رسیده اند.خائنی که خاک را به بلست می فروخت،حالا شعر و رمان مینویسد،شکنجه گری که برای تولید درد بر فرق دگراندیش میخ میکوبید،اکنون برای تولید عدالت و آزادی هورا میکشد،جنایتکاری که مغز متفکر و منتقد را با گلوله پاشان می کرد اینک در زیر نام نویسنده اوراد میخواند،مختلسی که وجدان را بتاراج می بُرد،حالا مفتی جامعۀ مدنی است …

آنکه روشنفکر است،همیشه مفلس ،زیر ضربت و تبعیدی است.در هر لحظه شمشیر داموکلسی برگردنش آویزان است .چون روشنفکر بودن و کار روشنفکری انجام دادن، در کشوری مثل افغانستان کار ساده و سهلی نیست ،رنج ،پاکیزگی و زحمت دایمی می طلبد،روشنفکر بیچاره در نیمۀ راه بی شیمه می شود و از روشنفکری توبه می کند.یأس و انزوا،تنهایی و عصبیت، عقده و رمانتیسم،استحاله و نارسیسم،عناصری اند که روشنفکر شکسته را به پارتیزان جنگ های زرگری تبدیل می کند.از میان همین روشنفکران،برخی به صوفی و مذهبی و خانه نشین تبدیل می گردد و برخی به مختلس و تاجر و کرسی نشین.تجربۀ وطنی نشان داد که بدتر از همه از درون همین مدعیان روشنفکری کسانی در قیافۀ مافیای اندیشه،قاچاقبران فکر،جانیان تحصیلکرده ، بقالان عقل،دستفروشان واژه،پدیدار گشته اند.

روشنفکر،در خطۀ خواب و خربوزه،ترکیبی از فرهیخته و فروریخته است. در درون سیم های خاردار کلمات زندانی است،در چهار برج تعریف چارمیخ مانده است. هر کله ،در درون چندین خریطۀ خالی نفس می کشد،این خریطه ها بطور مصیبت باری ، روشنفکر را از هوای تجدد،تخیل و تفکر جدا کرده است.روشنفکر ،از خواب بیدار شده است اما مانند قهرمان رمان “فسخ” با لباس خواب راه میرود.واژه برایش تابو است. کلمات در زیر پوستش با خشونت راه می رود.برخی از ترم ها و کتیبه ها برایش مثل فیل های ماموت است که پس از انقراض نیز در کنارش راه میروند.برخی از چیز ها و ایده ها برایش قطعی و مقدس است.این روشنفکر حماسه ای است دمدمی مزاج ،عصبی و متلون…کله ای که در کندوی اغوا بچرخد،دستی که در بند سنگ و نیرنگ برقصد، چشمی که ادعای روئین تنی کند 1*، زبانی که بر خود دروغ بریزد،قلمی که در فکر انتقام باشد،دستی که هر پنج کلکش بسوی دیگران باشد،چگونه می توان روشنفکرش نامید.؟کسی که خودش در خود مرده باشد،کسی که خود را برای آینده مومیایی کرده باشد،کسی که از معبد و اسطوره بیرون نشده باشد،چگونه می توان روشنفکرش نامید؟

روشنفکر این خظه،خُرخُر خود را در خُم ریخته است و نمیداند که در درون این خُم،بجای دُرد،دَرد می جوشد.روشنفکر ،خلاصۀ ناتوانی در فهم ایده هاست. تناقضِ دال در یکی شدن با مدلول را روایت می کند.تلاش برای برملا کردن ازخود بیگانگی و پنهان کردن ازهم گسیختگی است.اگر بیگانگی تعریف انسان در جامعۀ صنعتی و مدرن بود ،گسیختگی شاخصۀ دنیای امروزین انسان را در قرن بیست و یکم به بیان می آورد.فضایی که روشنفکرش از اکسیجن زمان تنفس نکند و فقط غوطه ور در فهم حماسی و نوستالوژیک باشد.در واقع با پر طاؤس برای جمجمه ها ،مانیفست و فتح القریب می نویسد.

روشنفکر این سرزمین گاهی آنقدر عتیقه می شود که به اولیس هومر2* شباهت  پیدا  می کند،در دلهُرۀ سنت،پیراهن باستانی می پوشد تا از فوسیل مردگان و قهرمانان بی تابوت باج بگیرد،با حنجرۀ ماضی، شیفتۀ قهر و قهرمانی. فاتحی که از جزیرۀ غولان یک چشم،عبور می کند و به فتح خانوادۀ برباد رفته،نایل می گردد. و  همین روشنفکر گاهی آنقدر مدرن می شود که  مانند استیفان  ددالوس 3* از محاصرۀ کلمات میگذرد و در چشمۀ شک و آرمان،عقلِ منزوی را اذیت می کند، با صد حنجره ،آشفتۀ روز مرگی، شیفتۀ مسخ و مسخرگی.

کار روشنفکر،دقت در نوشتن و تأکید در اعتراض کردن است.کلک روشنفکر در سنجش و اندیشیدن به ثمر می نشیند.نوشتن،شکاف بین مرگ و زندگی را پُر می کند.زندگی یعنی تازگی و آزادی ،و مرگ یعنی تقلید و دربند بودن.متن،میراثی است که چهرۀ زمان را صیقل می زند و روشنفکر،مفسر،منتقد و مؤلد متن است.روشنفکر کسی است که از هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.تردید،اعتراض و نقد،مرز روشن و پر هیبتی است که روشنفکر را به چشم سوم جامعه تبدیل می کند.

کسی که با تأمل نمی نویسد،کسی که با دقت نمی اندیشد،کسی که با صداقت گام نمیزند،کسی که از سنت، صنم می تراشد،از مشروطه،مشروعه  و از تجدد، تاج  می سازد ،کسی که شال  اسقف مارتین را بر شانۀ ملانصرالدین می اندازد ،چه نوع روشنفکر است.آنکه بروی آب خشت می زند،آنکه در خواب، انقلاب می بیند،آنکه با پیراهن سکولار ،مُلایی می کند،آنکه با دهن دینی،دینار می چیند،از جنس کدامین روشنفکر می تواند باشد.

نخبه ای که با سرکار سر می جنباند،برای دربار دبیری می کند،در خوان قدرت قند می شکند،از دریای خون ماهی می گیرد،دیکتاتور یا کاریکاتور روشنفکر است.عاقلی که خود را مرکز عالم می پندارد و آرزو دارد که همۀ اشیا و آدمها بگردش بچرخند،روشنفکر شیزوفرن است.آنکه ځای پر ځای ایستاده است،در سنت می خیزد در تجدد می ریزد،بومی برایش بینی و بام است، کلمات ،ناجویده و خام است. اینگونه روشنفکر روشنفکر لجوج و مفلوج است.ما محصول عصر میخکوب شدن بر پاشنۀ آشیل و  لولای حوادثیم،ما نتیجۀ تنبلی و تواضع کاذبیم.از همینرو ،عصر ما عصر روشنفکر مفلوج است ،عصر گذار از پراگندگی بسوی سرافگندگی است.

من در نقدِ خود از چه نوع روشنفکر گپ میزنم؟از هر متفکری که خود را روشنفکر می پندارد.چه شاخصه هایی را مورد بررسی قرار میدهم؟هر وصفی که روشنفکر را از کردار روشنفکر جدا می سازد…روشنفکر اگر از خواب مصنوعی نپرد،اگر از امتیازات دُره و دربار نبُرد، اگر تفاوت بین جامعۀ مدنی،خود و دولت را نشناسد،اگر به تنبلی و امتناع از تفکر،نقطۀ پایان نگذارد،اگر عقل خود و عقول دیگران را در یک کنش ارتباطی برسمیت نشناسد،اگر از حصار تقلید و تکرار نگریزد،اگر بر سفر یک قرنۀ خویش سفرنامۀ ارگانیک و انتقادی ننویسد،به شخص غافلی میماند که در سطور” تحفة الانظار فی غرائب الامصار و عجائب الاسفار” ابن بطوطه،برای تماشاو قضاوت فوسیل شناسان و مؤرخین،آویزان مانده است.

4

کار روشنفکری

مهم این نیست که چه کسی چگونه خود را روشنفکر جار میزند،مهم این است که این موجودُ متفکر چقدر کار روشنفکری انجام میدهد.روشنفکر در کار و فعالیت روشنفکری تثبیت می گردد.در محک تجربه صیقل می خورد.روشنفکر،مجسمه نیست که با گچ یا سرگین ساخته شود.روشنفکری،متاعی نیست که به کسی هدیه شود.روشنفکر یک متفکر است یک انسان متفاوت.آدمیزاد با براه اندازی جنجال و الم شنگه به روشنفکر تبدیل نمی شود،روشنفکر محصول فکر،کنش و پراتیک است،روشنفکر دربستر کار روشنفکری به ظهور می رسد. هر که قلم را بر جبین کاغذ شرماند،هرکه گلو را در سرنای کلمات پوساند،هرکه دامن و دریشی قیمتی پوشید،هرکه بر شیشۀ ارگ بادنجان رومی زد،هرکه بنام خلق الله حنجره درید،هرکه بنام سرزمین گریبان پاره کرد،هرکه کتابخانه اش را به موش ها داد، هر که آوازش را به سیه چال بخشید،هرکه حق خودبودن را به تیکه داران دین فروخت،هرکه در رادیو و تلویزیون چارزانو زد،هر که در دیگ خون قورمه پخت،هرکه شعورش را با شیرۀ شب،ماستمالی کرد،کار روشنفکری انجام نداده است.در خطۀ ما که تفاوت بین آدمها نه از روی آنچه می اندیشند و انجام می دهند،بل از روی ریش،چادری،لباس،قوم و زبان سنجیده می شود،بیشتر از هر وقتی به چندباره اندیشی روی این مباحث ضرورت داریم.در خطه ای که روشنفکرش در خریطه و خُم نشسته است و خوراک روزمره اش را “باید ها  و نباید ها ” تشکیل می دهد،لاجرم به داربستِ عباراتی مانند: “بدون شک” و “بی تردید” آویزان میماند.

روشنفکر در کار روشنفکرانه به فردیت می رسد.روشنفکر و روشنفکری،قهرمان و قهرمانی نیست بل توان و توانایی است.روشنفکر،خلاق است اما کار روشنفکری ، خلاقیت است.روشنفکر،نویساست و کار روشنفکری متن است.روشنفکر، داناست اما کار روشنفکری صورتبندی دانایی است.روشنفکر بینش است و کار روشنفکری کنش است.آنچه میماند متن ،دانایی ، عمل و خلاقیت است.چه سرزمین عجیبی!هر حقه باز و هر شالاتان می تواند،بدون پرسان،اکت روشنفکر و کار روشنفکری کند،اما نمی داند که محصول و ثمرۀ کار است که روشنفکر و کار روشنفکری را از هر نوع غوغا و دغلبازی،متمایز می سازد.هر کسی همینکه فعالیتی انجام داد(ذهنی و عملی)در واقع موقعیت و کاربرد خویش را بیان کرده است.آنکه فرق بین واژه  و فاژه را از دست داده،بی آنکه پرده از روی مجسمۀ زبانی خویش برداشته باشد از فراز برج بابل بزیر غلتیده است .

کار نویسنده نوشتن است.مؤلف در نوشتار گم میگردد،از همینروست که مرگ مؤلف باعث تولد خواننده می شود.در کار روشنفکری نیز،تولیدات ذهنی و کردار،دارای اهمیت بنیادین است،روشنفکر به حیث آفریننده در درون محصولات خویش گم می گردد و می میرد و با این عملیه،روشنفکر دگر و روشنفکری دگر تری را بازتولید می کند.

کار روشنفکری، واژه را در گلدان گذاشتن نیست که فاژه برویاند.

کار روشنفکری،انجیر را در دهن گذاشتن نیست که زنجیر برویاند.

روشنفکران مشکلات را حل می کنند ولی نوابغ از بروز آن جلوگیری می کنند،لذت نگریستن و ادراک زیباترین هدیۀ طبیعت است.مهم این است که از پرسیدن باز نایستید.هیچگاه کنجکاوی را از دست ندهید.دنیا جای خطرناکی برای زندگی است،نه بخاطر مردمان جانی،بلکه به خاطر کسانی که آن جنایات را می بینند و کاری در برابر آن انجام نمی دهند./ انیشتین

5

پرسشگری

اگر حقیقت را زیر زمین پنهان کنید،

انباشته می شود و با چنان نیروی انفجاری آشکار می شود

که همه چیز را باخود نابود می کند/امیل زولا / من متهم می کنم

هزار بار تکرار کرده اند و ما نیز عادتاً تکرار میکنیم تکرار می کنیم که انتلکتوئل محصول تفکرمدرنیته در پایان قرن نزدهم است (نامۀ امیل زولا در 1898) 4* .روشنفکر محصول جامعۀ بورژوایی و فرهنگ مدرن است.روشنفکر نتیجۀ رشد جامعۀ مدنی و برسمیت شناختن و بکارانداختنِ شجاعانۀ عقل خودبنیاد است.همان گونه که تفکر فلسفی مدرنیته (هگل،فوئرباخ،مارکس،نیچه)فرزند عقلانی شدن عصر روشنگری است (ولتر، روسو،دیدرو،کانت)ترم روشنفکر نیز بلحاظ زمانی تکامل مفهوم روشنگر است.در فضای سنتی و استبدادی،روشنفکر و فعالیت روشنفکری با دشواری و خطرات عدیده شکل میگیرد.در جامعه ای که حق شهروندی برسمیت شناخته نشود نمی توان از اعتراض مدنی دم زد،در جو موروثی و جاهل،اگر عاقلانه بنویسی و از روی خرد بجنبی ،سانسور،دستگیر ، اعدام و تبعید می شوی .هستند کسانی که گردن را دلیرانه بزیر هر رعد میبرد.روشنفکر با عقل نقاد، عدالت خواهی و آزاد منشی پیوند بنیادین  دارد . روشنفکر (فیلسوف، دانشمند ،هنرمند، ادیب، متفکر …)در یک جامعۀ مدرن ،پی شهرت و ثروت نمی دَوَد بل برضد قدرت می ایستد.(قدرت = زر و زور) اما در جامعۀ جنگزدۀ ما که هر نوع عمل و تفکر جدی، سنتاً ممنوع پنداشته می شود و آزادی عقیده را به رگبار می بندند ،چگونه می توان از روشنفکر و نقش روشنفکری سخن زد؟آیا ممکن است که در چنین کشوری روشنفکر ایجاد گردد؟در کشور های استبدادی بجای انتلکتوئل،چریک و پارتیزان و مبارزین زیرزمینی تولید میگردد.در جوامع سنتی بجای روشنفکر ،ایدئولوگ می روید (روشنفکرارگانیک/گرامشی).

در زمانۀ جاری در کشوری که تفاوت بین روشنفکر و جانی ازبین رفته است.تمایز بین روشنفکر و مافیای اندیشه مخدوش گشته است.هر میرزا بنویس و ملا نقطی،هر عمامه سر و نکتایی پوشی،خود را روشنفکر می پندارد.روشنفکر رسمی همانقدر دچار تلون و نفس تنگی ست که  روشنفکر بی نام و زیر زمینی.وقتی که آزادی عقیده و بیان بوسیلۀ انواع قدرت به طناب دار آویخته شود،وقتی روشنفکر در خود به فردیت نرسد،کار و نقش خود را نشناسد،متناسب به وضعیت فرهنگی رفتار نکند،چنین کسی یا به منور منزوی و چله نشین تبدیل می شود یا به حماسه سرای دامنه های تبعید و تریاک .

آیا ما روشنفکر به مفهوم انتلکتوئل داریم؟ آیا کسی که متعلق به یک حزب،به یک تعلق غلیظ و یک ایدئولوژی است،می تواند روشنفکر باشد؟آیا می توان افغان ملتی، اخوانی ،شعله یی،ستمی، خلقی، پرچمی، مساواتی،کجایی ،صدای عوامی، ،غورځنگی ، سلطنت طلب،اعضای احزاب تازه بدوران رسیده،بی طرف …وچندتا چوکات سیاسی و ایزم و بزم دیگر را روشنفکر نامید.؟ آیا می توان آدم قومی، شخصیت مذهبی و انسان سوسیالیست را روشنفکر خواند؟ آیا می توان هر دانشمند و هر تحصیلیافته و متخصص را روشنفکر پنداشت؟آیا هر مظاهره چی،هر پارتیزان و هرانقلابی روشنفکر است؟مگر هر موسیقیدان، آوازخوان ،نقاش ، شاعر،ممثل،سینماگر،قصه نویس،پیکر تراش ،معمار،خطاط،نطاق،خبرنگار، می تواند روشنفکر باشد؟

شاید،هرکس می تواند در وضعیت روشنفکری قرار بگیرد،مشروط بر اینکه احساسات و عقلِ حزبی ،رزمی ، قومی،دینی و ایدئولوژیک خود را در اندیشیدن و خلاقیت،دخالت ندهد.روشنفکری یک وضعیت است و روشنفکر در بستر این وضعیت میروید.یک انسان زمانی در موقف روشنفکر قرار می گیرد که در نقد و قضاوت،در اعتراض و تمرد،در عدالتخواهی و اندیشیدن،در نوشتار و گفتار،در پندار و کردار،مستقلانه و با انصاف عمل کند و از تمامی چیزهایی که او را در قفس طلایی زندانی میسازد،بیرون بپرد.

یک نقاش،زمانی که تابلو خلق می کند،نقاش است و هنرمند بودن خود را با تولید خود تثبیت کرده است.اما این نقاش زمانی روشنفکر است که در تابلوی خویش بگونه ای اندیشیده باشد که شاخصه های عام روشنفکری را منعکس کرده باشد،یعنی کار هنری را با کار روشنفکرانه تلفیق کرده باشد،درینصورت می توان گفت نقاش روشنفکر(پیکاسو).یک آوازخوان ،همینکه صدای خوب و پرورش یافته داشت و تصنیفی را بطرز دگرتر و نوآوارانه ارائه کرد،آواز خوان است و در نقد هنر در صف هنرمند بررسی می گردد،اما این آواز خوان هرقدر که حنجره طلایی و محفل آراء باشد تا زمانی که صدایش به صدای اعتراض تبدیل نشود،با اوضاع درگیری مسؤلانه پیدا نکند،با نقد اجتماعی نیامیزد ،آوازخوان روشنفکر نخواهد بود.آواز خوان روشنفکر کسی است که حنجره اش پنجره شکن باشد(ویکتور خارا).سینماگر هرقدر در کارگردانی و پالش سناریو  عرق بریزد،هرقدر پول و زمان مصرف کند،هرقدر تلاش کند که هنر پیشه های خارجی را استخدام نماید،با تمام این زحمات اگر فیلمش نتواند،پرسشگر باشد، انگیزاننده باشد،اعتراضی باشد،نقد زمانه باشد،سینماگر روشنفکر نخواهد بود.چارلی چابلین(1889-1977)در هر فیلمش،نشان میداد که نظام بورژوایی چگونه انسان را به ماشین سود تبدیل کرده است،چابلین نه تنها استثمار و استبداد را به نقد می کشید که با اعتراض آتشین خود،شیوۀ آزادانه زیستن را ترویج میکرد.به این خاطر است که او جایگاه خود را در سینما به حیث یک روشنفکرجهانی تثبیت کرده است.

“آزادی تنها خلاصی از زنجیر نیست،بلکه شیوۀ زیستن است که با احترام گذاشتن به آزادی دیگران استحکام می یابد” نلسن ماندیلا

یک پروفیسور با آنکه در رشتۀ تخصصی خود دانشمند است،با آنکه پژوهش می کند،با آنکه سروکارش با کار فکری است.این پروفیسور اگر منتقد قدرت نباشد،اگر در صدای اعتراض اجتماعی شنا نکند،اگر از شخصیت و ظرفیت اندیشۀ خود در جهت سمت و سو دادن زمان استفاده نبرد،نمیتواند روشنفکر نامیده شود ،چنین شخصیتی می تواند در حوزۀ مقولاتی مانند دانشمند،متخصص،پژوهشگر،استاد … قرار بگیرد،نه روشنفکر . البته فراموش نکنیم آن بنمایه ها و شاخصه های بنیادینی که متفکر را به روشنفکر تبدیل می کند در تمامی آدمها بطور یکسان روی نمی دهد.یک دموکرات با آنکه ادعای تحمل و دگر پذیری دارد،می پندارد که در یک گفتگوی خردگرا،آزادی دیگران را برسمیت می شناسد،اما تجربه نشان داده است که حتا دموکرات این سرزمین هنوز در درون خود دموکرات نشده است.به همان شخصی میماند که برای دفاع از حقوق زن،حنجره پاره می کند ولی در عمل،آزادی زن را برگبار می بندد،گریبان میدرد اما زن خود را مانند کرزی از حرم ارگ بیرون نمی گذارد.

چشمه از بالا خت است و بدبختی ادامه دارد،انتلکتوئل کسی است که اولتر از همه ادعا و تأویل خود را نص مقدس نداند بلکه قابل نقد و تردید بیانگارد.یک لیبرال یا مارکسگرا زمانی روشنفکر است که اولتر از همه افکار و ادعای خود را قابل نقد و انکار بداند،در یک گفتگوی خرد گرا،به قدرت زدایی طرفین اعتقاد داشته باشد.خود را مالک حقیقت های بسته بندی شده نداند،چون حقیقت از تعارض و گفتگو ایجاد میگردد.و به همین طور یک مذهبی یا قومگرا،زمانی روشنفکر است که در موقعیت روشنفکری ،در خود به آزادی رسیده باشد،مرجعیت ها و مطلقیت های دینی و قومی را در تحلیل و تأویل دخالت ندهد.در گفتگو و کردار اجتماعی،به حیث یک انسان آزاد و کنجکاو به ظهور برسد.یک اته ئیست اگر همه چیز را با عینکی ببیند که از قبل در چشم مانده است،همه چیز را با فورمولی بسنجد که در نظام گالیله و انشتاین یا در هژدهم برومر و ناپلئون صغیر آمده است.با یک مسلمانی که با عینک جاودانه و تغیر ناپذیر،با کتاب الهی و احادیث،راز و رمز عالم را می سنجد،تفاوت ندارد.

روشنفکر و مسئلۀ قدرت،پرسشی است که با پرش ذوق آمیز حل نمی گردد.روشنفکر ،بنابر نقش و مسؤلیت خویش،ضد قدرت،منتقد قدرت و افشاگر قدرت است،زمانی که نقش و وظیفۀ خود را فراموش می کند و با زیر پا گذاشتن همه چیز،تلاش میورزد که به هر وسیله ای که می شود پایش به ارگ و قدرت برسد،به معنای آنست که تا هنوز مرز بین موقعیت روشنفکری و قدرت را درک نکرده است.موجودی که میخواهد در جام سلاطین و امیران شراب بنوشد،در بدل جام شراب،جام شوکران را در حلقوم سقراط می ریزد.نتایج فکر و عمل اینگونه روشنفکران و منورالفکران را نیز دیدید و دیدیم. جمهوریت سرخ خلقی/ پرچمی با تمام سوسیالیسم خواهی و روشنفکرنمایی،همان بلایی را بر سر این مردم آورد که جمهوری مجاهدین با اِعمال عدالت اسلامی… و لشکری از مدعیان روشنفکری در شرایط فعلی،در زیر سیطرۀ اشغالگران چند ملیتی، فاسدترین دولت عالم را با سخنرانی  ها و نوشته های خویش توجیه و ملمع کاری می کنند… بدبختی ادامه دارد.این بدبختی تیری است که بر سینۀ جمع نشسته است.فضای عمومی را زهر آلود کرده است.زندگی ما به تئاتر دایمی برای نمایش بدبختی و جهالت تبدیل شده است.ما تریاک و جاهلیت را برای جهانیان روی صحنه آورده ایم،ما گمان میکنیم که یک روزی دروازۀ این تئاتر بسته خواهد شد،ولی اگر عقل مان به همین گونه نابغگی کند صد سال دیگر صحنه بروی قهقۀ تماشاچیان باز خواهد ماند.

اقتصادان در حوزۀ تئوریک به همان نتایجی میرسد که دوکاندار بی سواد در پشت ترازو. چیزهایی وجود دارند که یک بیسوادِ متفکر نسبت به یک تحصیلیافتۀ مقلد،بهتر درک می کند.در کشور ما به همان گونه که جابجایی طبقاتی فوق العاده نوسانی است،و تغیرات طبقاتی بطور موروثی صورت نمی پذیرد،فقیر با یک چشم زدن به غنی تبدیل می گردد.به همین گونه،تجربه نشان میدهد که تغیرات فکری نیز بطرز عجیب الخلقه ای رخ میدهد.دین ستیز بروتی با یک چرخش کوچک به مومن ریشدار تبدیل می شود ، فرشته به شیطان،زندقه به مسلمه ، شکنجه گر به ستیزه گر. فردی که اندیشه از درونش تیر نشود، محکوم دایمی در چار برج استحاله و تلون است.

القاب،واژه های بی زبانی است که هرکس مطابق اوضاع برای منفعت فردی خود از آن سؤ استفاده می کند.مستبد خود را دموکرات می گوید،ابلیس خود را مسلمان جا می زند،نارسیست خود را مارکسیست می پندارد،خرد گریز خود را در زیر قبای عقل مطرح می کند،قاتل خود را از جنس قربانی میداند و شارلاتان خود را طبیب حاذق … افغانستان یگانه کشور بی پرسان و بی پاسخی است که هرکس خود را هر چه دلش می خواهد می تواند بنامد.پرسشگری از درون مغز این خطه گریخته است.ما در کشمکش با ایده ها ،از ناتوانی ذهنی بی پرسش مانده ایم.

تفاوت بین روشنفکر و شبه روشنفکر چگونه مکدر می گردد.تمایز بین روشنفکر و کارتونی روشنفکر چسان مخدوش می شود.روشنفکر دارای یک تعریف و یک معیار نیست که مطابق آن،آدمها را محک زد ، یکی را روشنفکر نامید ، دیگری را با نامیدن تاریکفکر و مرتجع از حوزۀ روشنفکری طرد کرد.یکی را اسطورۀ تفکر نامید یکی را ابلیس فریب،اما روشنفکر هر چه باشد مایه های پذیرفته شده و جهانشمولی وجود دارد که بدون آن، روشنفکر به مترسک میان خالی تبدیل می گردد.روشنفکر ترکیبی از بینش ،منش،روش و کنش است.روشنفکر در سطح ملی و پهنای جهانی ،سنتیزی از مُدل هاست.مُدل هایی که بوسیلۀ جنبش های اجتماعی و ایده های متفکرین و فلاسفه  شکل گرفته است.هر عصری روشنفکر خود را به میدان می آورد.هر ملتی مطابق نیاز های فرهنگی و نیازهای عملی، برای خود روشنفکر می سازد.این روشنفکر در هر هویت و هر مُدلی که تولید شود،اگر بخواهد روشنفکر باقی بماند،نمی تواند در لاک ها و چوکات ها نفس بکشد.روشنفکری پدیده ای است که همیشه در دالان آزادی پرسه میزند.روشنفکر سنتیزی از شاخصه های متفاوت روشنفکری است.مؤلفه هایی که فلاسفۀ جهان(زولا، بندا،سارتر،گرامشی،فوکو،سعید) و فرهنگ های مختلف دنیا در تولید آن نقش داشته اند.

پرسشگر ،نقاد،شکاک،متعهد،آزاده و کنجکاو

اندیشنده و مدافع عدالت ،حقیقت و آزادی

منتقد قدرت،در برابر قدرت

دیسکورس ساز و گفتگو گر

جمع کنندۀ اطلاعات،تحلیل،تأویل و داوری بر داده ها

تلاش مستمر و سیستماتیک در فعال بودن و اعتراض کردن

تولید کنندۀ متن،مؤلد روش و بینش و شیوۀ بهتر زیستن

خلاصه،هرکه پا کج بگذارد خون دل او بخورد

روشنفکر هرچه باشد از رنگ تعلق آزاد است.هر تعلقی ،آدمی را متعلق بخود می سازد.تعلق به مذهب،تعلق به قوم،تعلق به ایدئولوژی ،تعلق به سنت،تعلق به پول، تعلق به شهرت،تعلق به حکومت،تعلق به مکاتب …و هر نوع تعلق دیگر،اندیشنده را از اندیشیدن باز می دارد و تفکرش را،در محاصرۀ تعلق قرار میدهد.در حین نوشتن و گفتار،قید و بند ها و تعلقات،بطور شرطی خود را وارد صدا و مضمون می سازند.من نمی گویم که روشنفکر یک پدیدۀ پا درهوا و انتزاعی است،باز هم تکرار می کنم که روشنفکر می تواند که عضو یک قوم یا مذهب یا نژاد یا حزب و اندیشه ای باشد،اما روشنفکر زمانی روشنفکرانه به ظهور میرسد که حس دینی، قومی ،نژادی،حزبی و ایدئولوژیک خود را در نوشتن و اندشیدن در گفتار و مکالمه،در پرسیدن و تخیل ،عادتاً بروز ندهد.در نوشتار و گفتار خویش، همیشه  پرسنده و نقاد،منصف و مستقل باقی بماند.شهامت اینرا داشته باشد که تعلقات خود را نیز نقد نماید.

سارتر در سال 1964 جایزۀ نوبل را رد می کند، جایزه ای که شامل 1.3 میلیون دالر و شهرت جهانی ست .سارتر می خواهد با امتناع از گرفتن جایزه،موقعیت روشنفکری خود را تثبیت کند.ثابت می کند که از هرگونه تعلق آزاد است حتا از تعلق به جایزۀ نوبل.سارتر با نی گفتن به جایزۀ نوبل ثابت می کند که یک روشنفکر است، فیلسوفی که تعهد و عصیان را در ادبیات و کار روشنفکری مطرح می کرد،همین انسان معترض تا دم مرگ با اندیشه های مطروحۀ خویش،شجاعانه عمل می کند .سارتر یک فیلسوف روشنفکر بود،فیلسوف آزاده،با آنکه به سوسیالیسم و گرایشاتی به اگزیستانسیالیسم داشت اما به هیچ حزبی نپیوست و درکشور خود به حیث روشنفکر تبعیدی در دفاع از بشریت و انسان وفادار ماند.ده ها اثر ادبی و فلسفی نوشت، با نوشته هایش، اندیشۀ ادبی و فلسفی  تولید کرد.اما فقط مصروف نوشتن نبود بلکه در زمینه های اجتماعی نیز فعال بود و صدا و اعتراضش را بشیوه های مختلف بلند می کرد.جنگ دوم جهانی را محکوم نمود ،در جنگ ویتنام به حمایت از آوارگان برخاست،بخاطر آزادی زندانیان سیاسی دنیا مبارزه کرد.از پیکار مردم چیلی ،علیه پنوچت بدفاع برخاست. در سال 1960 به ملاقات چگوارا به کیوبا رفت.در جنبش 1968 پاریس با دست های معترض شرکت ورزید.بخاطر دفاع از عدالت و آزادی،”در دفاع از روشنفکران” به سخنرانی ها و مصاحبه های فراوان دست زد…همینست که سرانجام  در اپریل 1980 بیش از 50 هزار نفر در مراسم خاکسپاری فیلسوف اشتراک می ورزد.

دانشمندانی که روی شکافتن اتم برای تکمیل سلاح های جنگ اتمی  کار می کنند روشنفکر خوانده نمی شوند،آنها دانشمند هستند! فقط همین.اما اگر همین دانشمندان بر اثر وحشت از قدرت تخریبی سلاح هایی که امکان ساخت شانرا فراهم می کنند،گرد هم آیند و برای برحذر داشتن افکار عمومی  از استعمال بمب اتمی بیانیه ای را امضاء کنند ، روشنفکر به شمار می آیند./سارتر/در دفاع از  روشنفکران

6

تعارض

وقتی از مقولات روشنفکر و منورالفکر سخن به میان می آید،اغلب مقالات و رساله های وطنی ،ذهن فراموشکار ما را بسوی سید جمال الدین افغانی و محمود طرزی تا انتهای سدۀ نزدهم می کشانند…قرن نزدهم،در اروپا قرن انقلابات بزرگ علمی، فلسفی،هنری،اجتماعی و صنعتی است.قرن دیالوگ و تعارض خلاقانه است.قرن امپراتوری ها و استعمار مدرن.ولی قرن ما قرن سرد و ساکت،قرن چشم کشیدن و پادشاه گردشی،قرن بوق و ملوک الطوایفی،قرن  بی تعارض و بی کشمکش های فکری.قرن مستعمره و حرمسرای امیران.

تولیدات صنعتی،انباشت سرمایه،ظهور دولت های مدرن،پیدایی طبقات و ملت جدید ، شیوع بازار های تازۀ بین المللی،پیدایش امپراطوری ها و استعمار…،اینها امکانات و ظرفیت هایی اند که نیاز به استمرار انقلابات علمی و تکنالوجیک را فراهم و تضمین می نمایند.رشد نظام سرمایداری زمینه را برای گذار از فضای دین به قلمرو دانش رافراهم می سازد.تثبیت شدن جایگاه علم در جامعۀ مدرن (…پوزیتویسم اگوست کنت 1798-1857 و …)نوعی شیفتگی به علم و تکنالوجی را پیهم بشارت می بخشد.اگر در گذشته، دین ،ابزاری بدست سلطنت های مشروعه بود ، اینک دانش به ابزار دست امپراطوری ها ،تاجران،بانکداران و فابریکه داران تبدیل می گردد. بوروکراسی دولت های مدرن،بخاطر سودجویی و تکامل صنعت،عقل را به عقلانیت ابزاری تبدیل میکردند.قرنی که،عقل و علم، تکنالوجی و سرمایه،لشکرکشی و تجاوز،شهرۀ آفاق گشته بود .

در کشور های اسلامی (افغانستان ،ایران ، آسیای میانه،ترکیه،مصر، و مسلمین هند) که با دانش و تولیدات مدرن آشنایی ندارند،اینک مشروطه و مدرنیته به دغدغه و تفکر معیوب تبدیل می گردد.منورین و ترقی خواهان مسلمان از درون دین و سنت به دیدار علم و تکنالوجی و فرهنگ مدرن غرب می روند.تضاد بین دین و علم  همان چیزی است که در غرب بوسیلۀ دانشمندان ، فیلسوفان و هنرمندان بی پرده مطرح گردید.البته دانشمندان غربی(پس از میراث رنسانس و روشنگری و پس از تجربه های علوم طبیعی و انسانی،پس از خیزش های اجتماعی)علیه هیرارشی واتیکان می ایستادند و با صراحت لهجه می نوشتند که مسیحیت و علم دو پدیدۀ متضاد هستند،اولی عقیده و تعبد و ایمان است و دومی مشاهده و شک و تجربه.این حرفها دیگر کفرگویی و الحاد تلقی نمی شد،آنچه که دیروز برای استحکام پایه های سلطنت ها و اقتدار کشیشان ضروری بود، امروز تقدس زدایی میگردد و بجای آن چیز دیگری می نشیند چیزی که برای رشد صنعت،سرمایدار شدن طبقۀ جدید،انباشت سرمایه و اشغال جهان کمک مینمود.

و اما این موضوع (تضاد بین دانش و دین،تعارض بین عقل و ایمان)در بستر سلطنت ها و امیر نشین های اسلامی که نه میراث رفرماسیون،رنسانس و روشنگری را دارند و نه تجربۀ هنر، فلسفه و دانش مدرن، و نه افتخار انقلاب صنعتی و انقلابات اجتماعی را،اینان در سدۀ نزده نیز مانند عصر المنصور عباسی عمل می کرده اند و بهترین میراث موجوده شان در پایان قرن نزدهم ،خلافت عثمانی بوده با رونق حرمسرا ها و فسادها یش.

سلاطین اسلامی نه تنها در پی سرکوب دانش و فلسفه و هنر بوده اند،که شمشیر های بُران را بر گردن تصوف و معتزله و باطنی و رافضی و قرمطی نیز کشیده اند.بدلیل سانسور و سرکوب اندیشه و پرسش،این فرهنگ طی قرون پسین نتوانسته است، فیلسوف ، دانشمند و هنرمند تولید نماید.اگر چند تایی هم درخشیده اند با فتوای کفر و زندیق ، سرکوب گردیده اند،ابن مقفع،رازی،خیام،ابن سینا… در ادامۀ این سرکوب ها و توطئه هاست که در فضای قرن نزدهم،معضلۀ دین و دانش،عقل و ایمان،سنت و نوگرایی به بحث متضاد و محافظه کارانه تبدیل می گردد.در کشور و وضعیتی که مکتب و پوهنتون وجود ندارد،تعداد باسوادانش عمدتاً به درون و حواشی دربار می چرخد و این باسوادان به چندتا خوش نویس، میرزا ،مفتی ،دبیر ،شاعر،ملا،طلبه،مؤرخ، منجم، مترجم ، طبیب ،محتسب،کتابدار،قاضی، وزیرمقرب،محرر، غلام بچه،تبعیدی برگشته ، خلاصه می شود، تعارض و گفتگوی فکری نیز متناسب به همان وضعیت رنگ می گیرد.وضعیتی که گفتگو و مکالمه با سنت و تجدد،نطفه نمی بندد.

افغانستان که سدۀ نزدهمش به استثنای تلاشهایی در دورۀ امیر شیر  علی(1863-1879 که منتج به تأسیس کابینه، مطبعه، شمس النهار، فابریکه، تجارت،ترقی و دولت متمرکز ضد انگلیس گردید)،الباقی،در جنگ بین امیران و شهزادگان ،دو جنگ علیه انگلیس و در پایان به استبداد بیست سالۀ امیر عبدالرحمن خلاصه می گردد(1880-1901که منتج به اضمهلال کابینه، جریده،مطبعه،ترقی،منورالفکری و دولت مستقل گردید) .از این روست که در آغاز قرن بیستمش،رابطه بین سنت و تجدد،علم و اسلامیت ،مشروطه و مشروعه،بروی ویرانه های بجامانده از پایان قرن نزدهم،الزاماً بصورت خام و انتزاعی مطرح می شود و تا هنوز نیز نتوانسته این مسایل به پرسش ها و کنجکاوی های جدی و سیستماتیک بدل شوند، و از طریق بحث و گفتگو و نوشتن و از طریق ادغام با جنبش های اجتماعی به پدیدۀ درونزاد تحول نمایند.سرزمینی که در قرن هژدهم بجای نوشتن دایرة المعارفِ روشنگری و شانزه لیزه،طومار پانی پت و جنگ زرگری را تبیین کرد،در سدۀ نزدهم بجای تحریر گروند ریسه و اختراع خط آهن،کتیبۀ ریش و معاهدۀ گاو آهن،را رو نویسی کرد.با چنین وضعیتی،نمی تواند کلۀ قرن بیستم اش از گریبان قرون معیوب سلف بیرون نشود.حالا از کوزه همان برون تراود که در اوست.

7

سرمنشاء روشنفکری افغانستان

اگر روشنفکر کسی باشد که تاریکی ها را روشن می سازد،اگر روشنفکر کسی باشد که در درون فرهنگ،طرح تازه می افکند،اگر روشنفکر کسی باشد که دلاورانه فریاد می کشد و با مشتهای معترض موقعیت خویش را تثبیت می کند.صرف نظر از تعاریف بسته بندی شده،شاید بتوان آن عده متفکرینی که در ربع آخر قرن نزدهم و آغاز قرن بیستم،متناسب به ظرفیت خود می اندیشیدند،عمل می کردند و اندیشیده های شانرا مکتوب میکردند،جزء سرمنشاء های روشنفکری افغانستان نامید.روشنفکری ای که در آن زمان منورالفکری نامیده می شد.کاوش در اندیشه های مکتوب نشان می دهد که درین نسل،مهم این است که قلم و قدم شان صادقانه و با شرافت بر کاغذ و زمین می نشست، اینان را می توان آغازگران منورالفکری این خطه به حساب آورد. کسانی که توانسته اند طرح های اولیه را برای آیندگان بریزند.با آثار و متون خود کاری کنند که گوش برای شنیدن، چشم برای دیدن،سنت برای تجدد،استبداد برای فروریختن و تاریکی برای روشن شدن آماده شود. چیزهایی که آماده نبود و آنان با قلم و قدم می خواستند که حرف نو ببار آرند. من این شخصیت ها را که فکر و طریقه ای از خود بجا گذاشته اند،در زمرۀ سرمنشاء های روشنفکری افغانستان به حساب می آورم.

سید جمال الدین افغانی /منادی رفرماسیون و  پان اسلامیزم/1838-1897

محمود طرزی / شارح تجدد/1865-1933

ملا فیض محمد کاتب / مؤجد تاریخنگاری معاصر/1863-1931

مولوی محمد سرور واصف / معرف مشروطه/؟؟18-1909

کاکا سید احمد لودین / طراح سواد آموزی مدرن

حاجی اسماعیل سیاه گوزُک / آغازگر هزل و طنز/1857-1945

پروفیسور غلام محمد میمنگی / مؤسس نقاشی مدرن/1873-1935

عبدالرحمن کبریت / طلایه دار کنش و اعتراض/1893-1930

میرغلام محمد غبار / روشنفکر و مؤلد اندیشه/1898-1978

نسل اول روشنفکری. سید جمال،سخنور ،سیاستمدار و عملورز پرشور بود.با دریغ  و حیف،با آن استعداد و قلمی که داشته است در حوزۀ نوشتار چیز زیادی به سبک مدرن ننوشته است،یعنی متنی که بطور سامانیافته و تئوریک ،صورتبندی شده باشد، تولید نکرده است.زیادتر وقت سیدجمال در مکالمه با سلاطین،درتبعید و سفر،در تبلیغ و پرخاش،در تکفیر و سرگردانی سپری گردیده است.طرزی و کاتب ایجادگران متن اند و هزاران صفحه تولید نموده اند،شهید واصف،ایستاده مردن و مشروطه را به یادگار گذاشت.کاکا سید احمد،طریقۀ سواد آموزی را با نوشتن “طرز کاکا” برای ترویج سواد ابداع کرد.اسماعیل،مشهور به سیاه و گوزُک،مبتکر هزل و طنز در شعر و گفتار بود.پروفیسور میمنگی،نقاشی را بشیوۀ مدرن تأسیس کرد هنری را بوجود آورد که تا آنوقت حرام پنداشته می شد.شهید لودین مشهور به کبریت،رسم اعتراض رادیکال را در شعر و عمل و گفتار تثبیت نمود.و غبار یگانه متفکری از همان نسل است که با صراحت باید آنرا روشنفکر به مفهوم انتلکتوئل نامید.روشنفکری که از موضع عقل نقاد،مجموعه ای از بینش ،منش و روش را تولید کرد.غبار،سنتیزی از مُدل های روشنفکری است.در عمر طولانی خویش،در برابر هیچ قدرتی سر خم نکرد، تبیعد شد و بزندان رفت اما تسلیم زر و زور و مقام نشد،در قلم و قدم ،معترض و عاصی ماند،از حقیقت و عدالت دفاع کرد،در همۀ حالات دست از نوشتن نگرفت،دلیرانه زیست و شجاعانه به تولید اندیشه و روشنگری پرداخت.غبار،یکی از سرمشق های  پر جاذبۀ روشنفکری افغانستان است.

نسل اول،در شعر و نثر و سیاست شارح مشروطه وتجدد اند.اما شرحی که از تجدد و مشروطه می دهند اغلباً بیانگر سطحی نگری در مورد تفکر مدرن است.دینی کردن  تجدد و سنتی سازی مشروطه،خردِ وطنی را از تحلیل و کشمکش خالی می سازد. استبداد و حصار آهنین سنت،نمیگذارد که نسل اول با سنت گفتگو کند چون زمینه و پیشینۀ گفتگو وجود ندارد.این سنت از پایه ها و مؤلفه هایی تشکیل می گردد،که سالیان در سالیان دست ناخورده و بدون حرکت و تعارض باقی مانده است،تجدد طلبان آغاز قرن بیستم،در پرسشِ رابطه بین سنت و مدرنیته همان کج فهمی هایی را داشتند که روشنفکران آخر قرن بیستم داشتند.این مسأله در قرن بیست و یک نیز بدو دلیل برای ما سنگک نمایی می کند.دلیل اول این است که ما برای حل این معضله بطرز شایسته و پرسشدار نیندیشیده ایم و دلیل دوم این است که جامعۀ  کنونی ما در بسیاری مسایل، سنتی تر و عشیره ای تر از پیش گشته است.جامعۀ دیروزی این برتری را داشت که روشنفکرانش شیفتۀ اندیشه و اعتراض بودند اما جامعۀ امروز،با تمام دهل و سرنای پیشرفته،آنقدر زلیل شده است که در تار تار وجودش،معامله گری،چاکرمنشی،دروغگویی،پول پرستی،بی فکری،بی پرسشی،سهل انگاری،بی اعتراضی،سکوت،توطئه گری،جاسوسی،مافیابازی،و ده ها عیب و حشرۀ دگر لانه کرده است.نسل های گذشته در مقایسه با وضعیت فعلی،متفکرانه تر و عملی تر می اندیشیدند.با سنت و قدرت و استبداد معامله نمی کردند،اما امروزه با سرکار و سنت برخورد منفعت جویانه صورت می گیرد.

8

سنت و مدرنیته

سنت چیست و چگونه با مدرنیته در تعارض می افتد؟ شارل بودلر شاعر و منتقد سمبولیست فرانسه اولین کسی بود که اصطلاح مدرنیته را در مقالۀ “نقاش زندگی مردن” منتشرۀ 1863 درمجلۀ فیگارو بکار برد.درین مقاله،سه صفحه را دربارۀ شرح مدرنیته اختصاص داده است.مدرنیته تفکیک “بین امر گذرا و نا پایدار با امر پایدار و تغیر ناپذیر” است و سنت چیزی “پایدار و تغیر ناپذیر” ،نقد فشرده و کوتاهی که دنیای هنر و ادبیات را لرزاند.بودلر اولین منتقدی است که ایدۀ مدرنیته را صورتبندی می کند.

سنت با جاذبه های منحصر بخود و با تکیه بر منابع قدرت،بروی پایه های میراث می ایستد.مانند کشتی نوح در آب های ساکن لنگر می اندازد.سنت دارای دو نوع انرژی است.انرژی و ظرفتی که دینامیزمش به پایان رسیده است،و انرژی و پوتانسیلی که قدرت تغیر و شکوفایی را به همراه دارد.آن قسمتی که روسوم خشکیده و سنگک است،هرچند پویایی  ندارد اما دارای جاذبه و نیروست.گذشته ای است که در برابر حال و آینده می ایستد.گریه یی است که از لبخند انتقام می گیرد.

مدرنیته،بر عکس سنت،امر ناپایدار و گذراست.هر لحظه در حال نوشدن و دگرگونی است.هر سنت و هر میراثی که از درون حرکت کند،بروی ایستایی بخندد،مدرن است.مدرن ترانۀ تکامل است.هر چیزی که با حرکتش همسویی نشان ندهد خود بخود یا چهره بدل می کند یا نابود می گردد.مدرنیته در بعد فکری با جهش های شگفت انگیز فلسفی ،علمی،ادبی و هنری شکوفا شد و با توپخانۀ کالاهای  صنعتی، دنیا را تکان داد.مدرنیته فقط مجموعه ای از ایده های سامانیافته نیست بلکه مجموعه ای از جنبش ها و انقلابات اجتماعی نیز هست.این نکته دارای اهمیت بنیادین است که نسل اول منورالفکری افغانستان در زیر خروش علم و غرش کالا و تکنالوجی به تجدد و مشروطه روی آورده اند.جنبه های فکری و معرفتی مدرنیته که با اسطوره زدایی و تقدس زدایی به بیان می آمد،بوسیلۀ نسل اول،جذب نشد برای آنکه درک نشد.البته که نمی توانست در شرایطی آنگونه بسته و استبدادی درک شود ، ازینرو بطور احساساتی در سطح ماند.

در خطۀ خواب و تخیل،سنت دارای عناصر زیاد و پر اسرار است.و اما عنصرهای پایدار و تغیر ناپذیر ما شامل شعر ،تصوف،دین ،اسطوره ،میناتور و فلسفه است.که در حصار رسوم و عنعنه و عادات زندانی مانده است.غیرت، مهمان نوازی، مذکرسالاری ،قومیت، زن ستیزی ، افغانیت،معماری زیارتی ، فقدان تعارض و کشمکش فکری،فوران جنجال و تقابل فزیکی،غفلت در پرسیدن ، گریز از اندیشیدن ، زرنگی در غنیمت گرفتن،معافیت در جنایت و خیانت،سلطانیسم و تا جنگ علیه خود ادامه میابد… فلسفه که از قرن هشتم تا سدۀ دوازدهم میلادی جز تفکرات سنتی این خطه به حساب می آمد،متأسفانه از هفتصد سال به این طرف فلسفه و تفکر فلسفی از مغز و سینۀ این مردمان بسوی اسطوره و جادو گریخته است و سنت و میراث خلاصه می گردد به همان عناصر اربعه… شعر،در سرزمین ما یکی از ستون های سنت و اندیشه است. ما توسط شعر به اندیشه آمده ایم.یسنای زردشت با کلام موزون نوشته شد…طی هزار سال پسین پلۀ شعر و شاعران،آنقدر سنگین بوده است که نثر از سُبکی در ترازوی تخیل می لرزد.این شعر هزار ساله که در خانه ها و سینه ها مانند جسد فرعون مدفون مانده است، هیچ نقشی در تحولات فکری،علمی، تکنالوجیک ، فلسفی و اجتماعی این سرزمین ایجاد نکرده است .شابد بانگ برآریم که رباعیات خیام؟رباعیات خیام،بجای آنکه ذهن ما را تکان بدهد باعث لرزاندن افکار اروپایی می شود چون در اروپای پس از رنسانس و روشنگری بستری برای اندیشیدن ایجاد گردیده بود،برای وضاحت بخشیدن به بحث، کارکرد و نقش برانگیزانندگی شعر را در دو فرهنگ (شرق/غرب) جداگانه ببینیم.

سیرالعباد الی المعاد سنایی(1080-1142)منظومۀ شعر است،شعر تصوفی،منظومه ای است که بطور تمثیلی سیر و سلوک را بسوی دوزخ نشان میدهد. درین سفر پرماجرا و ترسناک،سنایی با پیر که رهنمای سفراست همراه می شود.پیر نماد عشق و جذبه و فنای انسانی است.

کمیدی الهی دانته (1265-1321)نیز منظومه شعر است،سفر بسوی دوزخ است ، رهنمای دانته درین سفر یک شاعر است(ویرژیل شاعر رومی سدۀ اول  70- 19 ق.م) این رهنما نماد عقل انسانی است.سیرالعباد برای سالکان راه سروده شده ولی کمیدی الهی برای مردم فلورانس و بشر.سیرالعباد بیان عشق و شهودی است برای جداشدن از عقل و آگاهی و کمید الهی ایده ای است برای شورش عقل.هردو منظومه دربارۀ حرکت عقل و سفر روح است تا دور دست های دوزخ و برزخ و بهشت…کمیدی الهی دانته،اولین اثر پخته و استادانه ای است که در عصر تاریکی در زیر سیطرۀ پاپ و کلیسای کاتولیک،از عقل انسانی بدفاع بر می خیزد.و شخصیت هایی را که در دوزخ ملاقات میکند خردمندان تاریخ جامعۀ بشری اند،کساینی هستند که عقل انسانی را در گفتار و نوشتار برسمیت شناخته اند:

خوشا آن که انگیزه ی هر چیز را باز شناخت

و هراس دلگیر و سرنوشت سنگدل و هیاهوی آخرین آزمند را زیر پا نهاد

و اما خوشبخت آن که خدایانی را که کشت را مددکارند

پان و سیلوانوس کبیر و پریان دریایی – باز شناخت/گئورکیک/ویرژیل

هومر،ارسطو،افلاطون،سقراط،دموکریتوس،اناکساگوراس،ویرژیل،ابن سینا،ابن الرشد ، بطلیموس، بقراط، جالینوس،طالس،امپدوکلس،زنون…کسانی هستند که در بلا تکلیفی  دوزخ  مصروف گفتگو هستند.گزبینش فلاسفه،دانشمندان و شاعران بزرگ عالم و قرار دادن آنان در دوزخ،طنز قدرتمندی است که سرایندۀ کمیدی الهی با چنگ زدن به این نماد ها، دفاع از عقل و اندیشیدن را ترویج می کند.سقراط بخاطر اندیشیدن،در حلقش شوکران ریختانده می شود،ابن سینا بخاطر نوشتن شفا و القانون با سوتۀ تکفیر استقبال می گردد.

کفر چو منی گزاف و آسان نبود

محکم تر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

در کمیدی الهی،تأکید بر خرد انسانی،رهنمایی عاقلانه، تمکین دربرابر فلاسفه و خردمندان تاریخ،چیز هایی است که تعارض بین عقل ویرژیلی  و حرص و آز پاپ و کلیسای کاتولیک را فراهم می سازد.از اینروست که کمیدی الهی کلید ورود به رنسانس می شود،اولین کبریت برای روشن کردن کوچه های تاریک قرون وسطامی گردد،این شعر در فلورانس نوشته می شود و مانند یک خورشید، ذهن فلورانس را تابان می سازد.فلورانس را می شوراند،فلورانس را به سوی خلاقیت و تحول میبرد، این شعر از طریق فلورانس همۀ اروپا را می جنباند،کمیدی الهی پایتخت فرهنگی دنیا را در قرن چهاردهم پی می افکند … و اما سیرالعباد سنایی به حیث یک منظومۀ شعری که حجم نبوغ سنایی کمتر از نبوغ دانته نیست ،چه تحولی را در ذهن و زمانه ایجاد می کند؟غزنۀ عصر غزنوی که عصر طلایی خراسان است،از جا نمی جنبد،چون سلطنت،معتاد به شعر مدحیه و تصوفی است.شعری که به خلافت و استبداد زیان نرساند.اوضاع فرهنگی از عقل و عصیان بنی آدم بیزار است.اینجاست که شرح دوزخ در سیرالعباد ،در ذهنیت عمومی رخنه نمی کند فقط عاشقان و سالکان طریقت را می لرزاند.چرا سیرالعباد به کلید رنسانس غزنه و خراسان تبدیل نمی شود؟سیرالعباد نمی تواند پایتخت فرهنگی بپا کند.آیا گفته می توانیم که این اثر ،عقل چند نفر مان را در قرن دوازدهم و عقل چند انسان را در قرن بیست و یکم تکان داده است؟چند نفر مان سیرالعباد را عاشقانه و پرسشگرانه خوانده ایم؟چرا نتوانست انقلاب ذهنی بیافریند؟تخیل آدمیزاد را بسوی خلاقیت هنری و علمی ببرد؟برای آنکه شعر تصوفی،دغدغه اش عقل و خرد دینوی نیست،در خود و برای خود تولید می شود،برای ترساندن و برای تطهیر و تخلیۀ روانی فرد.برای رسیدن به حقیقت عرفانی از طریق ادراک شهودی تا فنا فی الله.سیرالعباد سروده می شود اما غزنه از جا تکان نمی خورد،کلید ورود به رنسانس عقلی نمی شود،رفرماسیون بپا نمی کند،چون قدرت گفتگو،حرکت و جذب تحول تجربی را ندارد،به همین خاطر است که خواننده به اندیشیدن نمیرسد بل به ترسیدن و تصفیۀ اخلاقی و فنای فردانیت میرسد…سیرالعباد با پیر به حرکت می افتد،پیری که از عقل می گریزد و به عشق و شهود تمکین می کند.

پیر مرد لطیف و نورانی

همچو در کافری مسلمانی

هردو کردیم بسوی رفتن رای

او مرا چشم شد و من او را پای

روز اول که رخ به ره دادیم

بیکی  خاک   توده  افتادیم

افعی دیدم اندر آن مسکن

یکسر و هفت روی چار دهن

گفتم ای خواجه چیست این افعی

گفت کاین  نیم  کار بو یحیی

چون از آن کلبه رخ بره دادیم

بیکی وادی  اندر  افتادیم

دیو دیدم بسی در آن منزل

چشم در گردن و زبان در دل

پاره ای چون ز راه ببریدم

زآتش و آب  قلعه ای دیدم

قلعه ای در جزیره ای اخضر

وندران  جادوان   صورتگر

اژدها سر بدند  و ماهی دم

لیک  تنشان  بصورت  مردم

پیر چون دید ترس و انده من

گفت:هین ،لا تخف و لا تحزن

کوه را چون ز بقعه ره کردم

پیش آن که نکو نگه کردم

گفتم این راه چیست بر چپ و راست

گفت  حد زمانه  تا اینجاست

آن زمین چون زمانه  بنوشتم

تا ز حد زمانه    بگذشتم

در کمیدی الهی،همانگونه که ویرژیل شاعر رومی نماد عقل است.عشق و زیبایی نیز بوسیلۀ بئاتریس فلورانسی به بیان می آید.کمیدی الهی برای شرح متافزیک از  نماد ها و شخصیت های فزیکی استفاده می کند و این گونه کاربرد زبانی است که کمیدی الهی را به یک اثر فکری و فلسفی زمینی تبدیل می کند و زمینه را برای شورش های فکری و تخیلی و حس زیباشناختی فراهم می سازد.

آدمیزاده ای که گویی صدایش بر اثر خاموشی ممتد

نارسا شده بود،در برابر دیدگانم هویدا شد

در دوران حکومت تزار بدنیا آمدم در دوران خدایان دروغین در رُم زیستم شاعر بودم

تو استاد من و نویسندۀبرگزیدۀ منی زیرا من آن شیوۀ زیبای نگارش را

که مایۀ افتخارم شده،تنها از تو بعاریت گرفتم، ای خردمند نامی …

خرد و عشق نجاتبخش ایتالیای سرافگنده خواهد بود

امپراطوری که در اعلی علیین حکومت می کند،مرا که نسبت به آئین او عاصی بوده ام

شما که داخل می شوید دست از هر امیدی بشوئید

اینان نسبت به خداوند نه عصیان ورزیدند نه وفادار ماندند و تنها به خود اندیشیدند…

دریافتم که مردانی بسیار ارزنده درین نخستین حلقۀ دوزخ در بی تکلیفی بسر میبرند

آتشی را دیدم  که نیمکرۀ ظلمانی را روشن کرده بود

گفتم:تو که مایۀ افتخار علم و هنری ،صدایی را شنیدم که میگفت شاعر والا را بستائید

وی  هومرو شاعر رفعت و جاه است آن دیگری که می آید هوراس هجاگو

و سومی اوویدو و آخری لوکانو است

آنگاه جملۀ آنان مرا به لطفی بیشتر نواختند و در جرگۀ خویشم پذیرفتند چنانکه من

ششمین این خردمندان شدم ،

چون اندکی بالا نگریستم استاد جملۀ دانایان را دیدم  که در جمع فیلسوفان نشسته بود

سقراط و افلاطون را دیدم ،دموکریتوس را  که وی دنیا در نظرش زادۀ تصادف است

دیوجانس اناکساگوراس و طالس و امپدوکلس و ارقلیطوس و زنون را دیدم

ابن سینا و بقراط و جالینوس و بطلیموس و اقلیدس هندسه دان و ابن الرشد صاحب تفسیر بزرگ

و راهنمای خردمند من مرا از راهی دیگر از این مکان آرام بیرون برد و دوباره وارد فضای مرتعش کرد

کمیدی الهی/دوزخ/سرود اول-چهارم/ترجمه از شجاع الدین شفا

درب فلورانس در قرون وسطی بوسیلۀ شعر دانته باز شد و بزودی تحولات شگفت انگیزی در قلمرو نقاشی،پیکر تراشی، تئاتر،موسیقی،معماری، فلسفه،علم،… رخ داد ودر فلورانس اینهمه تحولات ذهنی موازی با فرهنگ شهری(مدنی)،تجارت ،بانکداری ، پسته خانه،سرک سازی،جمهوری…رشد کرد.

تصوف در هردو چهرۀ خود(پرخاشگر و سازشگر)،یکی از پایه های نیرومند اندیشۀ سنتی ماست. تصوف ،اندیشه های خود را بیشترینه از طریق شعر عرضه کرده و حجم شعر را بزرگتر ساخته است.سنت فکری ما که بوسیلۀ شعر،تصوف،دین و اسطوره و فلسفه بیان می شود،فاقد آن عناصری است که در عقل هلنی و بعد در کل مدنیت و خرد اروپایی شکوفا شد و اعجوبۀ شعر پا به پای هنر های دیگر تکامل کرد.سنت ما فاقد کشمکش های فکری و فاقد بسیاری از ظرفیت هایی بوده که در فرهنگ آتن و فلورانس شکوفا شده است بطور مثال این هنر ها را فرهنگ تاریخی ما نتوانست جذب کند:

تئاتر،نقاشی،پیکرتراشی،موسیقی،رقص،معماری ،نقد هنری،… چرا ما نتوانستیم این جنبه های خلاقیت بشری را جذب نمائیم ؟بخاطری که از طرف خلافت ها،امارت ها و سلطنت های اسلامی حرام پنداشته می شد و جزء لاینفک شرک ، الحاد ، زنادقه و بت پرستی قلمداد میگردید.سانسور دینی آنقدر کشنده و عمیق بوده که حتا نقاشان این سرزمین در دورۀ تیموری مجبور بوده اند که فیل را آنقدر خورد بسازند که به حیث پشه در نظر آید(میناتور).آنچه ما از نقاشی میدانیم همان الفینه و شلفینه است که مخفیانه برای تزئین حرمسرا های سلاطین بکار میرفته است.سنت تاریخی این خطه پر از شعر،دین،تصوف،اسطوره و فلسفه بوده است.آنچه در سنت و کلیت تاریخی مشاهده نمی شود ،حضور نقد،آزادی و عقلانی شدن فرهنگی است…سنت و میراث را شناختن به معنای مکالمه کردن است.رد و انکار سنت همانقدر بی مایه و سطحی است که شیفتگی به مدرنیته.

مدرنیته،که گسستن،مکالمه،جذب و مقابله با سنت است،مجموعه ی کاملی از  تعارضات و مسأله سازی و اندیشیدن بر مبنای عقل خود بنیاد و انسان محور است.از ” من می اندیشم پس هستم” رنسانسی آغاز میگردد و به “من احساس می کنم پس هستم” روشنگری تحول می یابد ،با عقل نقاد و  بزیر پرسش بردن خودِ عقل ادامه میابد.این مجموعه خود را در فلسفه،علم، ادبیات ،معماری،اصلاح دینی،هنر (تئاتر ، موسیقی، نقاشی ،پیکر تراشی،رقص،عکاسی)،ایزم و ایدئولوژی،صنعت،تکنالوجی، تجارت،استعمار ،امپراتوری ، ناسیونالیسم ، هومانیسم ،سکولاریسم نشان داده است.ما که بلحاظ تاریخی در افلاس معنوی و فقدان خلاقیت سرازیر بوده ایم ،اینک چگونه می توانستیم در گفتگو با سنت،جذب سنت،گسست از سنت ، انکار سنت و نقد و تعارض با سنت و از درون سنت بسوی تجددی برویم که درک آن به حیث صندوق سربستۀ اندیشه ها و پرسش ها از ظرفیت ذهنی و اجتماعی مان خارج بود.

در کشور های پیشامدرن رسم برین است که از شخصیت های مطرح خود اسطوره می سازند،از کاه کوه می آفرینند و از کوه کاه،شیوۀ نوشتن و شیوۀ گفتن ،به تولید افسون و افسانه منتهی می گردد.ما هیچگاهی از اسطوره ها و حماسه های تخیلی خود اسطوره زدایی و افسون زدایی نکرده ایم.در نوشته ها و متن ها با دید تقدس زدایی وارد نگشته ایم. یکی از بدبختی های ما قلم بدستان امروزینه این است که در درون غرور و افتخارات کاذب نفس می کشیم.شکاف بین گذشته و حال را دیده نمی توانیم.گاهی حقیقت و اسناد را بخاطری پنهان میکنیم که غرور این سرزمین لطمه نبیند و یا اینکه خطۀ سلحشور به قحطی قهرمان دچار نشود.نعره های کاذب را شنیده ایم و سطر های جاذب را خوانده ایم که عصر روشنگری در افغانستان از نشریۀ شمس النهار دورۀ امیر شیرعلی(1863-1879)آغاز می گردد اینها گزافه ای بیش نیست ، گوینده نمیداند که عصر روشنگری عصر خردگرایی است،عصر اندیشیدن مستقلانۀ ذهن آدمی بدون مدد دیگری است.و اما در نشریۀ شمس النهار نمی توان از مقالات تحلیلی و علمی حرفی بمیان آورد،نمی توان از مستقلانه اندیشیدن در آن چیزی یافت.شمس النهار پدیده ای است که حضور فزیکی خود را به حیث اولین نشریه در تاریخ مطبوعات کشور تثبیت می کند نه حضور فکری و روشنگرانه را.

تجدد،مشروطه،ملت،دولت،قانون،عدالت،آزادی،حق ،شهروند، فردیت ،رأی، مجلس، انتخابات ،معارف ، استقلال،مطبوعات،جامعۀمدنی،معارف،ناسیونالیسم،قدرت،علم،    هنر، … مفاهیم تازه با تعاریف مدرن هستند. آیا میدانیم که نسل اول منورین که بنام مشروطه خواهان،منورین و متجددین یاد می گردند ،چی درکی از مشروطه و تجدد و قانون و شورا و فرهنگ جامعۀ مدرن داشتند؟جامعۀ مدنی و شهروند را می شناختند؟ماکه در قرن بیست و یک  زندگی می کنیم بدلیل داشتن ذهنیت سنتی، از درک تفکر درونی مدرنیته عاجزیم و نمی توانیم پرسش های بنیادین و تعارض بین مدرنیته و سنت را مطرح نمائیم،چه بسا که پیشکسوتان ما در آنزمان به درک این اندیشه ها و مفاهیم رسیده باشند.ما چاره ای نداریم مگر فقط متکی به اسنادی که از قلم خود شخصیت های مترقی و مبارز پیشکسوت برجای مانده است،با عقل انتقادی قضاوت نمائیم.نه آنچه که دیگران دربارۀ آنان،بر مبنای حُب و بغض گفته اند و نوشته اند.

مشروطۀ افغانی،تجدد نوبنیاد افغانی،منورالفکری افغانی،میراثی است که بدون وصیت نامه به ما انتقال یافته است.تاریخ غیر مکتوب،معضله ای ست که تا هنوز بحث و داوری را از ما گرفته است.هر نسلی که مرده است نسل بعدی را در یک خلای تاریخی پرتاب کرده است.تاریخ مبارزاتی ما به دلیل استبداد دربار و بی ظرفیتی اوضاع،و نبود شجاعت در قلم ،شفاهی مانده است.

“محمود بیگ طرزی چنانچه بیاید اقدام درین کار کرده،به نگارش و نشر و توزیع سراج الاخبار افغانیه مواظب گشت و عاجز عاثر به تحریر سراج التواریخ مامور و سرافراز گشت… و قضیۀ مشروطه که اسم آن را اهالی مجلس متعهد نمی دانستند و در خیالی که بدان متهم شدند نبودند،از جمله قضایی است که کتاب جداگانه به کار دارد که نگار داده شود،که چه ستم از قوه به فعل آمده،چه جورها به روی روز محبوسین آمد.باری چون نگارنده مزد کار و مقید به اختصار بود،از تشریح آن صرف نظر نمود.”

ملا فیض محمد کاتب/سراج التواریخ/جلد چهارم/بخش سوم/ص.۳۸۰

به غیر از بگیر و ببند و بیار

حکومت ندارد دگر هیچ کار

8

رفرماسیون

ارنست رنان (1832-1892)فیلسوف فرانسوی در 29 مارچ  1883سخنرانی مشهور خود را دربارۀ “اسلام و علم” در یونیورستی سوربون پاریس ایراد می کند که در 30 مارچ در روزنامۀ دیبا منتشر می گردد :

” اسلام تحقیر دانش و حذف جامعۀ مدنی است.این بدویت هولناک اندیشۀ سامی مغز انسان را تنگ کرده ،راه را بر هر دیدگاه لطیف،هر احساس ظریف و هر کاوش خردمندانه بسته است…اسلام نه تنها مشوق علم و فلسفه و بحث آزاد نیست بلکه مانع علم و فلسفه هم هست.اسلام سدی است در مقابل تفکر و اندیشیدن دربارۀ حقیقت پدیده ها و اشیاء.خرد ساکنان سرزمین های اسلامی ناقص و اندک است … فیلسوفانی چون کندی،فارابی،ابن سینا ابن زهر و ابن رشد که در تمدن اسلامی چهره نمودند ،جز الکندی بقیه غیر عرب هستند… نمی گویم که اسلام ،سرکوب کردن اندیشه های آزاد را خشن تر و جدی تر از دیگر ادیان انجام داده،ولی این سرکوب کردن ها در اسلام،مؤفق تر از دیگر ادیان به پیش رفته است… افتخار ورزیدن اسلام به جهت اینکه دانشمندانی همانند ابن سینا و ابن رشد را به جهان عرضه داشته اند،شبیه این است که آئین کاتولیک به گالیله افتخار کند…”

ارنست رنان/دیبا/مارچ 1883

در قرون وسطا،در کشور های اسلامی(از سدۀ هشتم تا دوازدهم میلادی)،فلاسفه ای که با تولیدات علمی و فلسفی خویش،به دانش و فلسفۀ بشری خدمت کرده اند ،اهل غیر عرب یعنی از اهالی عجم بوده اند.زبان رسمی درین زمان عربی بود چون خلافت دمشق و بغداد(662 – 1258 میلادی)بخاطر گسترش دین،به اجباری کردن و مقدس سازی این زبان ضرورت داشتند.همانگونه که زبان لاتین در امپراطوری روم و پس از آن( تا رفرماسیون مارتین لوتر در 1517 میلادی که اولین بار انجیل از لاتین به آلمانی ترجمه می شود)،زبان رسمی کلیسای کاتولیک بود و نویسندگان اروپایی مکلف بودند که تألیفات علمی و فلسفی و ترجمه های شانرا بزبان لاتین انجام بدهند. زبان رسمی واتیکان لاتین بود و زبان رسمی خلافت،عربی.

اگر تمامی فلاسفۀ دورۀ اسلامی عربی نویس را فهرست نمائیم بزودی به این فهم نزدیک می شویم که هیچ کدام از فلاسفۀ بزرگی که بر فلسفه و دانش جهانی تأثیر انداخته اند و آثار علمی و فلسفی شان بعد از ترجمه در یونیورستی های غرب تدریس میشده است،،از نژاد عرب و خاستگاه عربی نبوده اند.یا از خراسان و پارس و خوارزم برخاسته اند یا از سمرقند و غرناطه و اندلس :

1 . ابن مقفع (720-757میلادی) / پارس/ ایران

2 . الخوارزمی (780-850 م) / خوارزم / ازبکستان

3 . ابوزید بلخی (850-934 م) / بلخ / افغانستان

4 . ابونصر فارابی (872-950 م) / فاریاب//افغانستان

5 . زکریای رازی (865-925 م) / ری / ایران

6 . ابن راوندی (827-911 م) / اصفهان/ ایران

7 . ابن سینا (980-1037 م) / بلخ/ افغانستان

8 . البیرونی (973-1048 م) / غزنه / افغانستان

9 . ابن مسکویه (932-1030 م) / ری / ایران

10 . ابن زُهر ( 1094-1162 م ) / اندلس / اندولسیا-اسپانیا

11 . ابن طفیل (1105-1183 م) / غرناطه / گرانادا- اسپانیا

12 . ابن باجه (1095-1138 م) / اندلس

13 . ابن رشد (1126-1198 م) / اندلس

14 . عمر خیام (1048-1131 م) / نیشاپور / ایران

ابن خلدون(1332-1406 میلادی) که بزرگترین تاریخ نگار و جامعه شناس عرب پنداشته می شود در مقدمۀ تاریخ العبر می نویسد:

” حاملان علم و دانش در تاریخ اسلام همگی از اعاجم بوده اند و در میان دانشمندان برجسته در تاریخ اسلام، شخصیتی عربی نژاد حضور نداشته است ”

در فرهنگ غرب،ارنست رنان اولین فیلسوفی نیست که در مورد تاریخ دین،رفرماسیون و تعارض بین دین و دانش می نویسد،فیلسوفان دایرة المعارف در عصر روشنگری درین مورد زیاده از حد و پندار نوشته اند،فیلسوفان و دانشمندان مدرن نیز(هگل،کنت،دو توکویل،دورکیم،فویرباخ ،مارکس، نیچه، وبر، داروین ، مورگان،فروید،سارتن…)درین مورد متن های زیاد ایجاد  کرده اند.رنان نیز یکی از آن فیلسوفانی است که راه پیشکسوتان خود را به حیث یک مؤرخ علم ادامه داده است.برای ما نظریات رنان بخاطری جالب است که سید جمال الدین افغانی به پاسخ آن پرداخته و افکارش را آزادانه در یک نشریۀ بدون سانسور به تاریخ سپرده است.

سیدجمال الدین افغانی(1838-1897) به حیث یک متفکر مترقی و تحول طلب،به حیث یک اصلاحگر دینی، از کابل و تهران می گریزد.در استانبول و مصر و هند از طرف شیخ الاسلام ها،به الحاد متهم می گردد .و به همین خاطرست که سید جمال در هر اقامتی قامت تازه می افرازد،قامت متلون مذهبی،قومی و فکری.آواره تر از هر نویسنده و متفکرشرقی است،با ارگ و دربار بزودی می پیوندد و بزودی میبرد.با سلاطین مکالمه می کند و پس از تکفیر و تماشای بلاهت از خلیفه و امیر دور می شود.از دربار امیر شیرعلی به دربار ناصرالدین شاه قاجار، ترکیه، مصر ، هند، پاریس ، لندن ، مسکو و سرانجام باز به دربار خلیفه عبدالحمید عثمانی در استانبول. نخبگان کشور های اسلامی در قرن نزدهم، تفکر رفرماسیون را بخود جذب می کنند که سیدجمال الدین افغانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده(1812-1878) در ایران عصر قاجار و افغانستان عصر شیرعلی نمونه های جدی آن بشمار می آیند.این هردو متفکر در زمینۀ اصلاح دینی تحت تأثیر ارنست رنان بسوی این بحث کشیده شده اند.

سید جمال که در پاریس اقامت دارد،در 18 می 1883 پاسخی و ظاهراً ردیه ای علیه مقاله و سخنرانی ارنست رنان(به کمک خلیل غانم مربوط به گروه ترکان جوان مقیم پاریس)بزبان فرانسوی می نویسد که در همان نشریۀ دیبا در پاریس بچاپ می رسد:

“محترما !                                                                                                                                  درشمارۀ صادره مؤرخ 29 مارس روزنامۀ وزین شما متن سخنرانی در مورد”اسلام و دانش” را مطالعه کردم که توسط آقای رنان معروف در یک محفل پرشکوه ایراد شده است.آوازۀ ایشان سراسر غرب را فرا گرفته و به دور ترین نقاط کشورهای شرقی نیز رسیده است.

… فیلسوف برجسته کوشیده است تا نخست بر این امر استدلال کند که دین اسلام در جوهرۀ خود با پیشرفت علوم ضدیت دارد و سپس مستدل سازد که ملت عربی در طبیعت و سرشت خود با فلسفه و علوم ماورای طبیعی سازگار نیست… در رابطۀ مفکورۀ نخست باید بگویم که در میان ملت ها هیچ ملتی را نمی توان یافت که از آغاز نشأتش قادر بوده باشد تا راه عقل و خرد محض را پیش گیرد …حقیقت این است که دین اسلام کوشیده که برای علم خفقان ایجاد کند و از رشد آن جلوگیری کند. البته اسلام در مانع شدن از روی کارآمدن جنبش عقلی و فلسفی در جهان اسلام و منحرف کردن خرد انسان ها از سرگرم شدن به دست یابی به حقایق علمی پیروز هم شده است. اگر اشتباه نکنم عین همین کوشش ضد علم و عقل را آیین مسیحیت هم انجام داده. تا جایی که من می دانم رهبران محترم کلیسای کاتولیک تا هنوز که هنوز است دست از مخالفت و دشمنی خود با علم نکشیده اند… آموزگارانی در میان انسانها بروز کردند که هرچند یارای آن را در خود ندیدند که مردم را به راه عقل و خرد بکشانند،اما نگاه آنها را به سوی دور دست های عالم غیب معطوف ساختند و افق های فراخی را در مقابل دید آنها گشودند که باعث رضاعیت خیال شان گردیده و مجالی را برای آنها فراهم آورد تا در فضای آن از درد هایی بنالند که به علت بی بهره ماندن …آیا کسی می تواند انکار کند که تهذیب دینی،چه از نوع مسیحی باشد یا اسلامی یا بت پرستانه،یگانه رهنمای ملت ها برای خروج از حالت درنده خویی و پیشرفت در مسیر مدنیت بوده است؟

اگر این درست باشد که اسلام مانعی فراراه پیشرفت دانش های بشری ایجاد کرده آیا ما می توانیم بگوییم که این مانع برای ابد پابرجا خواهد ماند و از بین نخواهد رفت؟ در این نقطه چه تفاوتی میان دین اسلام با دیگر ادیان است؟ همۀ ادیان ناروادار هستند. البته هرکدام از آن ها به شیوۀ خود. دین مسیحیت ( منظورم جامعه ای است که آموزه ها و تعلیمات مسیحیت را برگرفته و آن را مطابق زندگی خود دگرگون کرده) از دورۀ نخستی که به آن اشارت کرده ای ( عصر و حیات دین مسیحیت) گذشته و حالا که از چنگال دین رهایی یافته و به استقلال خود رسیده به سرعت برق و باد در جادۀ پیشرفت و دانش گام می گذارد. این درحالی است که جامعۀ مسلمان تا هنوز از قبضۀ آهنین دین اسلام رهایی نیافته. اگر این نکته را مدنظر قرار دهیم که مسیحیت چند سده پیشتر از اسلام در جهان ظهور کرده، من هیچ دلیلی نمی بینم برای ناامیدی از آمدن روزی که جامعۀ اسلامی زنجیرهای دست و پاگیرش را پاره کند و با عزمی راسخ و خلل ناپذیر در جادۀ تمدن و ترقی همانند کشورهای غربی ای که آیین مسیحیت نتوانست آن ها را از رسیدن به ترقی و پیشرفت مانع شود با آن که مسیحیت رفتار خشن و بی تسامحی از خود نشان داد… پس از این که اسلام نیرومند شد و توانست پایه های خود را مستحکم کند، تلاش ورزید همۀ انواع علوم و دانش ها را از میان بردارد. استبداد زمامداران هم بهترین یاورش بودند برای انجام دادن این کار…”

سید جمال الدین افغانی/دیبا/جمعه 18 می،1883 ،ترجمۀ عبدالاحد هادف

سید جمال الدین،درین مقاله در هویت دوگانه به ظهور میرسد.در هویت یک متفکر غیر مذهبی و هویت یک نوگرای دینی.در هردو حال،با رنان در مورد تعارض بین علم و اسلام  از درِ مدارا پیش می رود.در مقالۀ خویش تلاش می کند که ” قبضۀ آهنین دین اسلام” و” استبداد زمامداران” را یکجا مورد نقد و بررسی قرار بدهد.نویسنده درین نوشه،با آنکه عمامه و چپن دارد ،اما دارای اندیشه و تأویل مدرن است.همانگونه که رفرماسیون مسیحی،قصر واتیکان را لرزاند و به دورۀ معماری گوتیک نقطۀ پایان گذاشت،اصلاحگر دینی شرق نیز میخواهد با برپایی جنبش اصلاح دینی،قصر خلافت و کاخ امارت را بلرزاند و به معماری گنبدی نقطۀ پایان بگذارد.

محمد عبدُه(1849-1905)رفرماسیونیست مصری،که شاگرد سید جمال الدین بود و میخواست پاسخ و ردیه ای استاد خود را به عربی ترجمه و انتشار بدهد اما بعد از مداقه در مطالعۀ متن فرانسوی از ترجمه و انتشار عربی آن منصرف می گردد چون گمان میبرد که سید جمال درین مقاله از تفکر ردالدهرین به تفکر سازش و مدارا رسیده است.می پندارد که این ردیه نه تنها به ارنست رنان جواب شرعی نداده بلکه خود را به الحاد و زندقه نزدیک کرده است… پسانتر ها بعد ازآنکه مقاله به عربی ترجمه شد ،سید جمال الدین افغانی از طرف برخی از مفتیان مصر و ترکیه و هند و ایران برای چندمین بار به زندقه و الحاد متهم گردید.

9

تجدد

محمود طرزی (1865-1933) اولین منورالفکر به مفهوم مدرن آنست.بزودی ایده و کنش طرزی به سنت و مرجع تبدیل می گردد و نسل همان عصر ، نوشتن و فکر تجدد را از او تقلید می کنند.طرز لباس،شکل زندگی ،تألیفات ،ترجمه ها و مقالات طرزی،مجموعه ای از احساس و تفکر جدید را در کشوری بشارت می بخشد که تازه از زیر شمشیر خونین امربالمعروف ضیاء الملة الدین سربلند کرده است.طرزی نشان می دهد که ترویج تجدد و منور الفکری در درون یک فرهنگ عقل گریز،بسته و استبدادی،کار آسانی نیست.برای آنکه شدت اختناق و تفتیش عقاید دورۀ طرزی را بطور ملموس درک کرده باشیم، دورۀ امارت طالبان را مدنظر بگیریم(1996-2001) درین دوره در زیر قمچین دستگاه امر بالمعروف طالبی،آیا کسی می توانست از مشروطه و تجدد حرف بزند؟ مگر می توانست دریشی و دامن بپوشد،لبخند بزند،ریش بتراشد،آرایش کند،تلویزیون ببیند؟آیا یک آقا می توانست بدون ریش و لنگی از جاده عبور کند؟مگر یک بانو می توانست بدون محرم شرعی به تنهایی از دروازۀ حویلی بیرون شود؟ بیاد داریم و بیاد دارند که کسی قادر نبود حتا اکسیجن را با گرفتن نام آن،تنفس کند.آزادی ،اکسیجن جامعۀ غیر استبدادی است.ما که در قرن بیست و یکم دربارۀ منورالفکران آغاز قرن بیستم قضاوت میکنیم ،نمی توانیم جانب انصاف را مراعات نکنیم.

درک طرزی از تجدد و افکار اروپ،در تألیفاتی خلاصه شده است که ما هنوز بعد از یک قرن،در فهم تعارض بین سنت و تجدد در همان خلایی سرگردانیم که طرزی سرگردان بوده است.درجۀ تجدد و اندیشیدن طرزی را می توان از روی مقالات و تألیفاتش سنجید:

1. سیاحت در سعادت/خاطرات سفر از دمشق تا دارالخلافۀ عثمانی/  1888 م

2. سیاحت نامۀ سه قطعۀ روی زمین در 29 روز /1891

3. روضۀ حکم / 1891مجموعۀ 28 مقاله

4. از هر دهن سخنی و از هر چمن سمنی /1891 مجموعه 38 مقاله و شعر

5. جغرافیای منظوم افغانستان /1905

6. علم و اسلامیت /1912

7. آیا چه باید کرد؟/1912

8. ادب در فن یا محمودنامه /1913

9. توحید خالق یگانه بزبان موالید ثلاثه/اثر منظوم /1914

10. دیدنی ها و شنیدنی ها/ تاریخ و خاطرات /1933

11. ترجمه های آثار علمی و ادبی و مقالات زیاد در سراج الاخبار(1911-1919)

برخی ها شاید به این پندار باشند که ما از ابتدای قرن بیستم تا ابتدای قرن بیست و یکم،بلحاظ کار منسجم فکری،کلوخ در آب مانده ایم  و از جویبار عقل تیر شده ایم.از پان اسلامیزم ،ناسیونالیزم ، تجدد و مشروطه به پراگندگی،استخوانشکنی،ارتجاع و مشروعه رسیده ایم.از ملا سرور به ملا عمر.از امان الله به کرزی.پیشکسوتان،بدلیل موقعیت اسفبار فرهنگی ، با صداقت زیاد و سواد کم،ضعف فکری و عملی شان کمتر است، اما متأخرین و کتله های جاری که نام روشنفکر را مانند کلاهِ متبرک،مثل تلی از اطلاعات بر سر مانده اند ،ضعف شان بمراتب بیشتر است.

طرزی نخستین نویسنده ای است که بیشتر از هر همعصر خود،بیشتر از هر مشروطه خواه و متجدد افغان،نوشته است. حجم نوشته های طرزی (مقاله و کتاب و ترجمه)آنقدر زیاد است که فقط می توان آنرا با حجم نوشته های ملا فیض محمد کاتب(1863-1931) مقایسه کرد.من درین نوشتار قصد بررسی افکار کاتب را ندارم فقط میخواهم بگویم که کاتب نیز مانند طرزی و در عصر طرزی در تمامی لحظه های حیات دست از قلم نگرفت و با نوشتن و تولید تاریخ درگیر بود.از کاتب تا هنوز هزاران صفحه به چاپ رسیده است . نوشتن و تولید متن،برای من بسیار اهمیت دارد.چون متن زمینه ای برای قضاوت،تأویل و آموختن است.آنچه که مکتوب می شود،به حیث پیشامتن،اندیشه های امروز ما را صیقل میزند.کاتب هزاران صفحه دربارۀ عصر امیر حبیب الله و عصر امانی مینویسد،اما متأسفانه که در مورد مهمترین حادثۀ مدرن یعنی جریان مشروطه و تجدد که خودش نیز در رابطۀ مشروطه، زندانی میشود،سکوت میکند،میترسد و چیزی نمی نویسد.جریان روشنفکری افغانستان، همیشه از درد شفاهی بودن و نانویسی رنج کشیده و در خلای قضاوت،افلیج مانده است.

آثار کاتب:

1 . سراج التواریخ /چهار جلد

2 .تاریخ عصر امانیه

3 . تذکرة الانقلاب

4 . تاریخ حکمای متقدم

5 . نژاد نامۀ افغان

و و و

روشنگری و مدرنیته،محصول یک فرهنگ فوق العاده پویا است.فرهنگی که برپایۀ عقل نقاد و فردیت غیر متافزیک بنا شده است.فلسفه،علم،هنر و ادبیات و جامعۀ نوین خلق کرده است.جامعه ای که در آن طبقات و مناسبات جدید بورژوایی جانشین مناسبات کهن و سنتی گردیده است.افغانستان بعد از چند قرن سکوت،وارد قرن بیستم می شود، محمود طرزی با آنکه استانبول و اروپا را دیده و زیسته است،با آنکه امکانات دربار عثمانی و دربار امیر حبیب الله در خدمت او قرار داشته است(کتابخانۀ دربار،کتابخانه های شخصی،نبود غم نان،سیاحت ها،همنشینی باشخصیتها ومدرنیست های ترکی..)ولی درکش ازمدرنیته و  روشنگری،درک گسسته و سنتی است.درکی مبتنی بر دین و احساسات ناب ملی است.از همینروست که در اغلب مقالات ،تألیفات ،اشعار و عمل خویش در دایرۀ عقل تکنولوجیک ، ناسیونالیسم قومی،سلطنت اسلامی و پان اسلامیسم گیر میماند.طرزی تلاش می کند تا رابطۀ عاقلانه بین عقلِ دینی و عقلِ مدرن برقرار نماید.با آنکه سابقۀ ملایی و مذهبی ندارد اما میکوشد عقلانیت و روحانیت را پیوند بدهد. احساسات ملی و تفکر دینی،دو عامل نیرومند سنتی است که طرزی را نمی گذارند،به درون تفکر مدرن (فلسفه ،علوم اجتماعی،سیاست،هنر…) فرو رود و مستقلانه بیندیشد.نوشته های طرزی گرایش و  شیفتگی به ظواهر تمدن را با احساسات مستانه بیان می دارد.جایگاه عقل و خرد در نوشته ها،به عقلانی شدن و خود بنیادی نمیرسد.

معتزله،در دنیای اسلامی اولین جریانی است که با واژۀ عقل،در حوزۀ دین،برخورد عقلانی می کند،عقل را بر نقل ترجیع می دهد.واصل بن عطا(متولد مدینه 700-748 میلادی)مؤسس معتزله،بر خلاف فقها،به این باور میرسد که عقل و خرد انسانی،مرکز تفسیر و زندگی اسلامی است.انسان موجودی است خود مختار.معتزله در تعارض بین حدیث و عقل،از عقل دفاع می کند.مفهوم “عقل” در آئین معتزله اقتباسی از عقل یونانی است،اما عقل معتزله با عقل یونانی که رخ به مکالمه،علم و  فلسفه و هنر است،تفاوت دارد. عقل معتزله برسمیت شناختن عقل در چوکات دینی است.عقل یونانی نقبی بسوی پرسیدن و اندیشیدن است.

طرزی،در سرگیچۀ همان تناقضی گیر میماند که تمامی مدرنیست ها و منورین آنزمان گیر مانده بودند.برخورد عقلانی به عقل و علم.وضعیت مهلک و تکاندهنده است،از یکسو شیفتگی به علم و مدرنیته و از سوی دیگر  محدویت های دینی و قالب های آهنین سنت.رابطه بین دین و دانش ،دین و تکنالوجی،دین و استعمار،دغدغه ای می شود که طرزی را تا آخر عمر می کاود.آنگونه که سید جمال الدین در مورد علم و اسلامیت مقاله نوشت، اینک طرزی نیز در برخی از نوشته های خود و در رسالۀ ” علم و اسلامیت” تلاش می کند که در دایرۀ عقاید اسلامی از علوم طبعیه،حکمیه،ریاضیه و کیمیویه دفاع کند.طرزی با زیستن و نوشتنش نشان می دهد که شیفتۀ علم،ترقی،استقلال، تجدد و اتحاد اسلامی است.ولی مهم این است که طرزی چقدر این فضا ها و این مفاهیم را بطرز مدرن،یعنی در بستر عقلانیت مدرن درک کرده است و چقدر در سائقۀ وطنی و احساس مذهبی ،غرق مانده است.

آن شهسوار حسن که نامش تمدن است                                                                                                       او  را  بخاک  قطعۀ  “اوروپ” توطن  است

*

محمود ز اخلاص دعاگوید و خواهد                                                                                                      عالی شود این مُلک هواه خواه ترقی

*

” عصر عصر ترقی،زمان تجدد و نوی است.این عصر نو از تاریخ بکار آوردن قوت بخار و ایجاد قوۀ الکتریک آغاز کرده است “

” شهر مان چستر در خصوص ترقیات صنعتگری نمبر اول شهر های انگلستان است.در شهر مذکور در یک هفته چهارده ملیون(هر ده لک یک ملیون است نوک)نوک قلم آهنی، سه صد ملیون میخ،یک میلون چیزهای ریخته گری رقم رقم ،شش هزار چارپایی آهنی ،هفت هزار تفنگ،بیست هزار عینک، پنج تن چپراسی…یک صد میلون سوزن که در سال پنج میلیارد می شود یعنی تقریباً برابر همۀ مردمان کره زمین… وقس علی البواقی ”

سراج الاخبار شماره 2 صفحۀ 11

نویسنده به ما نمی گوید که چه اندیشه ها و چه مبارزاتی،در چی بستری باعث بوجود آمدن تجدد و نوی(تکنالوجی) شده است.از سبک نوشتن پیداست که نویسنده به حیث یک انسان شرقی، شیفتۀ مظاهر تجدد و ترقی اروپا گشته است.مفاهیم تجدد و نو را (بدون درک فضای ذهنی و عینی مدرنیته)بسیار سهل انگارانه استعمال می کند.و خواننده گمان میبرد که هدف از تجدد،قوت بخار و ایجاد قوۀ الکتریک است.طرزی لغت تکنالوجی و محصولات صنعتی را بجای لغت و محتویات معنوی مدرنیته ،بکار می برد.ما از روی این متون نمی توانیم حس کنیم که طرزی مدرنیته را از درون میفهمیده است.صفحات و جملات نشان میدهند که طرزی در قفس آهنین سنت،گیر مانده است و نمی تواند در زیر نظارت دربار عثمانی و دربار سراج الملة و الدین آزادانه بنویسد.

” سراج الاخبار افغانیه یک اخبار مسلمانیست،نه انگریزیست نه روسی،…صرف مسلمانیست.در مسلمانی هم،صرف افغانی است.هر چیزی که میگوید،هر نغمه یی که میسراید،از نواهای شرافت ملیت مینوازد،افغانیت که گفته شود،هیکل دلاوری و غیرت را به نظر باید آورد.افغانیت که گفته شود،مجسمۀ دینداری و محبت را در نظر باید تصور کرد…”

سراج الاخبار-شماره دهم سال پنجم 7 جنوری 1916

*

عناوین سرمقاله ها و مقالات مخصوصۀ محمود طرزی در سراج الاخبار افغانیه :

– مسلمانان با همدیگر اتحاد کنید                                                                                                              – اگر مسلمانان باهم متحد شوند؟                                                                                                              – پاینده باد اتحاد                                                                                                                                  – اسیا باید از آسیائیان باشد                                                                                                                     – ضروری بودن ریل در افغانستان                                                                                                           – وطن موروث                                                                                                                                   – مسلمانی در چیست                                                                                                                            – اتحاد اسلام                                                                                                                                      – فلسفۀ اسلامیه                                                                                                                                   – واعظ،ناصح و مرشد                                                                                                                           – آیا براستی اسلامیت دشمن علم و حکمت است                                                                                          – حی علی الفلاح

طرزی در مقالات دورۀ سراج الاخبار،در چهرۀ مؤمن ترقیخواه و در قیافۀ سیاستمدار استقلال طلب ظاهر میگردد.سیاستمداری که برای شکست بیگانه،از اتحاد مسلمین سخن می زند.از وحدت امیران و سلاطین.سیاست زدگی همان مرضی است که تا هنوز مغز روشنفکر را اشغال کرده است.رسیدن به قدرت (قدرت سیاسی،قدرت پولی،قدرت اجتماعی) یکی از ضعف های بنیادین روشنفکر است که کار و نقش خود را با کار و نقش سیاستمدار حرفوی خلط می کند.روشنفکر،موقعیتش ایجاب می کند که مزاحم قدرت باشد و پرخاشگر باقی بماند ولی روشنفکر سیاست زده پدیده ای است که بنابر موقعیت و الزامات،از حماسه و نوشتار بسوی مدحیه و گفتار کشانده می شود.

مقالات طرزی ، مجموعه ای از افکار پراگنده،پر از گسیختگی های علمی و تئوریک است.نوشته ها پر از هیجان و سطحی نگری  است.طرزی حتا در مراحل پسین زندگی نیز به انسجام فکری نمیرسد.نویسنده ای که در جوانی از “سیاحت درِ سعادت” می آغازد و در پیری به “دیدنی ها و شنیدنی ها” پایان میابد.مقالات،تألیفات و اشعار طرزی با مفاهیم و اصطلاحات متداوله در شعر و علوم اجتماعی مدرن،سازگاری ندارد.با آنکه شیفتۀ تجدد است اما در درون سنت باقی میماند. موانعی وجود دارد که نمی تواند مانند نویسندگان مدرن و نویسندگان عصر روشنگری بیندیشد ،بسراید و بنویسد. نمی گویم که چرا طرزی مانند استفان مالارمه(1842-1898)شعر سمبولیک نسرود و از شعر و ساختار مدرن استقبال نکرد.مثل نیچه(1844-1900) “چنین گفت زردشت” را ننوشت تا تناظر بین خرد و الوهیت را فلسفی تر میکرد،همچون امیل دورکیم(1858-1917) دست به نوشتن “خودکشی قضا و قدری” نزد تا پرده از روی عقل سنتی و عقل مدرن برمیداشت.من وقتی که تفکر طرزی را به نقد می کشم بخاطر آنست که خلا ها و نقاط ضعف کار روشنفکری را پیدا نمائیم،وقتی سرمنشاء های روشنفکری افغانستان را بزیر پرسش میبرم ،منظورم اینست که آب از همان سرچشمه ها خت بوده است و ما ادامۀ چشم بستۀ همان حرکت گل آلودیم.ما درمیان بازی های زبانی و بازی های سخنی ، مصروف بازی چشم پتکانیم.نویسندگان ما بجای اینکه در مورد آزادی ،مساوات ، مشروطه ،قانون ،استبداد و تجدد بیندیشند و بنویسند در باب مقوله هایی تعریف ناشده ای مانند افغانیت و شرافت و ملیت و غیرت و قومیت و مسلمانیت قلم میزنند.طرزی و شاگردانش از عصر تجدد و تولیدات معنوی و مادی تجدد، استفادۀ ابزاری مینمایند. استفادۀ مصرفی.آنچه که روزمره گی را تسکین میکند و آینده را در خلای مغلوط و جفای مکتوب رها میسازد.هیچ کسی دربارۀ مفاهیم اساسی تجدد و مشروطه بحث نکرده است و این نشان میدهد که همگی بشمول طرزی،در قلمرو معرفتی ،درک سطحی و  ناقصی از نظام دانایی مدرنیتۀ غربی داشته اند.

” مسلمانی وجود پادشاه را لازم میداند،و به اطاعت آن خود را مکلف و مامور می شناسد ،حکومت های جمهوری در اسلام هیچ دیده و شنیده نشده است اگر شورا و جمهور انعقاد شده باشد ولی برای انتخاب خلیفه و امیر شده است نه برای تأسیس حکومت جمهوری…ما شکر خدای بیهمتای خود را چسان ادا کرده میتوانیم که بما ملت افغان مانند اعلیحضرت  امیر حبیب الله خان یدالله بالنصر من الرحمن یک پادشاه عدالت نشان عطا و احسان فرموده …”

رسالۀ آیا چه باید کرد؟ ص 7 ،1912

به هر دلیلی که بوده باشد،طرزی درین گونه مقالات در قالب یک نویسندۀ  سنتی و غیر مدرن عرض وجود می کند.درک طرزی از مقولۀ ” شورا” و “جمهور”درک عقب مانده و سنتی است ، نه تنها هنوز به درک مفاهیم “شورا”،” جمهور” و ” جمهوری” مدرن نزدیک نشده است که به شورا و جمهور و جمهوری آتن باستان و جمهوری فلورانس در قرن پانزدهم نیز نرسیده است. طرزی باوجود آنکه با ترکان جوان آشنایی و رفاقت داشته و میفهمیده که جنبش ترکان جوان رادیکال ترین حرکت مدرن در مورد لغو خلافت(سلطنت اسلامی) و استقرار جمهوری است،طرزی با آنکه جنبش های جمهوری خواهانۀ منطقه را زیر نظر دارد اما باز هم از امارت و خلافت حرف میزند و بدلیل ترس از دهن توپ یدالله بالنصر من الرحمن، از سلطنت مطلقه بدفاع برمی خیزد.هنوز نمی خواهد قبول کند که دوران خلیفه و امیرالمومنین  و سلطنت های اسلامی به پایان رسیده است.نویسنده در زیر نام اسلام ،به مطلق العنانی تمکین می کند. رد جمهوری یعنی دفاع از استبداد.طرزی متجدد و منوری است که با دربار از نزدیک آشنایی دارد و سلطنت امیر عبدالرحمن ،امیر حبیب الله و خلافت خلیفه عبدالحمید دوم و سلطان دمشق را دیده است.طرزی میداند که ساطور خلافت عثمانی و شمشیر سلطنت اسلامی امیر حبیب الله،هر نوع آزادی ،تجدد ،مشروطه، قانون ، جریده و مجلس ملی را حلال می کنند . اما از آن جایی که خود طرزی به درک مقولۀ آزادی نرسیده است،درکش از آزادی همان حریت است.ذهن و خیالش درمنگنۀ سنت و دینخویی گیر مانده است،جمهوری و انتخابات را ضد اسلامی می پندارد.و پادشاه را ظل الله.   به تعبیر هگل “آزادی تحقق فردیت آدمی است” و سرخط  کتاب”قرارداد اجتماعی “را تکرار کنیم که ” آدمی آزاد زاده می شود اما همه جا دربند است” آزادی را دو عامل نابود میکند،اول نادانی فرد و دوم استبداد.نه تنها نسل اول منورین ما به درک مقولات آزادی و مساوات و قانون و تجدد نرسیده بودند که ما تاهنوز که هنوز است در مورد این مفاهیم خاصتن در مورد چیستی مدرنیته دچار ضعف ادراک میباشیم.

هیجان استقلال طلبی و احساسات قومی و مذهبی،درک مفاهیم مدرن را لطمه زده است.تجدد،بدون آزادی و برابری که مفاهیم و تولیدات عصر بورژوایی است،ایجاد شده نمی توانست.آزادی، اعلامیه نیست که حزبی یا دولتی یا شخصی بیرون بدهد و بعد از آن همگی آزاد باشند.آزادی، فرمان نیست که بوسیلۀ شاهی یا رئیس جمهوری صادر شود و شب در اخبار تلویزیون خوانده شود و صبح همگی احساس آزادی نمایند. آزادی همانگونه که هگل اشاره دارد نخست از همه آگاهی در فرد است،آگاهی ی که  در فرد بیدار شود ،و به تعبیر کانت،فرد باید بداند که اگر شجاعت داشته باشد می تواند مستقلانه و بدون مدد دیگری بیندیشد و بشورد،آزادی از همین جا آغاز می شود و به آزادی هایی از جنس آزادی بیان ،آزادی عقیده،آزادی مطبوعات و غیره وغیره منتهی میگردد.اول آزادی به حیث آگاهی و بیداری در فرد جاری می شود و فردیت آگاه و خرد ورز ایجاد میگردد و همین آزادی هاست که در فردیت های جداگانه منعکس شده و بعد در کلیت خود  به آزادی جمعی منتج میگردد.

حکم قرآن مبین شد اتحاد                                                                                                                    اصل این دین متین شد اتحاد                                                                                                               اتحاد مسلمین فرض است و دین                                                                                                             پس چرا متروک دین شد اتحاد

دفترچۀ ادب در فن

*

” یک سبب کلی خرابی افغانستان از تعدد زوجات شاهان و امیران افغانستان شده آمده است.اگر تعدد زوجات عبارت از چار زن شرعی باشد که مثنی و ثلاث و رباع،به قید شرط فرموده شده است، بازهم حرفی نبود.بلای مبرم این است که بیست تا صد زن به نکاح گرفته اند و هر زن یک یا متعدد اولاد های ذکور و اناث به دنیا آورده اند.بر سر این زن های نکاحی ،بسی کنیزکان غیر نکاحی نیز استفراش و از آنها هم آورده رفته اند…چنانچه تاریخ اختلاف اولاد تیمورشاه سدوزایی را خوب به ما نشان میدهد که شاه زمان ،شاه کامران،شاه محمود و شاه شجاع و غیره باهم چه کردند و چسان یکدیگر را کشتند و کور کردند.باز در مابین اولاد های انباق خاندان مامدزایی ها در اولاد پاینده خان،و باز در اولاد دوست محمد خان،چه کشت و خونها به وقوع پیوست که یکی از اسباب عمدۀ عدم ترقی و خرابی مملکت بیچارۀ ما همین بلای زن گرفتن بسیار رهبران ما،اگر شمرده شود جا دارد

دیدنی ها و شنیدنی ها/ص ۷۰/محمود طرزی/1933

شکی وجود ندارد که طرزی یک انسان مدرنیست،شخصیت ملی ،دانشمند ،نویسنده ،شاعر،مترجم و سیاستمدار عالیمقام بوده است.طی این صد سال اخیر در بسیاری موارد برای روشنفکران این خطه سرمشق و الگو بوده است.اما این پرسش هنوز می تواند مطرح باشد که چرا همیشه در نوشتار با التباس دینی ظاهر می گردد؟ ترس از تکفیر بوده یا اینکه سیاستزدگی و دربار زدگی، این عمامه را بر سرش گذاشته است ؟ یا اینکه نبود کشمکش و تعارض ذهنی بوده که او را در جاذبۀ سنت نگهداشته است؟چه چیزی یک مدرنیست را به این نتیجه می رساند که “اگر چار زن شرعی باشد باز هم حرفی نبود”.چگونه یک متجدد بجای تجلیل از مشروطه به مشروعه تمکین میکند؟

ما نمی توانیم از دریچۀ امروز به دالان دیروز بنگریم.با آگاهی های امروزین بر تفکرات و تألیف های پار و پارین قضاوت نمائیم.نمی توانیم با مدل های امروزینۀ روشنفکری ،مدل های منورالفکری  قدیمی را توضیح کنیم.عادت کرده ایم که به صورتبندی و زمان بندی دست نزنیم و به همین خاطرست که در تشریح پدیده ها دچار اختلال فکری می گردیم،نقد و بررسی افکار و تألیفات طرزی مستلزم درک زمان و صورتبندی آگاهی های مدرن زمانه است.

10

مشروطۀ مشروعه

مولوی محمد سرور واصف(استاد،شاعر،مترجم،مفتی،سیاستمدار،محرر سراج الاخبار افغانستان) حماسه ای برای ترقی و نبردی برای مشروطیت است، در قصیدۀ 39 بیتی ، منتشرۀ  اولین  و آخرین شمارۀ دورۀ اول سراج الاخبار افغانستان در 1906 ،این نکته را به بیان می آورد که در آغاز قرن بیستم، در کشور ما،شدت استبداد و ضربت استعمار آنقدر قوی و مرگ آفرین بوده است که منورین (مشروطه طلب،استقلال گرا،ترقی خواه و مدرنیست )مجال نمی یافتند تا با لایه های عمیقتر تجدد و اندیشه های عصر روشنگری و مدرنیته درگیر شوند،توقیف سراج الاخبار در 1906 به اشارۀ امپراطوری انگلیس و جاهلیت دربار، نشان می دهد که شخصیت های منور  و مترقی نه از یک جهت که از صد جهت در زیر ضربات همآهنگ قرار داشتند و با پذیرش مرگ به تبلیغ اندیشه های ناپختۀ خویش می پرداختند:

“بحمد الله که از آثار رحمتهای یزدانی           خدیو  داگر شد مر بنای عدل را بانی                                                                                                    فروغ جوهر دانش فرو بگرفت عالم را                                                                                                     سواد جهل شد از لوحۀ  جان جهان فانی

معارف را رواجی داد در اسلام نیکوتر                                                                                               حقایق را اساسی ماند محکم در جهانبانی                                                                                               بنور آن جریده کش سراج اخبار نام آمد                                                                                              همیدون دیدۀ جان جهان گردیده نورانی

شهان ملت اسلام که اکنونند در گیتی                                                                                                       بده توفیقشان در قوت دین مسلمانی                                                                                                      سخن کوتاه باید “واصفا”در رسم دانایان                                                                                                   که تطویل کلام آرد ملال طبع انسانی

ص ۳۶ سراج الاخبار افغانستان،عدد اول،سال اول،۱۵ ذیقعده ۱۳۲۳ ق ،جنوری 1906 م”

جنبش مشروطیت در افغانستان/عبدالحی حبیبی/ص ۴۲- ۴۶

حس مولوی محمد سرور واصف از مشروطه و ترقی،نوعی از احساس وطنی با جاذبه های  دینی است،چیزی که در سینۀ منورین پیشکسوت همیشه تلالؤ دارد،نوعی از وطن خواهی توام با فداکاری و ایثار گری راستین است.چیزی را که ما طبق عادت جنبش مشروطه میدانیم،نه جنبش است نه مشروطه.بهتر است گفته شود گرایشی بسوی مشروطه،مشروطۀ نانوشته،مشروطه ای که به توپ بسته شد،وگرنه شاید می توانست،دانایی خود را مکتوب مینمود.مؤرخین و آماتور ها، هزاران  صفحه و صحیفه را سیاه کرده اند تا ثابت کرده باشند که رئیس جنبش مشروطه مولوی سرور است یا داکتر عبدالغنی پنجابی؟نویسندگان می خواهند خلای قهرمانی و اسطوره یی را در فضای حماسی کشور پر نمایند.کاش نویسندگان معاصر بجای تراشیدن بُت،به اندیشیده ها درگیر شوند،بجای مومیایی کردن اسکلیت ها،به شرح نقادانه دست بزنند .مهم این است که مشروطه خواهان چه درکی از مشروطه داشته اند؟چه درکی از ترقی و علم داشته اند؟چند ورق دربارۀ علم و مشروطه خوانده و نوشته اند؟ما تذکره نویسان محصول جامعۀ سنتی و اسطوره ای هستیم و نمی توانیم از ایده ها و پدیده ها اسطوره زدایی نمائیم.ما یک ورق به قلم مشروطه خواهان اول نداریم تا برویت آن سطح درک و فهم شانرا از مفهوم مشروطه و قانون و مجلس میدانستیم.همین قصیدۀ مولوی سرور واصف تمام دار و ندار مکتوب ما از ناشر مشروطۀ اول است.در بالا تذکر دادم که کاتب هزاران صفحه دربارۀ حوادث مینویسد اما  دربارۀ قضیۀ مشروطه بطرز اسفباری سکوت می کند،نمی نویسد تا دربار نرنجد.نا نوشتن به عنعنۀ مفلوج روشنفکری افغانستان تبدیل شده است.

نمیدانیم که جانباختگان و محبوسین مشروطۀ افغانی چقدر با مشروطۀ غرب آشنا بوده اند.مشروطیتی که محصول انقلاب باشکوه انگلستان بود(1688) این انقلاب بوسیلۀ طبقۀ جدید بورژوا برمبنای نظریه های سیاسی جان لاک رهبری شد و به ثمر نشست.بعد از لاک و انقلاب انگلستان، تا عصر روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه، و سرانجام تا عصر مدرن،مفاهیم و اصطلاحات سیاسی/فلسفی با نوسانات و کثرت معانی شان ،بوسیلۀ جامعه شناسان و فیلسوفان …مطرح شد و درک تازه ای از انسان و جامعه ارائه گردید.

مشروطه،دولت،ملت،سنت،تجدد،قانون،پارلمان،جدایی دین ازدولت،جامعۀمدنی،آزادی، برابری،تفکیک قوا، انتخابات،عدالت،مطبوعات،علم،هنر،استقلال،حق،فردیت،دموکراسی ،ناسیونالیسم،تقدس زدایی… اما ببینیم که این مفاهیم و مقولات در ذهن مشروطه خواهان اولیۀ ما چگونه شکل گرفته است.آیا در فهم خود مدرنیست اند یا سنتی؟دینخو بوده اند یا سکولار؟متأسفانه ما از روی نوشته ها و شعر های بجا مانده نمی توانیم ادعا کنیم که اینان از پلۀ استدلال و تعاریف سنتی، دست فراتر برده باشند.

مشروطه = مشروطۀ مشروعه

دولت = سلطنت اسلامی/ خلافت/امارت /نفی جمهوری

ملت = اُمت مسلمه/ رعایا / اتباع

شاه = ظل کردگار/ سراج الملة و الدین/یدالله بالنصر من الرحمن

قانون = قرآن/حاکمیت شریعت

سنت = حدیث،مراجع قدرت،سلطۀ میراث

تجدد = شیفتگی به علم و تکنالوجی

آزادی =حریت،غیر خود مختار

سیاست=امر به معروف نهی از منکر

عقلانیت = تفکر به مدد دیگران

سکولاریسم = الحاد

استعمار = کفار

استقلال = جهاد و نجات از تسلط نصاری

اتحاد = پان اسلامیسم

جامعۀ مدنی= جامۀ معدنی

فردیت= فنا فی الله

ناسیونالیسم= افغانیت

درین دوره مفهوم مشروطه و تجدد به فهم مدرن تبدیل نمی شود و روشنفکر به حیث یک پدیده ،شکل نمی گیرد.برخورد حسی و حماسی،جای تفکر روشنفکرانه را اشغال می کند.صدا ها و مغز ها در درون دین و سنت به بیداری نمیرسند.از سنت و میراث،افسون زدایی نمی گردد.شیفتگی به بُتِ ترقی یوروپ ،و نفرت علیه استعمار اروپا،پارادوکسی می شود که متفکرین را از رفتن بدرون مدرنیته باز میدارد.منورین و ترقیخواهان تا شنای آخر، در سطح مدرنیته شناور میمانند.

11

دینخویی

درک سنت و مدرنیته هیچ زمانی برای ما به شکل تعارض بین دوشیوۀ زندگی ،دو نوع فکر و دو تجربه اتفاق نیفتاد. دینخویی(این ترم را آرامش دوستدار ساخته است) نسل اول و دین ستیزی نسل دهۀ چهل،هیچکدام نتوانست روشنفکر و روشنفکری را باز تولید نمایند. روشنفکران دهۀ چهل هجری ،روشنفکران ایدئولوژیک ،حزبی و سیاست گرا تر بودند و هر کدام به حلقه و گروهی تعلق غلیظ فکری داشتند.روشنفکر حزبی پیش از آنکه به روشنگری و کار روشنفکری بیندیشد به کار گروهی می اندیشد.قواعد و مقرارات حزبی او را در قفس می اندازد…هفتاد سال بعد از مشروطه و تجدد طلبی ، چه چیزی اتفاق می افتد؟

روشنفکر از فکر می گریزد،روشنفکر به جانی و جلاد تبدیل می شود، ارگ طلب حزبی ،لباس روشنفکری را از تن می کشد و دست به کودتا میزند.حاکمیت خلقی و پرچمی را ایجاد می کنند،دولت خلقی با استبداد سازمانیافته،روشنفکر را از درون خالی می سازد،کودتا چی در قیافۀ پیروزمندانه در دهلیز های ارگ هورا می کشد،با تیغ دوسره هر حنجره را از نعمت صدای متفاوت و تنفس محروم می سازد،با سرخ نمایی مسخرۀ خویش،دین ستیزی میکند و با استفاده از خشونت،دیگ دین و دیگدان سنت را  با لگد می پراند.ساده لوحانه گمان میبرد که دین و سنت را می تواندبا خشونت فزیکی و فرامین حزبی از بین ببرد.میخواست که آخرین ملا را در رودۀ آخرین ملاک آویزان نماید.تجربه نشان داد که دین ستیزان و سنت ستیزان بدلیل فقدان آگاهی و شیفتگی به بیگانه و ارگ،بدلیل کشتن آزادی در خود و اعدام دیگران،مهلکتر از هر نسلی، ضربات جبران ناپذیری را بر جریان روشنفکری،وارد کردند.و مقولات روشنفکر و تجدد و ترقی را در اذهان عامه ذلیل ساختند.نه تنها هزاران روشنفکر که هزاران غیر روشنفکر را تیرباران نمودند.

همانگونه که تنظیمها ی جهادی و طالبان با اخذ غنیمت و پندار های ناسنجیده ،مقولات جهاد و  مجاهد،نعرۀ تکبیر،دولت اسلامی،طلبه و ملا را بدنام کرده اند.درین تجربه تفاوت بین زندیق و مومن ازبین میرود.فرد لائیک همانقدر دینخو و سنتی می باشد که فرد دیندار و بنیادگرا.مشکل روشنفکر این خطه مشکل تاریخی و فرهنگی است.

اعتراف نمائیم که ما روشنفکر مفلوجیم،روشنفکر تنبل و تیارخور،روشنفکر گم شده در فتوای ایزم ها و جزم ها.بعد از طی صدسال هنوز نشسته بر یابوی قرن بیست و یکم ،نه به درک عقلانی روشنگری و مدرنیته و پسامدرن رسیده ایم و نه به فهم و گفتگوی  متعارض سنت.درک مان درک مفلوج است.به همین خاطر گاهی صد فیصد روشنفکر هستیم و گاهی صد در صد ضد روشنفکر.صد سال دیگر اگر روش و بینش مان همینگونه باشد،به درون تفکر راه نخواهیم یافت و شیفته وار در زیر پای بت های گذشته و نوین،با چشمان خفته و کلکهای فروریخته خورد می شویم.خاصتن در عصر دیجیتال که واقعیت بوسیلۀ رسانه های چندین ملیتی  و متخصصان علوم روانی ، دستکاری می شود،اطلاعات با سیمای متناقض و مبدل در فی ثانیه بدسترس بشر قرار داده می شود.درعصر دستکاری چشم و عقل،آدمیزاد به بردۀ تشبیه و تصویر تبدیل ساخته می شود.ما که نه سرچشمه های زاینده داریم تا از آن سیراب شویم و نه خود مان چشمه می شویم که دیگران در آن عکس و لبخند خود را ببینند.اگر از خواب غفلت نپریم چه سرنوشتی بدتر از این نصیب مان خواهد شد؟ اول همت نمائیم که عناصر غفلت را دانه دانه بشناسیم و بعد از آن دور شویم.

تا هنوز متن هایی که بدرد نسل جاری بخورد،خلاء ها و گسست ها را پُر کند،تولید نکرده ایم.متونی که در درون فرهنگ، تعارض ذهنی بپا کند،خرمن واژه ها را منفجر کند،تقلید را بسوی تقلیل ببرد،مغز خود و هوش مدهوش را برسمیت بشناسد،نهضت و جنبش بپا کند… دست نیافته ایم.آنچه داریم متاع دیگران است که به حیث کالای فکری،بدون پرداخت مالیه مصرف می کنیم.کار ما زمانی زارتر می گردد که هنوز مسئله و پرسش های دشوار و بنیادین را مطرح کرده نمی توانیم.بجای پرسش بدنبال پرستش تابو های موروثی سردر گریبانیم. هزارکلمه را با دستبرد و دستکاری ،بطور افقی می چینیم تا مانند ارۀ آهنین تیغی شود برای صد گره و صد گردن.هنوز میترسیم که تاریخ خونآلود این خطه را به نقد بکشیم.کشمکش فکری بپا کنیم.هر تعلقی را بیباکانه مورد بررسی قرار بدهیم.ما هنوز به فردیت انسانی نرسیده ایم به همین خاطر هیچ کسی نمی تواند گذشتۀ جمعی خود را در آئینۀ نقد تماشا کند.شبه روشنفکر از بی فردیتی کله را در  زیر کلاه گروه میگذارد.در زیر سایبان تعلقات می نشید.ترس از نابودی او را به کوچه های یکطرفه اما  مزدحم  می اندازد.روشنفکر به حیث فرد تا خود را نقد نکند به روشنفکر تبدیل نمی شود.ما میترسیم که چگونه دربارۀ خود گپ بزنیم.در مورد همه چیز خود دست به تقیه میبریم ولی در مورد دیگران واژه ها را با شاخی باد میکنیم.ما کور خود بینای مردمیم.کسی که توان و ظرفیت خودشگافی را ندارد به کور و افلیجی میماند که در سرزمین مردگان ادعای بینایی و دویدن کند.نقد سنت و نقد دیگران مرحلۀ دوم بازبینی را تشکیل میدهد.اول تاریکی های خود را باید روشن کرد.آزادی یعنی آگاهی درونی و بعد برسمیت شناختن آزادی برای دیگران.

روشنفکر کسی است که فارغ از تعبد و تعصب و دور از فرمانبری ،اغلب نوعی کار فکری می کند و نه کار بدنی و حاصل کارش را که در اختیار جماعت می گذارد کمتر قصد جلب نفع مادی می گذارد ،یعنی حاصل کارش بیش از اینکه جلب نفع مادی و شخصی باشد حل مشکلی اجتماعی است./ جلال آل احمد/در خدمت و خیانت روشنفکران

12

مترسک

روشنفکر،رب النوع تب و تنهایی است و مترسک،کدخدای مزرعه و پاسبانی.روشنفکر، تاناتوسی5* است که از فراز المپ بسوی رعایای مرده،بزیر غلتیده است و مترسک، هادسی6* است که هنوز رعایایش را پرندگان زنده تشکیل میدهد.روشنفکر،تقطیر انزوا در جام اضطراب و اسطوره است و مترسک،تطهیر ازدحام در افسانه های درونزاد و روزمره.

مترسک با افق و پرنده درگیر است،مترسک،حجم لحظه ها را دیوانه وار تجربه می کند ،مترسک به حیث چراغ خطر،از ارتفاع پرواز،شاد می شود.

پرنده روزنامه نمی خواند

پرنده فکر نمی کند

پرنده آدمها را نمی شناسد

مترسک برای ترساندن است و روشنفکر برای ترسیدن،مترسک ابژه ای است برای دیدن و روشنفکر سوژه ای است برای ندیدن.مترسک،علنی و پدیدار است و روشنفکر ،در هزار و یک پرده پنهان.مترسک نمادی است برای ایستادن و روشنفکر افلیجی ست برای نشستن.مترسک می ایستد تا زمینه را برای پرواز دیگران فراهم سازد و روشنفکر می نشیند تا پرواز را از پروازکننده جدا کند.مترسک درون ندارد و روشنفکر پُر از تهی، مترسک لباس بوقلمون می پوشد تا با اندک درخششی در ملای عام نمایان گردد و روشنفکر پیراهنی از پشم قچ نر به تن می کند که حتا در زیر چلچراغ اساطیر خودش خود را نشناسد.

روشنفکر،قضاوت کننده نیست بل خودش متاعی برای قضاوت است،هرگز بخود نمی نگرد تا خود را ارزیابی کند تا چیستی و هستی خود را بکاود، و مترسک بر طیور و تاک و تریاک داوری می کند.روشنفکر از روشنی میگریزد و مترسک از تاریکی.کلۀ مترسک زاویه دار ،چرخنده و افق مند است به سادگی به چهارسو میچرخد و کلۀ روشنفکر بی زاویه،بی افق و بی چرخش است و مانند گلولۀ آهنین بدون حرکت بروی گردن جابجاست.دستهای مترسک افقی و توانمند است،مرغابیان خسته و زخمی را دلاسا میکند و دستهای روشنفکر عمودی و  نوک به پائین است که حتا شیمۀ پراندن زنبور و خرمگس را از دست داده است.

روشنفکر،کله ای است که از کلمه میگریزد.کلمه ای که میم را ازدست داده است. میمی که برگرد کله دیوار گشته است.

– روشنفکر موجود غیر خودی است و آدمی است که نمی تواند همرنگ جماعت باشد-                                                                                                                                        ادوارد سعید

13

متن

روشنفکر با متن و نوشتار درگیر است، متن،دنیایی است که روشنفکر را کنشگر می سازد.روشنفکر در درون متن،موقعیت فکری خود را به بیان می آورد، و با عمل خویش ، موجودیت فزیکی  خود را در قلمرو زندگی روزمره  تثبیت می کند .اگر روشنفکر بتواند نقش خود را دربرابر متن،صورت بندی واحد های دانایی و مردم بشناسد،می تواند خود را به حیث انتلکتوئل معرفی کند.روشنفکر تا وقتی که از دایرۀ اثیری مرده باد ،هورا و  نعرۀ تکبیر بیرون نشود،اعتراض متفکرانه و نقد اجتماعی را نیاموزد،روشنفکریت را برباد داده است. ادعای روشنفکری داشتن به معنای روشنفکر بودن نیست.روشنفکر لقب افتخاری نیست که کسی برای کسی هدیه بدهد.روشنفکر از درون فعالیت های نوشتاری و گامهای عملی،تولید می گردد. روشنفکر تا از فعالیت های سطحی ، شفاهی و تقلیدی نبُرد، به تولیدِ کار و نوشتار روی نیاورد،مانند پار و پارین در قلعۀ رویا های شیرین زندانی خواهند ماند.تنها نانوشتن نیست که روشنفکر را از نقش،تهی می سازد بلکه نوشتن های بدون تأمل و بی کاوش نیز ،چیز نویس را از روشنفکر جدا می کند.دیریست که نسل من زیر نام  کار روشنفکری،در میخ قلم و تختۀ کاغذ چارمیخ مانده است.روشنفکر مجسمۀ عدالت و بتی برای آزادی نیست که رهگذر اورا تماشا کند و از کنارش با لبخند ستایش آمیز بگذرد.روشنفکر یک انسان آزاده و پویاست . همیشه در حرکت و جنبیدن است.از سلطه گری می گریزد،با تأمل می نویسد،با تعقل سخن می گوید ، با تحمل می شنود و با تقبل خطر می کند.

روشنفکر تبعیدی بخش عظیمی از روشنفکران را تشکیل می دهد.ما در عصر آوارگان و عصر تبعید شدگان بسر میبریم،عصری که روشنفکر را از پویایی و نویسایی خالی می سازد.عصری بس سرکوبگر ،عصری که واقعیت و حقیقت را با یک کلیک مسخ میکند.عصری که روشنفکر تبعیدی تولید می کند.روشنفکر آواره و تبعیدی ،دوبار دچار ازخود بیگانگی می شود،یکبار زمانی که در سرزمین خود ازخود بیگانه شده است و بار دگر با کنده شدن از سرزمین، دچار بیگانگی می شود.این ازخود بیگانگی مضاعف،روشنفکر را از درون میریزد.منِ دوچهرۀ روشنفکر را به منِ دوصد چهره تبدیل می کند.در مرحلۀ ازخود بیگانگی اولیه،در قیافۀ اته ئیست دو آتشه ظاهر می گردد و در مرحلۀ از خود بیگانگی ثانی،در چهرۀ یک شیفتۀ  مذهبی یا عارف اعتکاف نشین به ظهور میرسد.هردو بیگانگی ،بیگانگی ست. جدا شدن فرد از فردیت.روشنفکر تبعیدی بدلیل جدا شدن از سرزمین ،در خلا قرار میگیرد و با مشت های عصبی بر چهرۀ هوا می کوبد.عصبیت و شیفتگی،ذهنیگری و بی عملی از ویژگیهای روشنفکر تبعیدی است.این شیفتگی و عصبیت روشنفکرانه،این سوبژکتویسم و بی کنشی، خود را در جنگ زرگری،تکروی،انشعاب بازی،تحقیر و توطئه،مقاله سرایی ،نفی دیگران، تفرد و تنهایی ،نهیلیزم،پهلوان پنبه گی،الم شنگه گری،ناجیگری،چپ نمایی، مومن نمایی ، بی شیمگی،بی حوصله گی،… نشان میدهد.

هـــرگز دل من ز علم محروم نشـد                 کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد دو سال فکر کردم شب و روز                معـلوم شد که هیچ معلوم نشد/خیام

14

گلادیاتور

روشنفکر،در کشور تازیانه و عمامه،شبیه به گلادیاتور7*مسلح است.گلادیاتوری که به جنگ هم سرشت و هم سرنوشت خویش کشانده می شود،موجودی که در حصار جنگ تن به تن به هستی می رسد و بی آنکه بپاید در همان حصار به سراشیب نیستی خویش سرنگون می گردد.ما در عصری قرار داریم که روشنفکر با روشنفکر می جنگد مانند اینکه گلادیاتور با گلادیاتور برزمد.روشنفکر،زیرنام روشنگری،تأویل، مبارزه ،تعهد اجتماعی،اعتراض و انتقاد فضای انترنت،شیشۀ تلویزیون و صفحات کاغذ را به نفع برده داران نوین،به میدان جنگ گلادیاتوری تبدیل کرده است، نمیداند هر که بمیرد گلادیاتور است.مراسم گلادیاتوریال در هر حالتی به سود کسانی است که در خون و جنون، ارزش اضافی و ثروت می جویند.

زره گلادیاتور به مترسک تبدیل شده است.مترسک با روشنفکر مفلوج از یک تبار و از یک قبیله اند.نوع میخکوب شدن مترسک به نوع چارمیخ ماندن روشنفکر ،شباهت دارد، شباهتی بی بدیل و طنزآمیز. مترسک از روی نیاز ،بر تک پایۀ چوبین می ایستد و روشنفکر از روی آز.ایستادن مترسک،از نوع کنایی و هنری است و ایستایی و درجازدگی روشنفکر،از نوع بوطیقای 8* بوقی و وطواطی ست.

روشنفکرِ تختی،آنقدر خود را منقبض می سازد که شعاع اندیشه اش به اندازۀ سایه اش باشد.درین مضیقه،روشنفکر تخت پروکروستی است. 9* جهان بینی و سلیقه اش به اندازۀ تختی است که خود برای خود تراشیده است.اندیشه ها و آدمها را مطابق طول و عرض تخت به سنجش میگیرد.روشنفکر تختی ،تخطئه نمی کند بل اعتقادش همین است که همگی باید به اندازۀ تخت کوچک خودش باشد و اگر نباشد باید مجازات شود و مطابق وضعیت بدنی خویش، سلاخی گردد.برای چنین روشنفکری ،ارتباط،همنشینی و دیالوگ با دیگری یک نوع نزاع جسمانی است.کسی که از تختش درازتر باشد از گردن قطع می شود و کسی که کوتاهتر است ،آنقدر کش می شود که استخوانش به گوشت کوفته ای تبدیل گردد.اسلامیست نعره می زند که اگر ملحدین مسلمان نشوند ،واجب القتل اند،کمونیست شعار میدهد که دین افیون توده هاست  و بنیادگرای مذهبی مستحق دُره و دار،دموکرات مینالد که خاک بر سر هردو… روشنفکر می کوشد همۀ معضلات اجتماعی و تاریخی را در میدان کوچک روشنفکرانه،از طریق جنگ زرگری،پیکار گلادیاتوری و نبرد تن به تن حل نماید.

روشنفکر با روشنفکر نمی جنگد بل با روشنفکر داخل دیالوگ و اصطکاک عقلانی می گردد.چون کار روشنفکر،درگیری با اندیشه است و نه خیز زدن از روی دریای جیحون . کار روشنفکر اندیشیدن و تولید کردن است نه پرتاب تیر بر چشم اسفندیار.سراپای تاریخ اندیشه،گواهی میدهد که متفکرین، خلاء های تفکر و دانش را تکمیل کرده اند.سقراط را افلاطون تصحیح کرد و افلاطون را ارسطو،دکارت را ولتر تکامل بخشید و کانت را هگل …دانشمندان و هرمندان نیز در تمامی فرهنگ های ملل،یکدیگر را از پشت خنجر نزده اند بلکه با همسویی و تقابل افکار،دانش و هنر را پیوسته تعالی بخشیده اند.روشنفکر مفلوج،مقاله و کتابش را برای  حریف و حریفی می نویسد ، حریفی کردن کار روشنفکر نیست کار روشنفکر ایستادن علیه استبداد و تأویل و تولید آگاهی است. روشنفکر مذکر اگر از نقش گلادیاتور بیرون نشود،رستمی است که هر روز یک سهراب را با دستهای خود بسوی گور میفرستد.

می خواهم در زمینی گل آلوده و پرحلزون به دست خود گودالی ژرف بکنم                                                                                                              تا آسوده استخوانهای فرسوده ام را در آن بچینم                                                                                         من از وصیت نامه و گور بیزارم                                                                                                         پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم                                                                                                مرا خوشتر آن که تا زنده ام زاغان را فرا خوانم                                                                                          تا از سراپای پیکر ناپاکم چون روانه کنند                                                                                                 ای فیلسوفان کامروا،فرزندان فساد                                                                                                          بی سرزنش میان ویرانه ی پیکرم روید و بنگرید                                                                                     برای این تن فرسودۀ بی جان                                                                                                              مرده ی میان مردگان

مرده شادمان/شارل بودلر

15

غم نان

غم نان اگر بگذارد                                                                                                                          رنگ ها در رنگ ها دویده                                                                                                                   ای مسیح مادر ای خورشید!                                                                                                                  از مهربانی بی دریغ جانت                                                                                                                     با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد/شاملو

عصر مترسک،نمادی است که بخوبی می تواند وضعیت روشنفکری ما را چندین بار به بیان آورد.از همینروست که من موقعیت روشنفکر افغانستان را در قرن بیست و یکم، عصر مترسک مینامم.عصر ازهم گسیختگی.عصر خالی شدگی،عصر پاشیدگی.عصری که مرز بین واقعیت و تفکر را از بیخ،ویران کرده است. عصری که اعتراض علیه استبداد را به ضد خود تبدیل کرده است،استبدادی که از بیرون،بدرون روشنفکری رخنه یافته است و روشنفکر به مستبد و تاریکفر نزدیک گشته است. مستبد و تاریکفکر اگر چشم حقیقت را از حدقه بیرون می کند،اگر دست حقیقت را از شانه می بُرد،اگر بر فرق مردم شرشم داغ میریزد،مطابق منش و نگرش ذاتی خویش عمل کرده است.اما زمانی که زیر نام روشنفکر،جنایت می شود،خیانت رخ میدهد، مزدور منشی ترویج می گردد،چور و چپاول صورت می گیرد، تفرقه و تفریق به میدان می آید،شهرت طلبی و ثروت خواهی اتفاق می افتد،استحاله های مکرر در اندیشه و چهره پدیدار میگردد، سیطره جویی و حذف دیگران مطرح می شود،ارگ خواهی و حزب بازی صورت می پذیرد…مانند لایه های پیاز،لایه بدل می کند.مردم عادی جامعه چگونه به قول و قیافۀ روشنفکر بنگرد؟زمانی که روشنفکر نه به حیث فرد و نه به حیث جمع در روزمره گی مردم و اوضاع،تأثیر ندارد و قابل رویت نیست،چگونه می تواند گفته ها و نوشته های روشنفکرانه را مورد پذیرش و ستایش قرار بدهد؟عوام شهری،روشنفکر را از روی نکتایی و لغت گفتن و میز های تلویزیونی تشخیص می دهد و روستایی از روی پتلون و لبخندش او را می شناسد.روشنفکر برای عوام الناس  معنای حقیقی  خود را از دست داده است.در چند سال پسین، تحصیلیافتگان و نخبگان دولتی همانقدر دست به غارت و چپاول برده اند که جنگسالار و مافیای بی تحصیل.مگر هر تحصیلیافته ای را می توان در صف روشنفکر قرار داد؟برای زندگی عملی ما، چسپیدن به مُدل ها اهمیت ندارد و این هم زیاد مهم نیست که روشنفکر دارای چه کرکتر و ژستی باید باشد،مهم این است که این موجود در موقعیت فکری خود،در عمل چی می کند و گفتار ، نوشتار و شیوۀ زندگی اش چقدر بالای آگاهی مردم،صورتبندی دانایی و اوضاع تأثیر دارد.

روشنفکر، نان و معیشت خود را چگونه تأمین می کند؟در کشوری بنام افغانستان،غم نان یکی از دغدغه های بنیادین است.نویسنده ، شاعر نمی تواند از طریق نوشتن و تألیف نان بخورد .نقاش نمی تواند از طریق نقاشی تأمین معیشت نماید.هنر مند اگر استاد بیسد،استاد اولمیر و ساربان هم باشد،بی سقف و بی نان است.سیاستمدار از طریق سیاست های حرفوی به روزی نمیرسد.روشنفکر اگر کسی باشد که کار روشنفکرانه می کند.این کار مجموعه ای را دربر میگیرد که هیچکدام غم نان را حل نمی کند.پس ،غم نان معضله ای است که روشنفکر را در مسیر راه ،بی شیمه می سازد و مرز بین کار و سرکار برهم میخورد.در روزگار پسین بسیار دیده ایم و دیده اید که یک روشنفکر زمانی که در غم نان می سوزد،حنجره و قلمش آتش میریزد و هنگامی که به ثروت یا کرسی میرسد دهن را می بندد و قلم را غلاف می کند.غم نان نمی تواند بهانه ای باشد برای فرار از کارروشنفکری.

روشنفکر،یک موقعیت زنده است،یک نوع کنش رشد یابنده و نگرش آزاد و رهاشده از قید و بند است،اما وقتی که از مسؤلیت و دینامیزم خشک شود،از روشنفکر چیزی باقی نمی ماند صاف و ساده به مترسک و بلوط سوخته تبدیل می شود.چون روشنفکر و روشنفکری افغانستان به عللی که من آنرا قبلاً در پنج مشکل بنیادین،در مقالۀ دیگر،خلاصه کرده ام،خود و نقش و کارش را گم کرده است،روشنفکر بجای باز کردن کلکها،بروی خود و هوا مشت میکوبد.بناءً تا روشنفکر از کبر و کابوس برنخیزد،به اندیشه های روشن روی نیاورد،از لاک قوم و مذهب و حزبیت بیرون نشود،همچنان در موقف و موقعیت مترسک باقی خواهد ماند.روشنفکر ما روشنفکر عصبی است و در عصری نفس می کشد که لاف ذهنی و عصبیت پارانوئید،یگانه اشتغال مغزی اش را تشکیل می دهد.عصرما عصری است که روشنفکر را از نقاد به سلاخ تبدیل کرده است.سایۀ این عصر آنقدر سنگین است که روشنفکر را از پرسشگر به پرستشگر تبدیل کرده است.

عصری که بجای دو دانه چشم،یک جفت ذغال را در پیشانی طراحی کرده است،عصر مترسک عصر روشنفکر است،عصر میخ و میخکوب شدن،عصر ترساندن و ترسیدن،عصر دیده شدن و ندیدن،عصر افشاگری و تقیه،عصر پراندن و نپریدن،عصر نشتر زدن و لب دوختن،عصر چرخاندن و چمیدن،عصر پوساندن و پوسیدن،عصر دوسیه سازی و دوسیه شدن،عصر بلعیدن و لقمه شدن،عصر فتح و فتوا،عصرجانشینی و قطعیت،عصر تقلید و تقلیب،عصر تعلق و تملق،عصر نوشدارو  و شوکران،عصر شبیه سازی و مسخ،عصر معضل های بزرگ و آدمهای کوچک،…در چنین عصری است که روشنفکر کشور ما بجای سالم  اندیشیدن،بجای مراجعه به خود بجای مراجعه به ضعف های مدهش خود به جای سر به گریبان کردن،هنوز هم هرکدام اکت رویین تنی می کند.ژستی که مانند تف سربالا بروی خود روشنفکر می نشیند.

غم نان و درد قمچین،روشنفکر جامعۀ استبداد زده را بطور دوامدار پریشان و نوسانی می سازد. اهرم های فشار ،یکی دو تا نیست که روشنفکر را در پرتگاه ناتوانی و مأیوسیت سوق می دهد.روشنفکر افغانستان از مشروطه تا امروز ،عمدتاً در کنار قتلگاه،زندان و تبعید نفس کشیده است.همه کس نمی تواند تا آخر معترض و روشنفکر باقی بماند.زخم های روانی و درد های جسمی آدمها را از پای می اندازد.شخصیت های زبده و تأثیر گذار،انگشت شماران تاریخ معاصرند.از ملا سرور واصف تا کاکا سید احمد لودین،از عبدالرحمن کبریت ، تا عبدالهادی داوی،از غلام محمد میمنگی تا ملافیض محمد کاتب، از میرغلام محمد غبار تا عبدالرحمن محمودی از سید اسماعیل بلخی تا محمد هاشم زمانی از عبدالمجید کلکانی تاسیدبهاؤ الدین مجروح …چه چیزی را به ما آموخته اند؟ تسلیم ناپذیری،دفاع از آزادی و عدالت به قیمت دربدری،  مفلسی ،اعدام ،حبس و تبعید.

روشنفکر این خطه همیشه از کوچه های پر از توطئه و کمین گذشه است ،از دیروز تا امروز در زیر شمشیر های دوسرۀ استبداد و سانسور راه رفته است.از همینروست که برخی از روشنفکران در برابر ضربه های استبداد ،تاب نمی آورند و از روشنفکر به انسان منزوی، منفعل و پرزۀ قدرت استحاله می کنند.این استحاله به سه طریق روی می دهد:

اول،کسی که از روشنفکری گلایه می کند و دغدغه های گذشته را مایۀ فقر و بدبختی خویش میداند، و بی آنکه تن به خیانت و جنایت دهد،مغموم و منفعل،اجبار  زیستن را در انتظار مردن،طی میکند.

دوم، کسی که از روشنفکری نمی بُرَد بلکه دیگر توانایی ادای نقش و فعالیت روشنفکری را از دست داده است.شیمه اش از لحاظ جسمی و روانی خالی شده است.بدون پیوستن و بوسه زدن به درگاه قدرت،بشکل انسان منزوی و مأیوس به زجر کشیدن ادامه می دهد.

سوم،و اما روشنفکر نوع سوم کسی است که از روشنفکری توبه می کند، سر را در خوان سرکار می بندد،در برابر ثروت و کرسی،حق ارشدیت خود را می فروشد و بخاطر رسیدن به شأن و شوکت،از وضعیت روشنفکر به چهرۀ معامله گر و سودجو استحاله می کند.طی این سالیان اخیر که آتشفشان پول و ثروت، فوران کرده است،آدمهای رنگارنگی که زمانی ادعای روشنفکری داشته اند،اینک به “روشنفکران” دیگدان طلایی و مولتی میلیونر ها ارتقا یافته اند.دیروز در کاسۀ آسیابان شوربای باقلی میزد امروز با قاشق طلا سوپ دولفین می خورد.

روشنفکر به حیث  چشم سوم ،واسطه ای بین دولت و جامعۀ مدنی است،هر فعال مدنی روشنفکر نیست بل یک عنصر فرهنگی است،همانگونه که هر معلم و هر مامور روشنفکر نیست بل نام خود را دارد یعنی معلم و مامور است،در کشور ما مرز و موازنه بین دولت و جامعۀ مدنی مخدوش گردیده است.یک عضو جامعۀ مدنی یک روز منتقدِ فساد اداری،مافیا و دولت است،یک روز خودش به یک فاسد و مافیای دولتی تبدیل می گردد. روشنفکر وظیفه اش ایستادن دربرابر قدرت و صیقل زدن آگاهی در جامعۀ مدنی ست.اینک در کشور چکمه و چور و چپن،روشنفکرش نیز رنگ تلون و تفنن گرفته است. شنبه در قیافۀ یک فعال مدنی ظاهر می گردد،دولت را پرخاشگرانه به نقد می کشد و پنجشنبه ،در چهرۀ یک وزیر دهن بسته و متبسم .یک روز در صد میز مدور  تلویزیونی برضد ارگ و فساد کابینه می ایستد،روز دیگر ،با هزار دلیل بدفاع از اهالی ارگ و کابینه برمی خیزد.دلیلش این است که همه چیز ما پاشیده و پریشان است.نه دولت به دولت میماند و نه جامعۀ مدنی به مدنی. در جوامع مدرن مرز بین دولت و جامعۀ مدنی روشن و تفکیک شده است. پس سه مقوله را نباید خلط کرد:

روشنفگر                                                                                                                               فعال مدنی                                                                                                                           حکومتی

روشنفکر کسی است که همیشه نقادانه مینویسد و شجاعانه علیه قدرت(قدرت دولتی،قدرت دینی ،قدرت سنتی و عنعنوی)می ایستد.فعال مدنی کسی است که مبتنی برشعل غیر دولتی خویش (استاد،خبرنگار، متخصص،کارشناس،شاعر، نویسنده ،حزبی،انجمنی،هنرمند…)،نهاد دولت را زیر فشار میگیرد و به نقد می کشد.حکومتی کسی است که یا بدلیل ایدئولوژیک از دولت دفاع می کند یا بدلیل کرسی و ثروت(البته مامورین پائین رتبه،معلمین،داکتران،انجنیران،درین بحث جز حکومتی ها شمرده نمی شوند،بقول گرامشی اینان روشنفکران سنتی هستند).ژورنالیستی که در تلویزیون ، رادیو و روزنامۀ دولتی کار می کند،اگر هر قدر آدم متفکر ،پرخاشگر ، فعال و شریف هم باشد،چون در دایرۀ لایحۀ دولت نفس می کشد، بازهم نمی تواند روشنفکر باقی بماند حتا نمی تواند فعال مدنی باشد.آنچه می گوید و می نویسد،بخاطر حفظ آبروی دولت است ،موقعیتش حکم میکند که پایه های حکومت را لرزان نسازد. و تصادفاً اگر این دولت مثل دولت فاسد کنونی ،امارت طالبان، جمهوری تنظیمی،حاکمیت خلقی / پرچمی،باشد،کار ژورنالیست زارتر و محدود تر و ایدئولوژیک تر می گردد.چون مجبور است از فساد اداری کرزی،امر بالمعروف طالبان،شورای اهل حل و عقد تنظیمی،شکنجه و کشتار اگسا و خاد ،مامورانه چشم بپوشد.غم نان و حفظ ماموریت،دایره و شعاع حنجره و قلم را چوکات می کند.

حالا ببینیم خبرنگاری که عضو انجمن ژورنالیستان آزاد است و در یکی از مؤسسات غیر دولتی (تلویزیون ، رادیو و روزنامۀ خصوصی) کار می کند،این ژورنالیست یک فعال مدنی شمرده می شود. و کارش نزدیک به کار روشنفکر است .دولت را متکی به حرفۀ خویش ،نقد می کند.اطلاعات و آگاهی را بنابر نیاز و سلیقۀ حرفوی ،صورت بندی می کند. حرفه و شغل،خود چوکات و معیار می شود و فعال مدنی را تابع خود می سازد . ژورنالیست دولتی اگر بالاجبار از کار مدنی و کار روشنفکری میگریزد ،ژورنالیست جامعۀ  مدنی بنا بر موقعیت شغلی خویش کمتر در قالب روشنفکر تبارز می کند.دقت در جمع آوری اطلاعات و ثقگی اطلاعات برایش اهمیت دارد اما برای روشنفکر، جمع آوری اطلاعات،تحلیل اطلاعات و نقد اطلاعات مطرح می باشد.

اگر روشنفکر کسی باشد که پیوسته علیه دولت و هر نوع قدرت بیایستد ،بطور مستمر اعتراض کند،از آگاهی و اطلاعات موجود،سخن و متن تازه بیافریند،با نوشتن و نقادی،تولیدِ تأویل و اندیشه کند،…درین صورت ،روشنفکر با ژورنالیست دولتی و غیر دولتی تفاوت پیدا می کند.غم نان نمی تواند بهانۀ خوبی برای مسخ شدن روشنفکر باشد.

16

رویین تنی

رویین تن شدن روشنفکر افغانستان،اسطورۀ پیشاپسمدرن است.روشنفکر،روئین تن می شود،قهرمان و شکست ناپذیر.در کدامین چشمۀ جادوسار خود را روئین تن کرده است؟ در برکه ی مقدس،در قفس آتشین،در خیالات شیزوفرن خود را رویین تن کرده است. روشنفکر احساس می کند که مانند پهلوانان اساطیر،برای همیشه،مغز و عقلش، کلکها و چشمهایش رویین تن گشته است.قامت و قلمش جاودانی ست.در آیینۀ هوش، قلعۀ افراسیاب و حصار نای را با یک نگاه،به خاکستر تبدیل می کند.هرکسی خود را همه چیز میداند و دیگران را هیچ چیز و گاهی از هیچ هم چیزی کم.

زبردستی ست که با نوشتن یک سطر آهنین ،مور و ملخ،پریزاد و آدمیزاد را بزیر دست میبرد.در خطۀ فاعلاتن فاعلاتن فاعلات،روشنفکری که کم یا زیاد ادعای رویین تنی نکند،روشنفکر نیست.تنوع رویین تنی متفاوت است.برخی در برکه های آتشین و بعضی در برگه های انگبین،یکی در برکه ای به اندازۀ کفش و دگری به مساحت نعش. اما همگی رئین است.من به کسی تن نمیدهم،تو به کسی تن نمیدهی ،او به کسی تن نمیدهد.چون همه روئین تنیم.

اگرچه شکل های هندسی برکه ها تنگ و متقاطع بوده،اما گراف رویین تن شدن ها، بی وقفه،همگون مانده اند.به همین خاطرست که ما بعد از چند دهه روشنفکری اینک نه با لشکری از معترضین و مبارزین روشنفکر،بل با صفی از رویین تنان اعوجاجی و الم شنگه یی مقابلیم.هر منفردی گمان میکند که زهر هیچ تیری بر پیکرش نمی نشیند.از همین خاطرست که به زور خود مینازد و به زور هر نوع مخاطب نیشخند میزند.قلم برایش ذوالفقار و شمشیر داموکلس می شود،اخطار میدهد که اگر قلم گرفتم جُل و پوستکت را بیرون میریزم.اگر قلم در زیر انگشتانم چرخید،ترا با رخسار سیه بر خر ملانصرالدین سر چپه مینشانم.گمان میبرد که ابلیس معاصری ،نوک انگشتان و درون مغزش را روئین تن کرده است. روئین تن به کسی اطلاق می گردد که نظریات و اندیشه های خود را قابل تصحیح و ابطال نداند. پاشنۀ ذهن و چشم عقلش را ضربت پذیر نداند.

روشنفکر بی آنکه در میدان عقل نقاد و نوشتار سالم زور آزمایی کند،در میدانچه های مصنوعی پهلوان پنبه گی می کند.با طوماری از احساسات و کلی گویی های مسروقه ،در پشت مراجع و قهرمانان تاریخ پنهان میگردد.جمجمه اش از هیچ چیز نمی ترسد چون پوست عقل را رویین تن کرده است.روشنفکر رویین،تن هر چیز را دو نیم میکند،هر پدیده را متضاد و متناقض می بیند.در تقابل های دوتایی جانبی را میگیرد که با آن اُنس تربیتی و حُب ذوقی دارد(اُنس حزبی،حُب ایدئولوژیک،ذوق قومی، جاذبۀ مذهبی).چون با یک سطح و یک لایه سروکار دارد بناءً با این گونه بینش و دانایی،با برخورد سطحی و یکجانبه،با یک چشم زدن ،در هر موردی با رد این و تأئید آن ،به رأی قطعی و فتوای مطلق میرسد.مطلق کردن دوتایی ها،تأئید و تو جیه این بر آن،روشنفکر را مستبد ، یکسانبین،یکسانساز و مطلق گرا می سازد.رویین تن ازخود راضی،از شانۀ دیالک تیک بر بام متافزیک بالا می شود.

سفید و سیاه،نیکی و بدی،خیر وشر،نور و ظلمت، عشق و نفرت،مبارزه و تسلیم، مؤمنه و زندقه،انقلاب و ارتجاع،کارگر و سرمایه دار،مسلمان و کافر،مستعمره و استعمار،شیر و قیر،روشنفکر و تاریکفکر،استبداد و عصیان،ملاک و دهقان،سکوت و فریاد،مافیا و باج ده،منور و مکدر،…جفت های مفاهیم اند و اما رویین تن،بی آنکه عرق بریزد و در متن فرهنگ به پرسش ،تعارض و نقادی روی بیاورد،در قرن 21  بشیوۀ مزامیر “یسنا”به پاسخ های بریده و قاطع تمکین می کند و به پیروزی نور بر ظلمت،نیکی بر بدی شهادت میدهد. روشنفکر به تعارض فرهنگی که لازمه اش صورتبندی آگاهی و انبساط نوشتار است،درگیر نمی شود بلکه به تعارز که انقباض خود و انقباض مضمون است،میغلتد.اگر چنان نمی بود ما  چنین نمی بودیم.

روشنفکر رویین تن،که در بیداری دچار کبر و کابوس است،گمان میکند که به تنهایی با دیگران می جنگد،بجز خودش دگر همۀ آدمها برایش مانند جنگجویان تسلیمی، زندقه ،نفرین شدگان روی زمین،دستها بالا و پشت برزمین افتیده معلوم می شوند.برای این آدم والا گهر،همه کس حریف، خرمهره و دشمن است.بدون آنکه در فکر محافظت خود باشد در سدد است تا بر چشم و پاشنۀ رقیبان پیکان بریزد.نارسیستی که هر جنبنده را بی جان و هر قلمی را از صحنۀ نوشتن خارج می سازد.

17

مسخ

مسخ کردن آدمها و ایده ها تنها کاری است که به روزمره گی روشنفکر تبدیل گشته است.مسخی که از مرز انفرادی به قلمرو جمعی گسترش یافته است .این مسخ، روندی است که به مسخ شدن واقعیت و حقیقت منتهی می گردد.نسل جوان را در خلاء و تاریکی پرتاب می کند.روشنفکر که با فکر روشن و اندیشیدن سروکار دارد،نمیگذارد که واقعیت بزبان شناسندۀ منصف سخن بگوید.روشنفکر خود را ناجی اشیاء و آدمها میداند و از همینروست که بجای همه چیز و همه کس به گفتن و نوشتن دست میزند.میخواهد بجای دیگران بیندیشد و با صد طنطنه،مداقۀ خود را فدای حدقۀ دیگران کند.نمیداند که با این کار عقل های بیرونی را از روند اندیشیدن حذف می کند.به انکار روابط بین الاذهانی می رسد.روشنفکر بجای دکاندار ترازوی تئوریک را بر زمین میزند،بجای تکسی ران کابلی و مزدورکار شهری ،در پندار خویش،به اعتصاب غذا در برابر سفارت امریکا و انگلیس می نشیند،روشنفکر بجای کارگران فابریکات تاراج شده به تحلیل جهانی شدن سرمایه و اشغال کشور پرداخته و تصویر تحول را در جدار رویا های بلورین خویش،تا فراز قله های تسخیر ناپذیر ،نقاشی می کند.روشنفکر بجای دهقان درۀ نور و شغنان به رابطۀ تریاک و بازار های بورس می اندیشد و در درون جمجمه،در پیشاپیش یک خیزش تکاندندۀ دهقانی،با حنجرۀ شاد، رجز می خواند. روشنفکر بجای مُلا و مؤمن،نعرۀ پروتستانتیسم اسلامی سر میدهد و در اعماق یک کومای طولانی بر سر مارتین لوتر افغانی،لنگی اعتراض می گذارد…اینها همه مسخ کردن روشنفکر و منسوخ کردن کار روشنفکری است.

کشوری که حدود 30 میلیون جمعیت دارد(منهای 5 میلیون مهاجرش)اینک جریان روشنفکری اش بعد از به تاق گذاشته شدن امارت طالبان 10*(بعد از نومبر2001)،از کابوس نعشی به کابوس بنفشی انتقال میابد.از زندان دایروی پلچرخی به زندان مستطیلی بگرام ارتقا می کند.این جریان که از تداوم غفلت تاریخی،اینک بار دگر غافلگیر شده است،بالاجبار،خود را بشکل مزدحم،دل خوش کن و دفاعی ظاهر می سازد.تا نشان بدهد که روشنفکر (درین دریافت روشنفکر اصطلاحاً روشنفکر سنتی است = تحصیلیافته ،نخبه، مرزا، مامور، تکنوکرات،نویسنده،شاعر،هنرمند،آدم فنی،…) هنوز به فنای مطلق  نرسیده  است.توجه به ارقام نشان میدهد که ما به عصر مترسک ِ روشنفکری و عصر مترسک جامعۀ مدنی تعلق داریم. روشنفکر پلی است بین دولت و جامعۀ مدنی، روشنفکر چشم سوم است.این چشم در کشور ما به علت غبار و تیرگی،در روز، دچار شبکوری مزمن میباشد.درین وضعیت، روشنفکر جدیدالتأسیس و روشنفکر قدیمی ، هردوی شان از ترس رسوایی ،همرنگ جماعت گشته اند،در کاجهای طلایی و بادآورده مصلوب مانده اند:

120 حزب رسمی و غیر رسمی

130  تلویزیون و رادیو

350  نشریۀ کاغذی

100   پوهنتون دولتی و خصوصی

120  مؤسسۀ فیلم

19550 وبسایت و وبلاگ

NGO  2500

650 نهاد مدنی

65000 شاعر و فعال سیاسی و آوازخوان

70000 مؤلف و مقاله نویس و کارشناس

80000 لیسانسه و ماستر و داکتر

950000 روشنفکر سنتی و آماتور و ارگانیک و سرگردان

در ربع اول قرن بیستم تعداد مشروطه خواهان و متجددین را 300 نفر برآورد کرده اند،اما همین سه صد نفر پشت دربار و شقیقۀ انگلیس را میلرزاند.اما اکنون با پنج میلیون با سواد و صد هزار لیسانسه و ماستر و داکتر و دو میلیون بکلوریا،که همه خود را روشنفکر و مدرنیست میدانند،پشت خود را خاریده نمی توانیم و برای پیره دار درب ارگ و خردضابط امریکایی مزاحمت خلق کرده نمی توانیم.چند تا مافیا،چندتا تفنگدار،چندتا محتسب و شحنه،چند تا جاسوس،چند تاچاکر،چند تا مختلس همه چیز هستند ولی چند میلیون باسواد شریف،چند صد هزار انسان متفکر هیچ اند،و مانند همیشه از هیچ هم چیزی کم.آدمهای بادآورده را همه میشناسند و اما روشنفکران را نه جامعه و عوام الناس از موجودیت شان آگاهی دارد و نه جنبش های عدالتخواه جهان.این وضعیتِ نابه هنجار، فوق العاده مهلک و اسفبار است.آنچه هستیم با تمام طول و عرض روشنفکر مأبی اش،از درون یک فضای دینامیک و نورمال، شکل نگرفته است.وضعیت فعلی بروی میراثی روئیده که از حاکمیت بروتی خلق/پرچم،جمهوری راکت و امارت ریش به ارث مانده است.به همین خاطر اجزای متشکلۀ آن،نورماتیف و فرهنگی نشده است و نمی توان توقع داشت که در جهنم جنگ سی و چندساله،میوه های بهشتی بروید .این وضعیت را باید با حوصلۀ معرفت شناسانه  حلاجی کرد،علت بی شیمگی و خنثایی میلیون ها انسان را جستجو نمود.اُفت و فقدان روشنفکر و کار روشنفکری را به گفتگوی خردگرا و سازنده نزدیک ساخت.

اگر دیروز از برکت فضای غیر جنگی ،به تعداد انگشت شمار،روشنفکر داشته ایم، روشنفکری که تا حدودی هم اندیشه تولید میکرد هم متعهد و معترض بود.امروزه به دلیل جو سستی و خشونت،همان انگشت شماران را نیز نداریم.روشنفکر امروزینه  فاقد فردیت و هویت شخصی است.درین اوضاع ،من ِ روشنفکرانه یا من ِ قومی ست یا من ِ مذهبی،یا من ِ حزبی ست یا من ِ عصبی و مأیوس،یا من ِ رخ به ارگ است یا من ِ رخ به مرگ.چرا روشنفکر از اندیشیدن و فردیت خودانگیخته جدا شده است؟همه چیز رنگ مسخی گرفته است.ما در عصر مسخ روشنفکر بند مانده ایم،هر چه تلاش میکنیم بالا بپریم اما بیشتر از پیش در لوشِ غفلت پائین میرویم.

روشنفکر بخاطر تنازع بقا، در اتمسفیر جمعی و گذشته نفس می کشد.روشنفکر مأیوس و درمانده،از روی ناچاری و دیرماندگی در حماسه و اسطوره به زیستن ادامه میدهد.بخاطر بقای فزیکی خویش گاهی دوباره هورا می کشد آنگونه که خوک های غربی را در پشت آخور خنده می گیرد گاهی آنگونه نعرۀ تکبیر می گوید که شیخهای مست را در جزایر تفریحی به قهقه می اندازد.گاهی ریشش را بنا بر مصلحت می تراشد و گاهی ریشش را مطابق نیاز،درازتر از مفتی اعظم رها می کند.گاهی دلسردی خود را در زیر چپن قوم گرم می کند و گاهی قوم را برای صد کمپنی فراملیتی و صد سفارت،به نرخ ماش می فروشد .روشنفکر،در هر موقعیت و هر حالتی ،با من ِ جمعی سروکار دارد و از همینروست که به استثنای کسانی که اگر وجود داشته باشند(که بزور تولیدات ذهنی و شخصیت فردی خویش صاحب فردیت اند) ، مابقی همگی بی فردیت و بی هویت اند.فردیت دینامیزمی است که تکامل فرد را در درون نشان میدهد.فردیت از طریق کشمکش های فکری شکل می گیرد.آزادی،عدم تعلق و آگاهی ست که فرد را به فردیت میرساند.چیزی که ما هنوز به آن نرسیده ایم و فضای فرهنگی برای آن کمتر مساعدت می کند.همین که قلم می گیریم،عادتاً مثل قدیم می نویسیم،همینکه بپای دیالوگ می نشینیم،بازهم عادتاً مثل ماضی به احراز سلطه و تثبیت نظر میگرائیم.جوانانی که به رویکرد انتقادی و تعارض فرهنگی روی آورده اند و روی می آورند،درین مسیر از شش جهت بوسیلۀ تیر و تبرزین بدرقه می گردند. فضا دلگیر و کُشنده است.نسل جوان و مستعدِ تحول از طریق اختاپوت ها بلعیده می شوند.

در هر شکل و طریقه ای که زندگی میکنیم، احساس های ما همگون است.ایده های ما یکسان است.احساس و ایده های سنتی،اندیشدن را بتاراج برده است.هویت جمعی برای برخی ها،پوششی است برای زنده ماندن،و برای برخی دیگر ابزاری است برای به ثروت و شهرت و چوکی  رسیدن.روشنفکر که بالذات،پدیدۀ غیر قومی و غیر مذهبی و غیر نژادی است،و لازمه اش ایستادن دربرابر استبداد و جنایت است،اینک در درون معیار های میراثی ،مستحیل مانده است.اینک به غذایی در دهن قدرت تبدیل گشته است.و از همینروست که روشنفکر موجود ،در فقدان  آزادی حسی و آزادی ذهنی بسر می برد.روشنفکر وابسته و بدون پرسش می شود.وقتی که از خود و از نقد اجتماعی دور شد،تیغۀ تخیلش متوجه خود و لبۀ عقلش متوجه نقد و سلاخی دیگران می گردد . روشنفکر در چنین وضعیتی بجای آنکه علیه قدرت و چوکی پرستی و پراگندگی  بایستد به علیه خود یعنی به سرکوب عقل و دیسکورس  تبدیل می شود. روشنفکر در تلاش است تا دیگران را مسخ و منسوخ نماید ولی پیش از آنکه به مسخ دیگران نایل آید خود را مسخ و منسوخ کرده است.

18

افلیج

ما مفلوجان پیرزاد،اگر با اندک صداقت یا دقت بر موجودیت عبث خویش توقف کنیم ، می بینیم که دون کیشوت وار 11* بسوی فتوحات خیالی در حرکتیم.می بینیم که ما به حیث یک جریان تاریخی،فعلاً هرکدام  با مباهات کذایی و فرساینده،مصروف تراشیدن سنگ گور روشنفکری هستیم.با تمام نا بینایی می بینیم که در عصر مترسک برای خنداندن زاغ و زغن چارمیخ مانده ایم.

دوره ای که ما را بطرز مسخره آمیزش به بیان می آورد.البته به اجازۀ مترسک،ما خود به مترسک های بیشمار تبدیل گشته ایم.ما از وقوف زیاد به موقف شی استحاله کرده ایم.صدای این دگرگونی از روزن بی خبری بر پیکر های لرزان مان نشسته است.عصر مترسک،بالذات نه عصر حجر است و نه عصر دیجیتال،ما به حیث چیزی در میانۀ هردو غلتیده ایم.انجماد مان بسوی حجر گرایش دارد و افلیجی ماندن مان به عصر شبیه سازی دیجیتال.عصر مترسک،شباهتی به آدمهای اعصار چهارگانۀ اریک هابسبام ندارد (عصر انقلاب،عصر سرمایه،عصر امپراطوری و عصر بی نهایت ها12*)ما از روزمره گیهای عصر خود می بلعیم و بی آنکه بیندیشیم و بخود بیائیم بلعیده می شویم.

در دنیای دگر،فیلسوف،دانشمند و هنرمند،نظریه(تئوری)تولید می کنند.به پرسش های دشوار بشر پاسخ می دهند.با قربانی کردن عدالت با استبداد معامله نمی کنند.اینان همگی روشنفکرند چون بطرز روشن،فکر می کنند و بطور روشن عمل می کنند. روشنفکر در غرب به کسی اطلاق می شود که در نوشتار و گفتار،در خلاقیت و عمل،بطور آزاد می نویسد ،تولید می کند و آزادانه سخن میزند و عمل می کنند. ایدئولوژی ،دین ،حزبیت، نژاد و  قومیت خود را در سخن خویش وارد نمی کند.بسیاری از روشنفکران جهانی در هنگام نوشتن بی تعلق اند. سارتر، راسل، فوکو، چامسکی ،سعید،هابرماس ….فقط جانب عدالت،آزادی و انسان را می گیرند.

اما روشنفکر ما ،خاصتن در زمانۀ جاری،بی تعلق نیست.در نوشتار و گفتار ،تعلقات خود را افشا می کند.تعلق حزبی،تعلق دینی،تعلق ایدئولوژیک،تعلق قومی …این تعلقات آنقدر شرطی و عادتی شده است که روشنفکر را به موجود شرطی تبدیل کرده است.یک لحظه نمی تواند مثل دیروز خود نباشد، ما زمانی بیشتر میمیریم که در هر گفتار صد کفتار و در هر گردن صد کرگدن به میدان رها کنیم.

من نمی گویم که چرا روشنفکر افغان نظریه تولید نمی کند،(غرب بعد از تولیدات فلسفی،علمی و هنری یونان و روم باستان،دورۀ رنسانس،عصر روشنگری،عصر مدرن را طی کرده است و در آستانۀ عصر پسامدرن قرار دارد ،غرب با این ظرفیت فرهنگی ، در هر مرحله ده ها فیلسوف،ده ها هنرمند،ده ها دانشمند را با کشفیات تازه،اختراعات جدید و تولید تئوری های نوین بمیدان کشیده است)میدانم که ما از کشف و اختراع،از تولید نظریه به مفهوم غربی آن به طول قرون مسافه داریم .ما نظریه های تولید شده را تا هنوز بشیوه ی که لازمۀ تأویل و تحول است ، هضم نکرده ایم چه بسا که خود دست به تولید نظریه بزنیم.(ما در رابطه به نظریه ها یا شیفته هستیم یا  ستیزنده = گیرمانده در میان تقابل های دوتایی،تقابل بین پذیرش و امتناع).این قطعیت های بجانرسیده ، دیرآمده و سرسری بوده که هوش مانرا در شکمهای سترون ریخته و ما مانده ایم و زنده باد و تکبیر های زودگذر و تکراری .

تمامت نوشته های مکتوب مان طی 2500 سال یعنی از یسنای زردشتی تا آنالوطیقا ها،ریطوریقا ها،بوطیقا ها و سوفسطیقا های امروز،در حجمی از کلام موزن و استعاری خلاصه می گردد.چنانچه در بالا نیز اشاره داشتم،متفکرین ما،فکر ها و ذکر های جدی خود را در پیکر شعر ریخته اند.حجم نوشته های شعری و شاعرانۀ ما(از رابعۀ بلخی تا نادیه انجمن از دقیقی بلخی تا واصف باختری)نسبت به نوشته های منثور،همیشه سنگین بوده است.هیچ شعری بخودی خود به نظریۀ هنری یا فلسفی یا علمی تبدیل نمی گردد،مگر اینکه منتقدین و دانشمندان قواعد درونی شانرا کشف کنند و کشفیات را به نظریۀ مدرن علمی ،فلسفی و هنری تبدیل نمایند.از برکت انترنت درین ده سال پسین به ازدحام و حجم مقالات و تألیفات نیز افزوده شده است.ما مینویسیم و فکر میکنیم که خلای فرهنگی  را پر ساخته ایم  ولی بعد از مرور و خوانش دوباره، به این حس و به این درک میرسیم که هیچ ننوشته ایم.و حتا گاهی با نوشته های خویش خلای فرهنگی را ژرفتر ساخته ایم.افلیج اگر نداند که مفلوج است هرگز نمی تواند از سرزمین افلیجی ها بیرون شود.

بدون شک،مسلم است،میدانم،هویداست،روشن است،آگاهی دارم،میفهمم،آنقدر روشن است که به تأویل نیاز نیست،مبرهن است،این مسئلۀ مقالۀ دیگر می طلبد، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است،حدس میزنم،گمان میکنم،می پندارم، متیقن هستم،باوردارم،صد فیصد درست هست،یقیناً،حقیقتاً،دقیقاً،…کلمات و عباراتی است که روشنفکر با شیفتگیِ مفرط از آنها در گفتار و نوشتار استفاده می کند.کاربرد هر کلمه و هر عباره یک نوع بازی زبانی است.روشنفکر سنتی ما عادتاً می کوشد تا از طرح پرسش ،تأویل و صورتبندیِ مسایل بگریزد و با استفاده از واژه های فوق،همه چیز را هضم شده و چراغان نشان بدهد.این هم نوعی از افلیجیت روشنفکر است که تا هنوز به هردم شهیدی و عدم نقش خود پی نبرده است.هنوز نمی تواند اعتراف کند که تراشیدم پرستیدم شکستم.

روشنفکر در اصل مزاحم قدرت است اما در عصر مترسک روشنفکر به مزاحم خود تبدیل گشته است.مزاحمتی که روحش را مانند خوره از درون می خورد.روشنفکر از حالت سوژه ای برای شناخت به حالت ابژه ای برای تماشا تحول یافته است.این افلیجی های قرن بیست و یکم بجای تولید عقل و فلسفه،با دست های معترض بجان هم افتیده اند… عصر مترسک تا زمانی ادامه خواهد داشت که روشنفکر از موضع گلادیاتور و جنگ زرگری بیرون نشود،خودرا منصفانه نقد نکند،این عصر تا هنگامی ادامه خواهد یافت که روشنفکر از روئین تنی و حریف پنداری نگریزد.روشنفکر اگر به عصر مترسکی خود نقطۀ پایان نگذارد به تعبیر صادق هدایت به بلوط ذغال شده ای میماند که نه ارزش رفتن بزیر دیگدان را دارد و نه خودش دوباره به چوب تبدیل می گردد.

عصر مترسک دورۀ بی اعتباری و فرسودگی روشنفکر است.عصر پراگندگی و افسردگی روشنفکر است.عصری که روشنفکر به تعطیلات دایمی رفته است.دورانی که روشنفکر بدون وصیت نامه از موقف و نقش خود استعفا داده است…کشوری که روشنفکر قرن بیستمی اش،متناسب به شیمه و توان،بیشترین تلاش و خروشانترین قربانی را ایثارگرانه ادا نموده است،روشنفکر پیر و میانه سال قرن بیست و یکمی اش،با داشتن حجمی از میراث و تلی از تجربه،اینک یکه یکه و کتله کتله بی رمق می گردد و بالاجبار جا را برای ورود نسل تازۀ روشنفکر،خالی می سازد.نسلی که با حس تازه،آگاهی تازه و شکل زندگی تازه ،حضور روشنفکر و کار روشنفکری را صورتبندی می کند.نسلی که اول متفکر می شود و بعد روشنفکر.نسلی که با غول تعصب و دیو خرافه مبرزمد.نسلی که اشک روشنفکر را از لبخند گوسالۀ سامری تفکیک منماید.

روشنفکر موجوده وقتی از موقعیت ادعایی به روشنفکر واقعی تبدیل می گردد که به تفکر انتقادی روی بیاورد،از نقد واژه ها تا نقد فاژه ها را تجربه کند،بر نقد خود و نقد دیگران صادق بماند.از درون سیمهای خاردار ذهنی بیرون شود،به خطۀ خشخاش و خُرخُر و خربوزه دل بسوزاند.

سرت را هرگز خم نکردی                                                                                                            فقط یکبار                                                                                                                         آنگه که سرم را از زمین برداشتی                                                                                             بین کله و کلماتت  حفره های ژرف  در حرکتند

روشنفکر اگر منفرد باشد در کالبد پنلوپه 13* ظاهر می گردد و با به تعویق انداختن زمان،پیوسته کفن میدوزد  ….. و اگر گروه باشد مثل دستۀ  ارکستر کشتی تایتانیک است که در هنگام غرق شدن سرود فتح مینوازد.

پایان 14*

فبروری 2012

هاگ/هالند

پانوشت هاـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1* چشم روئین تن

اشاره به چشم اسفندیار است.اسفندیار پسر گشتاسب،یکی از قهرمانان اسطوره ای شهنامۀ فردوسی است. او به حکم ایزدی یا بدست زردشت در چشمه ای فرو میرود  تا رویین تن شود .ولی در هنگام فرو رفتن در این چشمه، چشم هایش را می بندد و آب ، نمی تواند چشمانش را بشوید و این نقطه یعنی چشم ،نقطۀ ضعف و ناتوانی اسفندیار شمرده می شود.رستم با رها کردن تیر در چشمش اسفندیار را می کشد.جالب است که نقطۀ ضعف قهرمانان این خطه در مهمترین عضو بدن یعنی در چشم بوده است و از همین روست که ما بلحاظ تاریخی ،نمی توانیم از چشم که برای دیدن است درست استفاده کنیم.

چو شیر ژیان هردو آشوفتند /  ز آن زخم اندامها کوفتند

تهمتن گز اندر کمان راند زود /  بدان سان که سیمرغ فرموده بود

بزد راست بر چشم اسفندیار / سیه شد جهان پیش آن نامدار

نگون شد سر شاه یزدان پرست / بیفتاد چاچی کمانش ز دست

شهنامۀ فردوسی

Ulyesses2*

قهرمان کتاب اودیسۀ هومر است. هومر شاعر یونان باشتان(800 قبل از میلاد) روایت می کند که ،اولیس سلطان شهر ایتاکا است.این قهرمان اسطوره ای با آشیل قهرمان دیگر یونان باشتان به جنگ تروا میروند.آشیل سرانجام به پاشنۀ خود تیر میخورد و کشته می شود ولی اولیس شهر تروا را فتح می کند و بعد از 20 سال سرگردانی دوباره به ایتاکا برمیگردد.

Stephen Dedalus3*

استیفن ددالوس یکی از قهرمانان کتاب اولیس جمیز جویس (1882-1941) است.رمان اولیس یکی از رمانهای بزرگ قرن بیستم است.درین رمان ددالوس ،شیفتۀ شعر و موسیقی و کتابخوانی است.ددالوس در دنیای ذهنی خود زندگی می کند.استیفان ددالوس شخصیتی است که نخستین بار در رمان” پرتره ای از مرد هنر مند در جوانی” شکل میگیرد و در رمان اولیس نیز به ظهور ثانی میرسد.

Intellectuel 4*

این واژه از ریشۀ انتلکت به معنای عقلی مشتق شده است.

انتلکتوئل مقوله ای ست که اولین بار در نامۀ اعتراضی امیل زولا بکار برده شد.این نامه بخاطر پایمال شدن عدالت در زندانی ساختن افسری بنام دریفوس در جزیرۀ شیطان، نوشته شد و  این اعتراض از طرف 300 نویسنده و دانشمند و هنرمند حمایت گردید(اناتول فرانس، مارسل پروست،اسیفان مالارمه …) زولا بعد از ارسال نامه به رئیس جمهور فرانسه،به یک سال زندان محکوم میگردد و در سال 1902 بشکل پنهانی ،بوسیلۀ دود بخاری اعدام می گردد.مقولۀ انتلکتوئل از همان آغاز سه شاخصه را در خود داشته است: برخورد عقلی،دفاع از عدالت، تعهد واعتراض اجتماعی. نامۀ زولا زیر نام ” من متهم می کنم” نوشته شده بود.

Thanatos *5

در اساطیر یونانی ، تاناتوس یکی از المپ نشینان دوازده گانۀ یونان است.تاناتوس خدای مرگ است.

Hades *6

هادس نیزیکی از خدایان دوازده گانۀ المپ نشین است.هادس خدای دنیای زیر زمین و مردگان است. هادسی خدایی قلمرو مردگان را از طریق قرعه کشی بین برادران نصیب شده است. هادس عاشق مردن و مردگان بود.

Gladiator*7

گلادیاتور از واژۀ گلادیوس به معنی شمشیر کوتاه گرفته شده است و بلحاظ واژه شناسی یعنی شمشیر دار.گلادیاتور ها در رم باستان به برده هایی اطلاق میگردید که قوی پیکر و جنگآور بودند.هم در جنگ ها از آنان استفاده می شد و هم برای تفریح اشرافیت برده دار.مراسم تفریحی جنگ گلادیاتور ها را گلادیاتوریال نامیده اند.دو تا گلادیاتور در پیشگاه اشراف زادگان در قفس آهنین تا سرحد مرگ یکی بوسیلۀ دگری بجان هم  انداخته می شدندتا برلب برده دار لبخند زود گذری بنشیند.

Poetica*8

پوئتیکا نام رسالۀ ادبی ارسطو است که درباب  قواعد شعر نوشته است.ترجمۀ آن در زبان عربی بوطیقا شده است.بوطیقا نیز مطالعۀ قواعد و معیارات شعر است.رشیدالدین وطواط بلخی(1088-1182) نیز یکی از ادبایی است که بوطیقای خود را در بارۀ قواعد وزن و قافیه و سایر متعلقات شعر نوشته است(حدائق السحر و فی دقائق الشعر)

Prokrustes *9

پروکروستس یک اسطورۀ یونانی است.پروکروست شخصی بود که در کنار جادۀ الئوسیس آتن زندگی می نمود .پروکروست  یک تخت خواب داشت و هر کسی که به چنگش می افتاد بوسیلۀ همین تخت به قتل میرسید. رهگذران  را به خانۀ خود به حیث مهمان دعوت می کرد و روی همان تخت می خواباند.اگر شخص قد بلند می بود و نسبت به تخت درازی میکرد ،کله یا پاهایش را قطع میکرد تا به اندازۀ تخت شود و اگر شخص قد کوتاه می بود و بروی تخت کوتاهی میکرد او را آنقدر کش میکرد که مفاصل وجودش بند بند کنده می شد .وظیفۀ پروکروست این بود که هر کس را به اندازۀ تخت خود بسازد و هرگز نمی خواست که آدمها به اندازۀ خود باشند.

10* به تاق گذاشته شدن

اکثریت نویسندگان عدالتخواه غربی و نویسندگان افغان،مبتنی بر اسناد و متکی بر مصاحبۀ بی نظیر بوتو در لندن،به این باورند که طالبان به حیث یک پروژۀ جنگی و هکذا اقتصادی،بوسیلۀ امریکا، انگلیس ،عربستان و پاکستان تولید گردیده است.ساقط کردن امارت طالبان به هیچوجه بمعنای سقوط و انهدام طالبان نبوده است.جنگ به حیث یک کالا یکی از اقلام بسیار پر منفعت دنیای سرمایه است،دنیای سرمایه جنگ را مانند کالاهای دیگر تولید می کنند.طالبان یعنی جنگ و پاسداری از جنگ.جنگ یعنی فروش سلاح،تغیر رژیم ها،فشار سیاسی،خلق وحشت ،ذخیرۀ تریاک،بیرون زدن بحران اقتصادی و …

Don Quixote11*

دون کیشوت  نام رمانی است که بوسیلۀ فرانتس (1547-1616) اسپانیایی نوشته شده است.درین رمان پهلوان خیال پردازی را تمثیل می کند که با خواندن کتاب های حماسی ،خود را پهلوان می پندارد و با زور کم و قهر زیاد ،با اسپ لاغر به سوی فتح عدالت و آزادی می رود.درین رمان مرز بین واقعیت و پندار بسیار خوب به بیان آمده است.تصویری که در کنار مترسک است ،تابلویی است که پیکاسو از دون کیشوت کشیده است.

امروزه دون کیشوت یعنی روشنفکر خیال پرداز و بی عمل. با بازوان ضعیف و ابزار ناکارآمد ،عاشق حماسه ها و فتوحات بودن.

Eric Hobsbawm12*

اریک هابسبام (1917 – فعلاً زنده)مصری-بریتانیایی

یکی از بزرگترین مؤرخین مارکسیست قرن بیست و یکم است که می توان آنرا بلحاظ بینش و حجم نوشتار در حوزۀ تاریخ،قسماً به ویل دورانت مقایسه کرد.

هابسبام چهار اثر خود را زیر نام  چهار عصر صورتبندی می کند :

عصر انقلاب (1789-1848)

عصر سرمایه(1848-1875)

عصر امپراطوری

عصر بی نهایت ها(1914-1991)

13* پنلوپه

یکی از اسطوره های یونانی است که وصف آن یک قسمتی از اشعار اودیسۀ هومر را اشغال می کند.پنلوپه نام همسر اولیس، قهرمان و فاتح شهر ترواست.اولیس به جنگ تروا میرود و مدت 20 سال از همسر و سلطنت خود در ایتاکا دور میماند.درین مدت از طرف اشرافیت کاخ در زیر فشار خواستگاران و ازدواج مجدد قرار می گیرد اما پنلوپه به همگان می گوید که او مصروف دوختن یک کفن است و این کفن را برای اولیس میدوزد هر وقتی که دوختن کفن خلاص شد ،من با یکی ازدواج میکنم .پنلوپه روزانه در تنهایی و خلوت کفن میدوخت و شبانه تار های دوخته شده را باز میکرد و به همین خاطر دوختن تمام نمی شد.

14* پایان

وقتی دربارۀ روشنفکر مینویسیم،واژۀ پایان معنا ندارد.هنوز به پایان بحث نرسیده ایم.ما مؤظفیم که درین باره بار بار بنویسیم.هر قلمی از دید خود درین مورد بنویسد.تا آنکه نسل تازه،بداند که  به تناقض  بین سنت و مدرنیته چگونه برخورد نماید.تا سرانجام بداند که روشنفکر کیست و روشنفکری چیست؟ تا سرانجام نسل جاری و یا نسل های بعد ،سنگ سنگین و اسطوره ای را از دهنۀ روزن بردارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کتاب نگاری

* دورانت ویل: تاریخ تمدن/جلد2،5،7،10 /تیم مترجمان تهران 1390

* روبینشتاین دیوید: مارکس و ویتگنشتاین/ترجمه شهناز مسمی پرست/تهران 1386

* دوستدار آرامش: درخششهای تیره/کُلن آلمان 2007

* کاتب ملا فیض محمد: سراج التواریخ/کابل 1390

* احمدی بابک:ساختار و تأویل متن/تهران 1380

* ویتگنشتاین لودویگ:پژوهشهای فلسفی/ترجمۀ فریدون فاطمی تهران 1380

* فرخزاد فروغ:مجموعۀ اشعار/تهران 1377

* آل احمد جلال: در خدمت و خیانت روشنفکران/ ج. اول/ تهران 1357

* لاهوری اقبال/ اشعار فارسی /

* هپولیت ژان: مقدمه بر فلسفۀ تاریخ هگل/ترجمۀ باقر پرهام  تهران 1377

* سارتر ژان پل: در دفاع از روشنفکران/ترجمۀ رضا سید حسینی/تهران 1380

* سنایی غزنوی:مثنوی سیرالعباد و الی المیعاد

* آلیگیری دانته/کمیدی الهی/دوزخ/ترجمۀ شجاع الدین شفا 1367

* افغان سید جمال الدین/مقاله/پاسخ به ارنست رنان/روزنامه دیبا ترجمۀ  عبدالاحد هادف

* حبیبی عبدالحی/ جنبش مشروطیت افغانستان/کابل

* غبار میر غلام محمد/ افغانستان در مسیر تاریخ/تهران 1374

* سعید ادوارد/نقش روشنفکر/ترجمۀ حمید عضدانلو تهران 1383

* Baudelaire Charles/The painter of modern life/Translated by Jonathan Mayne /phaidon press /www.ithaca.edu/Baudelaire-painter.pdf