مـقالات

پولیس های رشوت گیر و…

پولیس های رشوت گیر
و
ترافیک های چوب به دست

من از آن سوی اوقیانوس ها به طرف سر زمین سوخته وویران خویش میروم، می بینم، که آفتاب زیر ابرهای سیاه پنهان شده، سردی وطوفان حوادث بیداد میکند، مردمان آن دیار روی مجمرآتش وخون بستر گسترده اند، با دستان لاغر واستخوانی ، چشمان فرو رفته ، پاهای ترکیده وبرهنه، زاری کنان از بارگاه ایزد متعال طلب رهائی از چنگال شوم سردی، گرسنگی، امن وامان خود وفامیل های خویش را آرزو دارند.
آه چه خیال واهی .. هنور همه از آینده هراسان هستند! چه آیندۀ سیاه وشوم که آسمان وزمین پیش چشمان حیرت زده واشکبار انسانهای بیکس وبی نوا دام گسترده است، وابر های تاریک و سیاه بالای سرشان غریده طوفان برپا میکند. طوفانی که اندام کوه ها وزمین را میلرزاند، ای وای که آن ابر سیاه وشوم رخت بر بست، اما جایش را ابرهای سیاه وزخیم دیگری با تندر های مرگ آفرین در آسمان آبی رنگ روی مهتاب وستارگان را پوشانیده است، مگر با تأسف هستند کسانیکه هنوز هم آرزوها وتصورات بی پایه وامیدهای کاذبی از ابرهای شوم ومرگ آفرین دارند. که از روی مهتاب وستارگان بر گردد، آه چه آرزو های بی بنیاد وخیال های باطل مثل روزگاران گذشته که گذشتگان ما هم خاطرات عجیب وغریبی از شومی ابر های سیاه وظلمت آور دارند، بدون آنکه خداوند رحم نماید، وبالای صور اسرافیل امر نماید که از جای خویش بر خواسته طوفان برپا نماید. تا ابر های سیاه وغول پیکر را قهرأ وجبرأ از روی مهتاب وستارگان دور نماید، شاید برای برخی ها راه دیگری باقی نمانده باشد.
 بالاخره به سرزمین آتش وخون رسیدم،روزها یکی پی دیگر میگذشت، روزی  به دیداردوست دیرینۀ خود پهلوان جان آغا که در عقب مسجد پل خشتی دوکان شکسته بندی داردرفتم ، زما نیکه از کنار مسجد پل خشتی گذشتم. نظرم                         
به همان چوک یادگار که سمبول جان بازی وفداکاری مردم افغانستان بودافتاد ، پریشان وماتمداربود، در راه خود بطرف جادۀ نادر پشتون روان بودم، نزدیک پل خشتی رسیدم. به طرف شمال پل انبوهی از پسران ودختران زیر چارده سال پیر مردان وجوانان را دیدم همه برای زنده ماندن برای به دست آوردن لقمه ای نانی در تپ وتلاش اینطرف وآنطرف سر گردان بودند، سربازان بی عار وننگ مردم بی نوا را مثل توپ فوتبال اینطرف وآنطرف می دواندند، در میان انبوهی از کودکان دختری را دیدم که روی یک تکۀ مندرس مقداری لشمک(خلفه) وچلواهی را که ارزش آن به ده افغانی نمیرسید، ودر کنار آن یکدانه ترازوی کوچک زنگ زده را با چند دانه سنگ گذاشته، وخودش در کنار آن نشسته بود، در پهلوی وی ایستاده شدم از نزدش سؤال کردم .که قیمت سبزی چند افغانی است؟ در جواب برایم گفت:
 پَوِ ده افغانی است!
چون میدانستم که این کودکان روی  نهایت مجبوریت به عوض اینکه به مکتب بروند و درس بخوانند، جبرأ برای اعاشه فامیل های بی بضاعت خویش درین آفتاب تموز و روی سرک قیر که مانند پارچۀ آهن گداخته شده پا های پینه خورده وبرهنۀ آنها را می سوزاند، وآفتاب از بالا بر سر های لچ شان بیرحمانه شلاق میزد، باز از نزدش سؤال کردم که چرا مکتب نمیروی؟
 در حالیکه می دانستم قصدأ این سؤال را کردم. که از زبان خودش بدانم، بعداز سؤالم  لحظه ای به چشمانم خیره شد. بعد از یک مکث کوتاه کودک معصوم از دل پر درد و ریش خود آه پر سوزی کشیده گفت:
کاکا شما تمام این بچه ها ودختران را که می بینی کلشان یتیم هستند. چارۀ دیگر ندارند بخاطر زنده ماندن خود وفامیل های خودباید هر سختی که بالایشان بیاید بکشند! تالقمۀ نانی به دست آورند، من یتیم هستم پدرم در جنگ های ظالمانۀ تنظیمی کابل شهید شده مادرم را چرۀ هاوان روس ها از دو چشم نا بیناکرده است، ومن  دوخواهرویک برادردارم . همۀ ما صبح ها وقت از خانه می برایم وبه سر زمین های دیگران میرویم! مقداری لشمک ، چلواهی وشورک می چینیم . واز منطقۀ کمری تا به این جا پای پیاده می آیم ! تا اینکه از طریق فروش آن شکم های گرسنۀ خویش را سیر نمائیم.
 باز از نزدش سؤال کردم که شما کوچک هستین، شمارا دولت ویا کدام منبع دیگر کمک نمیکند؟ اینبار با نگاهای خشم آگین به طرفم خیره شد. وبرایم گفت به غیر از خود ما که تلاش نمائیم که شکم های خود را سیرکنیم. در غیر آن نه خدا نه حکومت ونه کسی دیگر به درد ما نمی خورد! وهمین بیچارگی ما را همه کس می بیند، وبه حال ما کسی رحم نمی کند ! هنوز عسکرها به خاطر اینکه  ما درروی سرک کار مینمائیم روزانه برای آنها رشوت بدهیم، در غیرآن سبزی های ما را گرفته به دریا میندازند وخود ما رالت وکوب می نمایند! ما مجبور هستیم که همه سختی هارابکشیم! این گپ ها تمامش درددلم بود که برایت گفتم! مردم همه گرسنه ، فقیرومریض است. هیچکس از این پادشاهی خوش نیست، ما همه به مرگ خودراضی هستیم ولی مرگ به سراغ ما نمی آید! چطور کنیم چاره نداریم. دران سوی دیگرمشتی عسکرهای چوب به دست این مردم ستمدیده را اینطرف وآنطرف میدوانند، روی جاده چنان بیروبار بود که اصلاً اگر شما می خواستید که از اینطرف پل به آنطرف پل بروید. تن شما ده هابار با ده ها نفرمیخورد.                                                                                        
کوه ها، دریا ، بازار واطراف شهر کابل پریشان وسوگواربه نظرمی خورد،آسمان زیبا وآبی رنگ کابل پوشیده از درد و ماتم بود، وهمۀ مردم بی بضاعت هر لحظه به طرف آسمان نگاه میکردند. وآه پرسوزاز دل ریش شان به طرف آسمان پروازمیکرد، آسمانیکه آرزوهای تحقق نیافتۀ خود را در آن جستجومیکردند،  پوشیده ازدرد وماتم بود، سپاهیان در هر گوشه وکنارشهربرای اذیت وآزارمردم در گشت وگذاربودند، آسمان پوشیده از غبار یأس ونا امیدی بود . از هرطرف آوای گرفته وحزن انگیز به گوش میرسید، گاه گاهی آفتاب از شومی این همه بی عدالتی خود را در زیر غبار یأس ونا امیدی پنهان میکرد، زمانی رخ از زیرآن برمی کشید. ودر گستردۀ نقره فام افق در تاج کوه هاوتپه ها روشنیش هویدامی شد، چار اطراف شهر پر از کثافات وتعفن بود، در چند قدمی خود در بین انوهی از مردم سپاهیی را دیدم که پشتی اندک خمیده وگردن دراز داشت، که در دستش یکدانه تیاق بود که برای اذیت مردم ستمکش مثل سگ دیوانه به هرطرف در گشت وگزار بود وبالای همه کس غف غف میکرد. معلوم میشد که از دیگران کرده شریر تراست، نزدیکم شد با چشمان شرربار ونیمه بازبه طرفم خیره خیرنگاه میکرد، واز کنارم گذشته هیچ نگفت. بالای سریک جوان که در تغارۀ مسی مقداری قتغ را پیش روی خود برای فروش گذاشته بودایستاده شد، بعد از چند ثانیه زانوی طرف راست خود را کمی خم کرد، دست در جیب خود برد وخریطۀ پلاستیکی را بیرون کرد، با دست خوددهن خریطۀ پلاستیکی را بازکرد، وبه طرف جوان خیره خیره نگاه میکرد، بعد از چند ثانیه جوان با بسیار دل خوره ونا امیدی دست خود را به طرف چمچه برد. وقدری قتغ درخریطۀ عسکرانداخت، وی از جای خودبر خاست وبه طرف پل خشتی روان شد، بعد از چند دقیقه به راه افتادم. در نزدیکی سرای عبدالرحمن خان قدیم که در شمال دریای کابل موقعیت داشت رسیدم خیابان ها همه فرو ریخته بود. از تمام ساختمان ها به جز درین مسیرتنها شفاخانه مرکزی به چشم می خورد، طرف شرق آن تا به پل خشتی همه مخروبه بود. نمای شهر از هم گسیخته بود. ابر سیاۀ در آسمان دیده نمی شد ، اما آسمان از درد واندوه پوشیده بود. ولی همه جا تاریک بود، تمام شهر از کثافات پر بود، وکسی با آن کاری نداشت همه جا را بوی بد وتعفن در خود پیچاندبود. دیکر در این شهرنه اززیبائی چیزی مانده بود ونه هم  صورت بشاش ولب پرخنده ای بچشم می خورد. کودکان زیر شش سال با تن های نیمه عریان درمیان خاکروبه ها وکثافات سر گرم پیدان کردن روزی بودند، اصلآ پیاده رو وجود نداشت همه جا پیاده رو بود. مردم همراه کسبه کاران وفروشندگان به سرخرید وفروش جگره میزدند، از هر طرف صداهای گوناگون وهمهمۀ عجیبی به گوش میرسید و بوی غذاها از زیرکپه ها به طرف هوا چرخ میزد ومردم گرسنه را گرسنه تر می ساخت، وحشت وبی عدالتی که از طرف زورمندان بالای مردم آمده بود، یأس وناامیدی وخشم درچهره های معصومانۀ پیر،جوان وکودک بیش از بیش هویدا بود! هر انسان با احساس وبادرد از دیدن این صحنه های هولناک وغم انگیزیگانه چیزی را که با خود میبرد به جزدرس کینه ونفرت علیه زمامداران ومسببین این همه بی عدالتی چیزی دیگر نیست.

پهلوان آغاشیرین

ادامه دارد