اشــعار

ریش سوم

چشمانت آنقدر گرم و خوش ربط اندکه    زند     درکنار    پازند

اجاقی نمانده

که انگشتانم را برای گلهای پیرهنت قوغ کنم

آهنگت از درونم تیر می شود اما شبیه به ماه که از نغمه های سفر سُر گرفته است

دو حلقه  ابر

دو بمب کنار هم

عقربۀ ریش را بسوی عقب پس می زند     الحیه الثلاثه

الحیه الثلاثه

سرت را هرگز خم نکردی

فقط یکبار

آنگه که سرم را از زمین برداشتی

بین کله و کلماتم   رجاله ها و رجُله ها در رفت و آمدند

راز معظمی بیادم نیست

تا فکر می کنم  که سربسر هیچم

میان دو نوع مرگ   مثل  هُدهُد میلرزم

بزیر هر بوتی  پیوسته حلزونم

تنم را تنهایی می پوشاند

آنگه که سی و دو دندانم به سی و دو حرف   سی و دو کشور و سی و دو سال

صلیبی تبدیل می شوند

عقلا    ترجیع می دهندکه در کتاب حیل النساء    رشد کنند    چون لیلا از بلا  رنگ

می گیرد

به گوشت کدامین ابلیس خوشبخت آذان داده است

که تو اینقدر تابناک میدرخشی

گوش من

نعره ای ندارد

نهری که در آن نرۀ خروس یا شترمرغ شناور است

گوش من پلۀ خربوزه است   افقی برای مگس های مذبذب    غاری بدون غَور

عقل من

به فاصلۀ دو متر

از عقب من راه می رود

گاهی که بر دیوار مغزم تکیه می زند

مثلی که بیگانه ای با من عکس یادگاری گرفته باشد  و بعد    تنهایی به تنم می

چسپد

” شهید بلخی روزی تنها نشسته بود و کتاب می خواند

جاهلی درآمد و سلام کرد و گفت :

خواجه تنها نشسته ای؟ بلخی گفت : تنها اکنون شدم که تو آمدی ،از آنکه به سبب

تو از مطالعۀ کتب   بازماندم ،هنوز نمیدانیم که ارسطاطالیس چرا بعد از هفتاد سال

بربط زدن آموخت   درین گیتی سراسر گر بگردی  خردمندی نیابی شادمانه” *

زبان خُر می زند  لرزه می کند تا بخود خو کند

وقتی که بیدارست

زبور می آفریند

با لباسی در مذبح   الماضی

اگر خیلی پانوشتم یعنی با پا نوشتم     در دستنوشت ها

کاغذ به حشره ای تبدیل می شود که فاصله بین سپیده های لزج و ممسک را  با

سی و دو لحن    می  لیسد   سطر ها در گیچی خود غیب می شوند   واژه ها  دانه

دانه   بسوی آشغال می پرند  در زباله به رشد ادامه می دهند  آنجا که خورشید با خر

نشسته است   جایی که هرچه اُف و افعی ست  تیله می شود  در زبالۀ محدبِ ذهن

اول کلمه بود …

کلمه در زیر سیطره بود.

سیطره بر بام  نایره بود.

زبانم در دهن آتش گرفته

قلم در دست من آتش گرفته

زتصویر نگاهِ آتشینت بجانم پیرهن آتش گرفته/**

جمجمه ام

کاسۀ پنجهزار ساله است

میناتور خالی، عتیقه ای که برای تاق موزیم های بیگانه حراجی شده است   درکنار

اختراع  الصفر

پنج پنجه

هر پنجه  هزار پنجره

هر پنجره هزار پیخال

سیمرغ پرید تا بودنه   به اندازۀ یک خردل  گراماتولوژی  بیاموزد

آتشکده لیلام شد

رابعه بدنام شد

بودا در دهان عمامه ترکید

لبالب از لبلبوی هیچساله ی گیچ سالم    من

هیچ افتخاری عبث تر از این نخواهد بود که بنویسم شیر   و  بخوانم شیر

از بوی دهنت می فهمند که چگونه  می نویسی سیر    و  میخوانی سیر

مفاعیلن مفاعیلن فعولن  می پرانی اما آهنگ و پندارت از لا حول ولا قوةالا بالله

ذکر را همیشه بجای ذکر زمزمه کرده ای تا آنجا که ریش را با تخطئه    ریش گفته ای

هیچ مفلوجی نمی تواند از درخت حروف   نارنج بگیرد

میوه های مقرمط برای همیشه از باغ تخیل گریخته اند

http://www.youtube.com/watch?v=PLh6yOh5JL8 Auschwitz

رایش سوم   از آشویتس به دیوار برلین خورد      ایستاد      و گذشته را عُق زد

ریش سوم ،

از شیردروازه تا شیرپور  ریش پیمایی کرد و درکنار منارۀ رعب    قصور ماشاء اللهی

ماشاء الله

ماشاء الله

اَو که از سر گذشت چه یک نیزه چه صد نیزه

ریش را بجای توبه در توبره می شویند

با قیچی آز مشروعه اش می سازند

از نعرۀ تکبیر باج می گیرند

گناهان کبیره را درآسیاب طلا آرد می کنند

کابل،

هیچ را با هیچ مخلوط می کند

کابل   در چهار حرف جلی از چهل طرف  چارمیخ شدن  ست

کابل   بانکِ بلاهت است

طعم دهنش همیشه بوی یأس و مرده دارد

جسدی که خود را با دستِ ثانیه ها می بلعد

رازی که هنوز سر به مُهر مانده است

کابول در بستر پول

خواب کبودی و کیبول می بیند  و       کابولی

ریش میماند   چادری می پوشد  به اندازۀچهارصد علی آباد دیوانه می شود    به الفبا

می گوید    پدرود

کابول عادت کرده که خود را در دست بدست ها و دستبند ها  در محاصره ی مکرر

گالیله ببیند

کابل !  نه چشم داری نه بینی

اما خواب هردو را می بینی

کابل جان !

خود کرده ره نه درد اس نه درمان

خاطره هایت نه پیراهن داره نه تنبان

پس از هر مرگی دوباره با مردن آغاز می شوی

به پایان می رسی   اما

نه با انفجاری

که با نطع و  ناله ای

چشمانت را ببند

زند را ازکنار پازندت بگیر

بنویس

اینجا سرزمین گرد و گرامافون  است

هزار ساز کهن  در آن مدفون است

از نینواز تا صدای بیلتون است

زندگان می گریزند

مُرده  مُرده را بر می دارد

گور    یگانه غاری ست که مضحکه را پُت می کند

“دهانت حفرۀ کوچکی

به سوی گند بزرگیست

وقتی به گفتار می آیی

کفتار می آیی

کفتار می آیی” / ***

دوشیزه با اکلیل کارت های افغان بی سیم  فرش السرک   بر قیری متورم

اسپندی و گدا  بند بند

عسکر با  افسر  در پی وَ ند

جنرال در زیر چپن  دست بناف   به سولجر ناتو  دو دسته سلامی می زند  چپن ازکفن

می شرمد

آیساف جاده های حنایی را برای آئینه مصاف   صاف می کند

بیریش از ریش  جزیه  می گیرد

امبلانس پیر برای توته های آه و آهن  هارن می زند

تا جامعۀ مدنی    بدون معطلی

جامۀ معدنی بپوشد

روزنامه ها پیش از خواب روی میزی

بدون تماس دست  به سوی لوله های پست می دوند

karzai_cartoon

تلویزیون را خدا می دهد

شیشه ها در هول اجساد بر شکُوه خویش می ایستند

ریش ها از ریشه ضد گلوله می شوند

چپن بر مقامۀ خون

به شرالفساد و خیمۀ سارقین تبدیل می شود

در مغز جسد   در خاطرۀ خر   چیزی شبیه به دوزخ  آنگونه که در ترس سنایی    دلهرۀ

دانته می گذرد

کابل هر لحظه به کابول تکامل می کند

ریش سوم با ریش چارم تعامل می کند

الرابعه لحیه

الرابعه لحیه

چی بپوش چی نپوش

چی بخوان چی نخوان

چی بگو چی نگو

سلیم سرخ  سر های بریده ره تسلیمی نمی گیره

همه چیز بر خاک های مرده می رویند

چاراهی ها کلانتر از نامهای جعلی

کابینه   ترکیب چند جیب

کابول خواب دخول را در دوهزار و چارده

برای جامۀ بین المُلی   لی   با زبان بین الملایی   یی  یی   دوبیتی می کند

سرت از هجوم سرودهای مولی   مالامال

یک سرود  فواره وار

یک سرود  در مُقعر نسوار

قفلی که از مذاب خطبه  بیرون می پَرد بعد از هر وعظ  در  ایزار

به قفل فکر کردن تائید زندان است

فکر نکردن یعنی به قفل پیوستن

کلید کلمه ای است که در افتضای گوش می چرخد

النسوار

المسواک

هق هق  هیچ ربطی به حق حق  و اناالحق ندارد

مومنه را موم می زنی بی آنکه ریشۀ دیالوگ را از بیخ برکنی با بومی  بوم می شوی

آه  می کنی

زیر پای خرد  چاه می کنی

چاهی که صد چند آهت  در بطن زبان   زار زار زبونی می کشد

تره فروش

اگرچه اسطرلاب دارد

اما از چیز های بیضوی و گرد بیزارست

” این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست

اما آنک بی سخن ادراک کند باوی چه حاجت بسخنست،

اما درین خیالات تزویر پنهانست این خیالات برمثال چادرند و در چادرکسی پنهانست”/

****

چشمانت،

دو تنور معلق

دو سبد  سرگینی که بی گوگرد  آتش می گیرند

بین هر جرقه   دو گودال مخلص    دو گورخائن    آنگه که تا کور ترین کوچه های بیضی

ادامه داری چشمی که چشمه را از روی غوری نمی گیرد

دستی که لقمه را از روی دسترخوان

نعشی که شهررا از روی شرم

دو گوش،

دو زجر روزمره

دو کوزۀ آویزان که خاموشی عالم را در خود زمزمه می کنند

گوشی که با هر هوشی     هیچی می کند

از شنیدن پرسش های مهلک  سرپیچی می کند

شور می خورد مثل خرگوشی که در قفس چی چی چی می کند

آنقدر کر

اینقدر کر

که کرکر با غارهای دینامیت خورده  به کراهت می افتد

همه چیزم با  دو  شروع می شود اما همیشه مانند مرغ  برمدار یک   می مانم

بناگوشم در برادۀ بنگ   بنا می شود

هوشم را در درون آفتاب   یخ می زنم

کسی در شهر نمانده که پشت    خم کند

سر تعظیم را تکثیر

آنقدر به خود عادت کرده ام

که تو

بنظرم سایه ای که از ببر بر موش می افتد

خطی که بر هر کلمه اش چلیپای فرعون  می نشیند

پیش از آنکه در حافظه ام بمانی و  طی شوی  سربسر  قی می شوی

سردار

با طرح پنج پتکه یی

خنجر به پشت   بر سر دار رفت

http://www.youtube.com/watch?v=LSgMcY77yA4

المتوکل  چهل بار با ادای بسم الله   کله را کل کرد

روز،

از عقل زیاد به فیل مرغ های مقرب  دانه می انداخت      و شب

تخت را با بخت  باضربه های تند ر   مقدس می کرد

باکره ها با استفاده از تابلوی قیمتی کاخ

لبخند ژوکوندی بیرون می ریختند

عقول از افول می خیزد

وقتی موعظه می کنی از نعوظ پرمی شوی

اَو تا گلو  بچه را زیر پای  می کنی

ریش سوم در حمام ارگ می مرگد و تشویش چهارم  بر هر زنخی بالمعروف می ریشد

ریشی چارم

ریش مختلط

ریشی با دریشی و نااندیشی

امارت و جمهوری در درون  هم   مثل کلدار در کنار دُر و درهم

هردو

از قیل و قال

برقه های شری و شرعی می دوزند

زنان می ایستند و می گریند  حرف می زنند دربارۀ حمام   حمام رابعه

اربعه حمامات

زجر زن نه  با حوا  که با رابعه آغاز می گردد

زنی که برسرک می غلتد زنی که بند بند می شود در هر قطره خونش   ناهید   در هر

ناله اش  نادیا

زنی که با شعر می سوزد در هر مصرع می جوید    روشنی

زنی که از هر طرف حلق آویز است از هر آیینه و هر مربعی که می گذرد می گوید

رابعه

برقه ها در کنارهم

آنقدر سترگ  که بر گردکهکشان   حلقه می شوند

اینقدر عظیم   که مرگ را به گلبرگ تبدیل می کنند

ای دختران بادیه!ای همرهان من

از هجر سرنوشت وصالی برآورید

شب را رها کنید و زچشمان روزگار ایمان آفتاب مثالی بر آورید/*****

دیگ منتو

به  من و تو

تره و تنبلی می پزد،

لذیذتر از غبار و بیهقی

چون بنی آدم با خوردن است که انسان مانده است نه با خواندن

پرخور ترین هموطن       زیباتر از برشت و گارسیالورکا ست

یک تبنگ قابلی    بهتر از صد کتابخانه

در سرزمین من

ذکر  خورشیدی است که سیاره های بدنی بگردش می چرخند

سی و دو حرف را کنسرو می کنم تا سی و دو دندان  بدون شورش   لقمۀ جویده را با

متانت  ببلعند

چیزی نمانده که  با عبور از حنجره و دستانم  دوباره توقیف  نشوند

واژه ی هستم     برطناب دو فاژه    حلق آویز

من

و لومړی برید من

مهاجرینی که در پاورقی های مذموم

اقامت دایمی گرفته ایم  ….


عقامــــمت
‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎

دوم :

* جوامع الحکایات / محمد عوفی

** آنسوتر از خورشید/ نورالله وثوق

*** آفتاب آواره/ داکتر حمیرا نکهت دستگیرزاده

**** فیه ما فیه/ مولوی جلال الدین محمد بلخی

***** دختران بادیه/ خالده فروغ

سپتمبر دو هزار دوازده

هاگ/هالند/ محمدشاه فرهود

mfarhoed@hotmail.com