مـقالات

سخنرانی ِ دردانگیز بر گور حسیب مهمند

 

 

 سیزدهم اگست 2007

 گورستان فرانکفورت

 

فرا خوانید

به سوگ من

همان نی های هستی را

که قلب من زبار غصه های ماتم یک درد می ترکد

 

براستی که قلب حسیب مهمند از بار غصه های  یک درد مقدس از تپش ایستاد ،اما غرور انگیز است که حسیب از نوجوانی در حلقه ی آزادگان پیوست وبا قلب سرشار از شعروعشق و صداقت ، به نبرد علیه استبداد وایثارگری برای عدالتخواهی برخاست .

هنوز  ثور 1357 بود و حزب مزدور دموکراتیک نمای  خلق ، در کنار یورش همگانی ، برنامه ی سرکوب فزیکی  روشنفکران چپ را نیز آغاز کرده بود و فقط آدمهای ویژه ومستحکم میتوانستند در میدان آزمون های عظیم خودرا به آزمایش بگذارند ، که حسیب ، به گواهی من  ،و شهادت یاران شهیدش ، از نو جوانی آدم ویژه بود ، در اوضاعی آنچنان سهمگین و بگیر و بکش ، با سابقه و سلیقه ی درخشان سیاسی ، در  صف یاران شهید مجید کلکانی به مبارزه و خطر دست یازید .

 سال 1357 ،  حسیب سال سوم فاکولته ی ادبیات بو د  و هردوی ما تحت  رفاقت و رهنمایی  فکر انگیز  شهید ملنگ عمار ، آن جوانمرد لحظه های دشوار تاریخ ، به مبارزه ی آگاهانه ی تشکیلاتی اقدام ورزیدیم .

   در تابستان سال 1358 بعد از تآـسیس سازمان آزادیبخش مردم افغانستان ، پیش از آنکه شهید انجنیر داود منگل عضویت مان را در ساما اعلام بدارد  ، نوید تآسیس ساما و عضویت حلقه ی تشکیلاتی ما، به پیشگامی  حسیب به ما داده شده بود . ..

 

چه خواهم گفت فردا من

به گوش کشتزار سوخته

ندارم قطره ی اشکی ،

 

  بر مبنای شناخت های حاصله از متن مبارزه ی سیاسی – نظامی  این مرد ره شناس ، زندگی مبارزاتی این قلب خاموش ، طی سه مرحله ی شکوهمند استحکام یافته است :

 

مرحله ی اول    از ثور 1357  تا سنبله ی 1359 یعنی تا زندان صدارت

مرحله ی دوم    از سنبله ی  1359  تا ثور 1367  یعنی دوران هشت ساله ی زندان

مرحله ی سوم   از رهایی تا جاودانگی

 

 

دلم تنگ است

دلم تنگ است

از این برزخ

ازین دنیای پر آشوب

رهایم کن ،

 

 

حسیب خودرا در متن مبارزه به حیث آدم سرفراز و مستحکم تثبیت کرد ، مرحله ی اول مبارزاتی اش از یکسو در نبرد بی امان  علیه روس و مزدوران روس و از سوی دگر در فرآیند تدارک برای تآسیس ساما و استحکام ساما ، آگاهانه و مغرورانه سپری شد ، چه افتخاری میتواند برای مبارزی که برای آزادی انسان میرزمید ، از این بهتر کمایی شود .

 

  مرحله ی دوم  زندگی حسیب عجب حماسی و غرور انگیز است  ،  من و حسیب تابستان سال 1359 در زندان صدارت و زندان پلچرخی ، که  برای اولین بار شکنجه را تجربه میکردیم  ، آغاز گردید .

 حسیب در زیر شکنجه ی خاد ، به قدر اُف هم چیزی نگفت و لب به اعتراف نگشود ، باپذیرش مرگ و اعدام ، دو سال تمام شکنجه شد و پراتیک شکنجه بود که حسیب را در حوزه ی شعر بمثابه ی شاعر  واقعی مقاومت و در قلمرو سیاست بمنزله ی  آفرینشگرحماسه درآورد.

اگر چنین آدمهایی در تاریخ یک ملت به ظهور نمیرسید ند ، تاریخ بشر چقدر خالی میماند .

مرگ نابهنگام حسیب ، بدون شک با تآثیرات زندان و شکنجه ارتباط دارد ، از این روسزاوار است که حسیب مهمند را  شهید بنامیم .

 

حجم دلتنگی من

نگنجد هرگز

در وسعت

این شهرک بیمار شما .

 

 

ویژگی حسیب در مرحله ی سوم زندگی مبارزاتی همچنان ویژه و بر جسته میماند ، اکثریت قاطع زندانیان سیاسی رها شده از زندان رژیم مزدور روسی ، به علت خستگی و ثقلت مبارزه ، از کار و پیکار جانفرسا بریده شدند ، اما حسیب بعد از سپری کردن هشت سال زندان پلچرخی ، بازهم با عشق و  نیروی دوچندان در  صف یاران سامایی به مبارزه ادامه داد ، مقاله نوشت و شعر مقاوت سُرود … چنانچه سایر فرزندان این خطه ی خطر انگیز ، در آنسوی ساما به نبرد قلمی وعملی شان راه مبارزه برای آزادی و دموکراسی را هموار کرده اند .

شهید حسیب از 49 سال عمر،  بیش از سی سال پربارش را در پای مبارزه  ماند و دینی که برای یک انسان آگاه و متعهد لازم بود این شهید کبیر آن را با تمام مظاهر تولیدی آن ادا کرد .

 

من پاره ی قلبم را

به دشت های وطن کاشته ام

ومیدانم کز هر حجره ی آن

نیزه یی خواهد رست

 

 آری ، حسیب جان ، آرام بخواب ، میدانم که انگشتان  خفته در زیر خاکت ، برای بشریت شعر میسازد . میدانم که در میان مبارزین و شاعران افغان  ، جایگاه بلندی را احراز کرده ای .

بخواب،

میدانم که تا واپسین لحظه های حرکت قلبت به این مصرع وفادار ماندی :

مگر در نام ساما نقطه ای هست ؟

 

 

بخواب

که من امشب

همین امشب

سرود رستخیز نوبهاران را

به گوش کودک دلمرده ی صحرا

خواهم خواند .

 

 

 

                                                           همرزم و همزنجیرت

                                                                           م فرهود

                                                                              2007 – 8 – 13

 

 

اقتباس از: گفتمان